گنجور

 
مولانا

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت

که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان

که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد

عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان

عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد

عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید

و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد

ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم

که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد

سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی

مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد

چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور

چگونه مِی‌ شود انگور گر کفش نفشارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۹۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟

به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد

اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت

سلام من که رساند، پیام من که گزارد؟

نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم

[...]

کمال خجندی

چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد

عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد

سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم

که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد

وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه