گنجور

 
مولانا

نقش‌بند جان که جان‌ها جانب او مایلست

عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست

آنکه باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین

باقیات الصالحات است آنکه در دل حاصلست

دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین

از زمین تا آسمان‌ها منزلِ بس مشکلست

دل مثال ابر آمد سینه‌ها چون بام‌ها

وین زبان چون ناودان باران از اینجا نازلست

آب از دل پاک آمد تا به بام سینه‌ها

سینه چون آلوده باشد این سخن‌ها باطلست

این خود آن کس را بوَد کز ابر او باران چکد

بام کاو از ابر گیرد ناودانش قایلست

آنکه بُرد از ناودان دیگران او سارقست

آنکه دزدد آب بام دیگران او ناقلست

هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست

هر که نرگس‌ها بچیند دسته‌بند عاملست

گرچه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن

چون زبانه‌ش راست نبوَد آن ترازو مایلست

هر کی پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او

هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست

گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد

گرچه ظالم می‌نماید نیست ظالم عادلست

پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود

دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست

در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش

دل مترسان ای برادر گرچه منزل‌ هایلست

هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر

زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‌ست

هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران

زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست

پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌ای

زانک روح ساده‌ی تو زنگ‌ها را قابلست

هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست

می خور از انفاس روح او که روحش بسملست

این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق

مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل‌ست

وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند

وصل از آن کس خواه باری کاو به معنی واصل‌ست

گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد

خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست؟

نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سؤال

تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست

گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال

شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۰۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست

کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست

بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین

چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست

زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان

[...]

سعدی

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست

یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست

بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان

[...]

اوحدی

صورت او را ز معنی آشنایی با دلست

ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست

صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی

بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست

هر که او را دیده‌ای باشد، شناسد صورتی

[...]

خواجوی کرمانی

هر که مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

وانک مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست

اهل معنی را از او صورت نمی بندد فراق

[...]

بیدل دهلوی

صفحهٔ دل بی‌خط زخم تو فرد باطلست

آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست

گر همه حرف حق است آندم‌که‌گفتی باطلست

هرچه بیرون آمد از لب‌، خارج آهنگ دلست

نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه