گنجور

 
امامی هروی

تا داد چشم مست ترا روزگار تیغ

بی او نکرد بر سر موئی قرار تیغ

در خون روزگار شد اکنون و در خور است

تا مست را دگر ندهد روزگار تیغ

وصل تو گلبنی است بر او بی قیاس خار

چشم تو نرگسی است بر او بی شمار تیغ

گلبن روا بود که نماید چو تیغ، خار

نرگس کجا بود که بر آرد ز خار تیغ

ای کرده گلبن تو مرا زیر پای، خار

وی داده نرگس تو مرا روز بار، تیغ

در جویبار چشم، تو سروی و بی تو سرو

در جویبار چشم منست ای نگار تیغ

نشگفت، اگر بدولت هجر رخت مرا

روید بجای سرو درین جویبار تیغ

چشم خوشت دو مرکز سحر ندلیک هست

این را محیط خنجر و آن را مدار تیغ

در لعل خوشگوارت با چشم پر خمار

زهر است زهر مضمر و بار است بار تیغ

گرچه بلاست در شکر خوشگوار زهر

گرچه خطاست بر نظر پر خمار تیغ

تا ایمنند مردم چشمم که می رود

در خونشان ز رزمگه انتظار تیغ

با تیغ غمزه ی تو و در جنب زخم او

سر بر نیآورد که شود شرمسار تیغ

چشم تو بر سر آمد ز آفاق، ز آن صفت

کز دست و بازوی ملک کامکار تیغ

شاه جهان، اتابک اعظم که در کفش

چون آب قطره ی بود اندر بحار تیغ

عالی علاء دولت بوالفتح، رکن دین

کر دست او کند سر شاهان شکار تیغ

آن دادگستری که در ایام عدل او

بیرون نکرد سر ز نیام آشکار تیغ

و آن بنده پروری که بر قلب دشمنست

پیوسته نقد حمله ی او را عیار تیغ

گر ز آنکه آفتاب پرستان کشیده اند

در روی آفتاب رسل آشکار تیغ

باری مجال نیست کنون آفتاب را

بی حکم او که بر کشد از کوهسار تیغ

ای سایه خدای درخت خلاف تو

کور است بیخ و شاخ و سنان برگ و بار تیغ

بوران شود زیاد عتاب تو در نبرد

مانند برگ بید بفصل بهار تیغ

ور برکشی حمایت دین را بروز رزم

ز اقلیم شر و شرک بر آرد دمار تیغ

در بندگیت کوه کمر بسته روز و شب

بر فرق سر کشد ز پی افتخار تیغ

هر کو نبست بندگیت را کمر چو کوه

پیوسته باد بر سر آن خاکسار تیغ

زین پیش گر ز ظلم بد اندیش می نخورد

جز مغز استخوان صغار و کبار تیغ

اکنون بفر دولت و تأئید حکم تست

اندر نیام حادثه ی زر نگار تیغ

در خواب رفته است ز تشویر عدل تو

تاز انتقام خصم شود رستگار تیغ

گوئی حکیم حکم تواش کو کنار داد

یا آنکه داشت خاصیت کو کنار تیغ

سر بر ندارد از خط حکم تو چون فلک

گر خود رسد بمرتبه ذوالفقار تیغ

از پیروان خامه گوهر نشان تست

پیوسته ز آن برد گهرش در کنار تیغ

جائی که در میان دو لشکر ز بهر ملک

در یکدگر کشند زمان صد هزار تیغ

در دل رود ز قبضه چابک سوار تبر

در جان نهد ز پنجه خنجر گذار تیغ

روی هوا ز رخنه کند پر نگار عکس

جرم زمین ز کشته کند لاله زار تیغ

پیش از اجل ز جسم پیاده شود روان

از دور چون بدید بدست سوار تیغ

تا بند چون سمندر، در آتش و دخان

از درد در میانه ی دود و غبار تیغ

از بس که تن بخاک سپارند و جان بباد

آتش برون جهد ز دم آبدار تیغ

تا روح بدسگال ترا در میان خون

گیرد به آرزوی دل اندر کنار تیغ

در موقعی چنین که فلک گر نطق زند

در ساعتش دو نیمه کند چون خیار تیغ

کمتر اشارتی ز سر تازیانه ی ات

حالی بدل کند بمن خوشگوار تیغ

شاها، به خاک پای، تو کز دست روزگار

آن می خورم که ریخت گه کار زار تیغ

هست از جفای چرخ که یک لحظه از کفت

خالی مباد روز ده و گیر و دار تیغ

مو بر تنم چو بر تن موئی نحیف تر

خون در دلم چو در رک موئی نزار تیغ

نی نی که در حمایت و حرز مدیح تو

گردد مفید تیر و شود شرمسار تیغ

وقتی که حرز مدح تو خوانم، گهر شود

گر بر سرم کنند ز گردون نثار تیغ

بر من حرام باد نفس، گر شنیده ام

در مدح، جز مدیح تو شعری شعار تیغ

از بس که تیغ را بسخن باز بسته ام

می خواهد از معانی من، زینهار تیغ

شاهان اگر ز روی تکلف گرفته اند

در در نیام قبضه ی گوهر نگار تیغ

من بنده از جواهر مدت شنیده ام

هر دم بسحر در گهر شاهوار تیغ

شعرم جهان بگیرد از این پس بحکم آن

کاندر رکاب مدح تو کرد اختیار تیغ

گیتی بدولت تو چنان شد که تا بحشر

الا ردیف مدح تو ناید بکار تیغ

تا بی غلط چو رود بر آید از آتش، آب

تا بی گمان چو پنچه بر آرد چنار تیغ

بادا غذای خصم تو از هر صفت که هست

بی گاه و گاه آتش لیل و نهار تیغ

در پای دوستان تو گردون نهاد چرخ

و افکند سر ز خصم تو در پای دار تیغ