گنجور

 
مولانا

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر

ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم

گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای

با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش

صورتم امروز و فردایی‌ست او را مرده گیر

از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکی‌یی

چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر

غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم

چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر

صوفیان صاف را گویی که دُردی خورده‌اند

صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت

گرچه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست

چونک بی‌تو شب بوَد استاره‌ها بشمرده گیر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر

و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر

چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت

همچو مه بر طارم پیروزه منزل کرده گیر

گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه