گنجور

 
۳۴۸۱

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۶ - پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان

 

... چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو

شه از خواب سربرزد آشوبناک

دل پاک را کرد از اندیشه پاک ...

... چو لختی بغلطید بر روی خاک

کمر بست و زد دامن درع چاک

نهادند اورنگ بر پشت پیل ...

... چپ و راست پیرامن آن حصار

ز پولاد بستند ره بر غبار

ز دیگر طرف روسی سرفراز ...

... ز بس خشت آهن که شد بر هلاک

لحد بسته بر کشتگان خشت خاک

سر افشانی تیغ گردن گذار ...

... بدان پیل و آن شیر می ماند شاه

که بر پیل و بر شیر بر بست راه

به هر تیغداری که او باز خورد ...

... شه پیل پیکر به خم کمند

درآورد قنطال را زیر بند

ز روسی بسی خون و خوی ریختند ...

نظامی
 
۳۴۸۲

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۷ - رهایی یافتن نوشابه

 

... غنیمت کشیدند بیش از شمار

گشادند سر بسته گنجینه ها

کزو خیزد آسایش سینه ها ...

... سمور سیه نیز بیش از شمار

ز قاقم نه چندان فرو بسته بند

که تقدیر آن کرد شاید که چند ...

... همان کره اسبان نادیده نعل

وشق نیفه های شبستان فروز

چو خال شب افتاده بر روی روز ...

... ز نیکوترین جایی آویخته

چو لختی در آن چرم ها بنگریست

ندانست کان چرم آموده چیست

بپرسید کاین چرم های کهن

چه پیرایه را شاید از اصل و بن

یکی روسیش پاسخی داد نغز ...

... از آن هیبت آمد ملک را شکوه

که چون بنده فرمان شدند آن گروه

به فرزانه گفتا که در خسروی ...

... گر این خلق را نیستی این گهر

نبستی کسی حکم کس را کمر

ندارد هنرهای شاهانه کس ...

... که بر وی ز دیبا نبد مفرشی

طلب کرد مرد زبان بسته را

بیابانی بند بگسسته را

درآمد بیابانی کوه گرد ...

... بر او کین رفته فراموش کرد

دگر بندیان را ز بیداد و بند

به خلعت برآراست و کرد ارجمند ...

... دوالی ملک را بدو داد دست

دوال دوالی بر او عقد بست

چو پیرایه گوهری دادشان ...

... به بردع فرستادشان بی گزند

که تا برکشند آن بنا را بلند

ز بهر عمارت در آن رخنه گاه ...

... شه روس را نیز با طوق و تاج

رها کرد و بنهاد بر وی خراج

چو روسی به شهر خود آورد رخت ...

نظامی
 
۳۴۸۳

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی

 

... مهی ز آفتابی درفشنده تر

ز سرسبزی گنبد تابناک

زمرد شده لوح طفلان خاک ...

... در این جای سختی نگیریم سخت

از این چاه بی بن برآریم رخت

می شادی آور به شادی نهیم ...

... به درویش ده آنچه داری نخست

که بنگاه درویش را کس نجست

نبینی که ده یک دهان خراج

به دهلیز درویش دزدند باج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج

که ویرانه را ساخت باروی گنج ...

... زمین رومی آرد هوا ششتری

گل سرخ چون کله بندد به باغ

فروزد ز هر غنچه ای صد چراغ ...

... ز من بایدش خواستن تخت عاج

شه ار چون سلیمان شود دیوبند

مرا در جهان هست دیوانه چند ...

... به چشمی دگر غارت جان کنم

از این سو کنم صید و بنوازمش

وز آنسو به دریا دراندازمش ...

... به دام آورد پای کبک دری

بناگوشم ار برگشاید نقاب

دهان گل سرخ گردد پر آب

زنخ را چو برسازم از زلف بند

به آب معلق درارم کمند ...

... گهر حلقه در گوش گوش منست

دهانم گرو بست با مشتری

گرو برد کاو دارد انگشتری ...

... چو شد نار پستانم انگیخته

ز بستان دل نار شد ریخته

ز نارم که نارنج نوروزی است ...

... اگر راه ظلمات می بایدش

سر زلف من راه بنمایدش

وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ ...

... پریرویم و چون پری در پرند

چو دل بسته ای در پری در مبند

مرا با تو در باد و بستن مباد

شکن باد لیکن شکستن مباد ...

... من و ناله چنگ و نوشینه می

ز من عاشقان کی شکیبند کی

چو تو شهریاری بود یار من ...

... نخورده میی دید روشن گوار

یکی باغ در بسته پر سیب و نار

عقیقی نیازرده بر مهر خویش ...

نظامی
 
۳۴۸۴

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان

 

... چو بانگ خروس آمد از پاسگاه

جرس در گلو بست هارون شاه

دوال دهل زن در آمد به جوش ...

... بپرسید از او کان سیاهی کجاست

نماینده بنمود کز دست راست

ز ما تا بدان بوم راه اندکی ست ...

... که لشگرگه خسرو آنجا گذشت

بنه هر چه با خود گران داشتند

به نزدیک آن غار بگذاشتند ...

... شد آن بوم ویران عمارت پذیر

بن غار خواندش نگهبان دشت

به نام آن بن غار بلغار گشت

کسانی که سالار آن کشورند ...

... دلیر و تنومند و سخت استخوان

شکیبنده و زورمند و جوان

بفرمود تا هیچ بیمار و پیر ...

... ز یکسو سیاهی براندود حرف

دگر سو گذر بست دریای ژرف

همی برد ره رهبر هوشمند ...

... ز تاریکی شام تاریک تر

به بنگاه خود هر کسی رفت باز

در اندیشه آن شغل را چاره ساز ...

... درآمد به اندیشه سرگشتگی

جوان آن در بسته را باز کرد

وزین در سخن با وی آغاز کرد ...

... همانجا که باشد بریده سرش

نپوشند تا بنگرد مادرش

دل مادیان زو به تاب آورند ...

... به دیبای عودی بدل گشت باز

شهنشاه بنشست با انجمن

به رفتن شده هر یکی رای زن ...

... بفرمود تا مادیانی چو باد

کز آبستنی باشدش وقت زاد

بیارند از آن گونه کان پیر گفت ...

نظامی
 
۳۴۸۵

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات

 

... که خضر پیمبر بود پیشرو

شتابنده خنگی که در زیر داشت

بدو داد کو زهره شیر داشت ...

... یکی گوهرش داد کاندر مغاک

به آب آزمودن شدی تابناک

بدو گفت کاین راه را پیش و پس ...

... بگوید که هان چشمه زندگی

چو در چشمه یک چشم زد بنگرید

شد آن چشمه از چشم او ناپدید ...

... که این سنگرا دار با خود عزیز

در آن کوش از این خانه سنگ بست

که همسنگ این سنگی آری بدست ...

... سپارنده سنگ از او شد نهان

شتابنده می شد در آن تیرگی

خطر در دل و در نظر خیرگی ...

... به دنبال روزی چه باید دوید

تو بنشین که خود روزی آید پدید

یکی تخم کارد یکی بدرود ...

... ز بهر کسان ما بکاریم نیز

چو در کشت و کار جهان بنگریم

همه ده کشاورز یکدیگریم

نظامی
 
۳۴۸۶

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۶۲ - باز آمدن اسکندر به روم

 

... به صد نیک و بد باشد آموزگار

سری را کند بر زمین پای بند

سری را برآرد به چرخ بلند ...

... ملوک طوایف به فرمان او

کمر بسته بر عهد و پیمان او

به تشریف او سرفراز آمدند ...

... بسی کردم از بکر اندیشه خرج

گر آن در که یک یک در او بسته ام

به هر مطلعی باز پیوسته ام ...

... بدین دلبری رنگی آمیختن

چنان بستم ابریشم ساز او

که از زهره خوشتر شد آواز او ...

... بدین عذر وا گفتم آن گفته باز

چو شد نیمه ای ز این بنا مهره بست

مرا نیمه عالم آمد به دست ...

نظامی
 
۳۴۸۷

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان

 

... کند تازه پیرایه های کهن

زمان تا زمان خامه نخل بند

سر نخل دیگر برآرد بلند ...

... شتاب فلک را تک آهسته شد

خروسان شب را زبان بسته شد

من از کله شب در این دیر تنگ ...

... جهان را ز گنج سخا کرده پر

ز درج سخن بر سخا بسته در

ندیدم کسی در سرای کهن ...

... به نیرنگ خود دارد از من نهان

فرو بسته کاری پیاپی غمی

نه کس غمگساری نه کس همدمی

ز یک قابله چند زاید سخن

چه خرما گشاید ز یک نخل بن

من آن شب تهی مانده از خواب و خورد ...

... به طرح اندرون ماهیان شگرف

رصد بسته بر طالع شهریار

سخن کرده با ساعت نیک بار ...

... که آموخت این زهره را زیر زند

که سازد نواهای هاروت بند

بدین سحر کاو آب زردشت برد ...

... که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ

چو من کردم آیینه را تابناک

پذیرنده پاک شد جای پاک ...

... ندارم جز این یک وثیقت نگاه

خدای از پی بندگیم آفرید

بجز بندگی ناید از من پدید

به نیک و به بد مرد آموزگار ...

... نسازد نوا با نوازندگان

چو ابریشمی بسته بیند به ساز

کند دست خود بر بریدن دراز ...

... دو باشد مگس انگبین خانه را

فریبنده چون شمع پروانه را

کند یک مگس مایه خورد و خفت ...

... فسرده کسی کاو درین چاه پست

چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست

خنک برق کاو جان به گرمی سپرد ...

... نیندیشد از هیچ باران و برف

شتابنده را اسب صحرا خرام

یرغ داده به زآن که باشد جمام ...

... نمایم به قدر وی اندازه ای

مگر تارها کردن این بند را

نیازارم این همرهی چند را

نظامی
 
۳۴۸۸

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۵ - در اندازه هر کاری نگهداشتن

 

... به دریا رسد در فشاند ز دست

کند گرده کوه را لعل بست

به هرجا که رایت برآرد بلند

سر کیسه را بر گشاید ز بند

به حمدالله این شاه بسیار هوش ...

نظامی
 
۳۴۸۹

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۶ - در ستایش ممدوح

 

... چو او برزند طبل خود را دوال

خروسان دیگر بکوبند بال

همانا که آن مرغ عرشی منم ...

... برارند بانگ اینت گویای دهر

نظامی ز گنجینه بگشای بند

گرفتاری گنجه تا چند چند ...

... سزاوار گیتی فروزی بود

چو بر سکه شاه بستی زرش

همان خطبه خوان باز بر منبرش ...

... زمین را مفاصل بهم در شکست

در اعضای خاک آب را بسته کرد

ز بس کوفتن کوه را خسته کرد ...

نظامی
 
۳۴۹۰

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۸ - آغار داستان

 

... دماغ فلک را به اندیشه سفت

در بستگیها گشاد از نهفت

سخن را نشان جست بر رهبری ...

... پدید آمد از روم دریای در

نخستین طرازی که بست از قیاس

کتابیست کان هست گیتی شناس ...

... بدان کاردانی و کارآگهی

چو بنشست بر تخت شاهنشهی

اشارت چنان شد ز تخت بلند ...

... زمان گشت و زو نام دانش نگشت

سر نوبتی گرچه بر چرخ بست

به طاعتگهش بود دایم نشست

نهانخانه ای داشتی از ادیم

برو هیچ بندی نه از زرو سیم

یکی خرگه از شوشه سرخ بید ...

... نهادی کلاه کیانی ز سر

به خدمتگری چست بستی کمر

زدی روی بر روی آن خاک پاک ...

... ز پولاد خایان شمشیر زن

کمر بسته بودی هزار انجمن

ز افسونگران چند جادوی چست

کز ایشان شدی بند هاروت سست

زبان اورانی که وقت شتاب ...

... به مرد زبان دان فرج یافتی

چو زخم زبان هم نبودی به بند

ز رای حکیمان شدی بهره مند ...

... که پوشیده به راز ما در نهفت

گر از راز ما بر گشایند بند

بگیرد جهان در جهان بوی گند ...

نظامی
 
۳۴۹۱

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند

 

... سخن را نگارنده چرب دست

بنام سکندر چنین نقش بست

که صاحب دوقرنش بدان بود نام ...

... همان قول دیگر که در وقت خواب

دو قرن فلک بستد از آفتاب

دیگر داستانی زد آموزگار ...

... ز مهرش که یونانیان داشتند

به کاغذ برش نقش بنگاشتند

چو بر جای خود کلک صورتگرش

برآراست آرایشی در خورش

دو نقش دگر بست پیکر نگار

یکی بر یمین و یکی بر یسار ...

... سوی خانه آمد به آهستگی

نگه داشت مهر زبان بستگی

خنیده چنین شد کزان چاه چست ...

... بسر برد سوی وطن راه را

چو بنشست خلوت فرستاد کس

تراشنده را سوی خود خواند و بس

بدو گفت کای مرد آهسته رای

سخن های سربسته را سرگشای

که راز مرا با که پرداختی ...

نظامی
 
۳۴۹۲

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۰ - داستان اسکندر با شبان دانا

 

... به طاق دو ابرو برآورده خم

گره بسته بر خنده جام جم

مهی داشت تابنده چون آفتاب

ز بحران تب یافته رنج و تاب ...

... نه زابروی شه دور گشت آن گره

از آنجا که شه دل دراو بسته بود

ز تیمار بیمار دل خسته بود ...

... پسندید شاه از شبان این سخن

که آن قصه را باز جست اصل و بن

نگفت از سر داد و دین پروری ...

... عروسی ز پایین پرستان او

کزو بود خرم شبستان او

شد از گوشه چشم زخمی نژند ...

... در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ

بنام آن بیابان بیابان مرگ

کسی کاو شدی ناامید از جهان ...

... در آن ره کند خویشتن را هلاک

چو دزدان ره روی را بازبست

سوی او خرامید تیغی به دست

بنشناخت بانگی بر او زد بلند

بر او حمله ای برد و او را فکند ...

... سوی خانه خود به یک ترکتاز

به چشم فرو بسته ش آورد باز

نهانخانه ای داشت در زیر خاک ...

... ملک زاده زندانی و مستمند

دل و دیده و دست هر سه به بند

فروماند سرگشته در کار خویش ...

... جوانمرد کاو بود غمخوار او

کمر بست در چاره کار او

عروس تبش دیده را چاره ساخت ...

... نشاند آن گل سرخ را بر کنار

شد آورد شاه نظر بسته را

مهی از دم اژدها رسته را

ز رخ بند برقع برانداختش

در آن بزمگه بر دو بنواختش

ملک زاده چون یک زمان بنگرید

می و مجلس و نقل و معشوقه دید ...

نظامی
 
۳۴۹۳

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۱ - افسانهٔ ارشمیدس با کنیزک چینی

 

مغنی یکی نغمه بنواز زود

کز اندیشه در مغزم افتاد دود ...

... نود نه بدندی بدو رهنمای

سراینده را بسته گشتی سخن

کزان سکه نو بود نقش کهن ...

... که بر تشنه راه زد جوی آب

مرا بیشتر زانک بنواخت شاه

به من داد چینی کنیزی چو ماه ...

... بخواند آن جوان هنرمند را

بدو داد معشوق دلبند را

که بستان دلارام خود را به ناز

ببر شادمانه سوی خانه باز

جوانمرد چون در صنم بنگریست

به استاد گفت این زن زشت کیست

کجا آنکه من دوستارش بدم

همه ساله در بند کارش بدم

بفرمود دانا که از جای خویش ...

... مریز آب خود را در این تیره خاک

کز این آب شد آدمی تابناک

در این قطره آب ناریخته ...

... ولیکن دلش میل آن ماه داشت

که الحق فریبنده دلخواه داشت

دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ

سهی سرو را گشت میدان فراخ

بنفشه دگرباره شد مشگ پوش

سر نرگس آمد ز مستی به جوش ...

... چو مرغان پرنده بر شاخسار

ز تعلیم دانا فروبست گوش

در عیش بگشاد بر ناز و نوش ...

... گل سرخ بر دامن خاک ریخت

سراینده بلبل ز بستان گریخت

فروخورد خاک آن پری زاده را ...

نظامی
 
۳۴۹۴

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۲ - افسانهٔ ماریه قبطیه

 

... دل از قصه داد و بیداد شست

به تعلیم دانش کمر بست چست

به خدمت گر ی پیش دانای دهر ...

... ز پرهیزگار ی که بود استاد

نظر بست هر گه که او رخ گشاد

ز دستی چنان کاب از او می چکید ...

... فرستاد با گنج و با لشگر ش

شتابنده چون سوی کشور شتافت

به آهستگی مملکت بازیافت ...

... ز لشگر گهش کس نیامد به دست

که بر بارگی نعلی از زر نبست

به درگاه او هر که سر داشتی ...

... عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه

پرند ی سیه بسته بر گرد ماه

برآموده چون نرگس و مشک و بید ...

... صلیبی دو گیسوی مشگین کمند

در آن مهره آورده با پیچ و بند

به نظارگان گفت گیسو ی من ...

... یکی گفت اشارت بدان مهره بود

که شفاف و تابنده چون زهره بود

یکی راز پوشیده از موی جست ...

... سخن راند از گنج درخواسته

چو سربسته گنجی برآراسته

حدیث سر کوه و مردم گیا ...

... به میزان معنی درست آمدی

خراسانی آن گنج بستد به ناز

چو هندو کمر بست بر ترکتاز

گریزان ره خانه را پی گرفت ...

... بخفت و به خفتن بخسباندشان

چو برخاست بر خاک بنشاندشان

ستور ان تازی غلامان کار

به اندازه بخرید و بر بست بار

به راهی که دیده نشانش ندید ...

... سپاهی نگردد مگر گرد گنج

به آزار او شه شتابنده گشت

ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

به تدبیر آن شد کزان جان پاک ...

... جهانجو ی را کمترین چاکر ست

کمر بسته توست در ملک شام

به گوهر کنیز و به خدمت غلام ...

نظامی
 
۳۴۹۵

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۳ - افسانهٔ نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

 

... به یک روزه روزی نپرداختی

کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید

که نتواندش کاروان ها کشید ...

... وگر بر دروغ افکنی این اساس

سر و مال بستانم از ناسپاس

نیوشنده چون دید کز خشم شاه ...

... زن پاکدامن تر از بوی مشک

شکیبنده با من به یک نان خشک

چو آمد گه زادن او را فراز ...

... دویدم مگر یابم از توشه بهر

ندیدم دری کان نه در بسته بود

که سختی به من سخت پیوسته بود ...

... بسی گرد ویرانه کردم طواف

شتابنده چون دیو در هر شکاف

سرایی کهن یافتم سالخورد ...

... بگفتم بلی پیشم آورد رود

از او بستدم رود عاشق نواز

ز بی سازی اش پرده بستم به ساز

سر زخمه بر رود بگماشتم

سرودی فریبنده برداشتم

درآوردم او را به بانگ و خروش ...

... تو در کنج کاشانه پنهان شوی

شکیبنده چون شخص بیجان شوی

که من در دل آن دارم ای هوشمند ...

... تنش را به خنجر ز هم بردرید

یکی نیمه در بست و بر زد به دوش

برون رفت و من مانده بی عقل و هوش ...

... دگر نیمه را همچنان کرد خرد

به آیین پیشینه در بست و برد

چو دیدم که هنجار او دور بود ...

... پسر بود و باشد پسر تاج سر

گشادم گره رخت سربسته را

به مرهم رساندم دل خسته را ...

... لطف کرد با مرد گوهر فروش

پس آنگاه بسیار بنواختش

یکی از ندیمان خود ساختش

نظامی
 
۳۴۹۶

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۴ - انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و هلاک شدن ایشان

 

... به انکار نتوان سخن برد پیش

چنان عهد بستند با یکدگر

که چون هرمس از کان برآرد گهر ...

... در دانش ایزدی باز کرد

به هر نکته ای حجتی باز بست

که چون نور در دیده و دل نشست ...

... نمود آنچه باشد حقیقت نمای

سخن های زیبنده دلنواز

بر ایشان فرو خواند فصلی دراز ...

... وز آنجا به درگاه خود بازگشت

به خلوت چو بنشست با هر کسی

ازان داستان داستان زد بسی ...

نظامی
 
۳۴۹۷

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو

 

... کدوی تهی را به وقت سرود

به چرم اندر آورد و بربست رود

چو بر چرم آهو براندود مشک ...

... در او نغمه و ناله های درست

به اوتار نسبت فرو بست چست

به زیر و بم ناله رود خیز ...

... چنان نسبت نالش آمد به دست

که هر جا که زد هر دو را پای بست

همان نسبت آدمی تا دده ...

... شد آن عود پخته به از عود خام

برون شد به صحرا و بنواختش

به هر نسبت اندازه ای ساختش ...

... چو خصمی که گردد ز خصمی خجل

به اندیشه بنشست بر کنج کاخ

دل تنگ را داد میدان فراخ ...

... همان نسبت آورد رایش به دست

که دانای پیشینه بر پرده بست

به صحرا شد و پرده را ساز کرد ...

نظامی
 
۳۴۹۸

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر

 

... بدانجا رسیدند از آن رسم و رای

که برخاست بنیاد شان زین سرا ی

ز خشگی به دریا کشیدند بار ...

... بمردند و با زن نیامیختند

به گیتی چنین بود بنیاد شان

که تخمه به گیتی برافتادشان ...

... فریب ورا پیر دانا نخورد

فریبندگی را اجابت نکرد

بدو گفت رو به اسکندر بگوی ...

... نمودند کان پیر خلوت پناه

بر آمدشد خلق بربست راه

سر از شغل دنیا چنان تافته ست ...

... خلاقت نه بر من که بر خود کنند

ز خلق جهان بنده ای را چه باک

که بندد کمر پیش یزدان پاک

در این بندگی خواجه تاشم تو را

گر آیم به تو بنده باشم تو را

ببین ای سکندر به تقویم راست ...

... خردمند پاسخ چنین داد باز

که بر شه گشایم در بسته باز

مرا بنده ای هست نامش هوا

دل من بدان بنده فرمانروا

تو آنی که آن بنده را بنده ای

پرستار ما را پرستنده ای ...

... به خواهش چنان خواست کان هوشمند

ز پند ش دهد حلقه ای گوش بند

شد آن تلخی از پیر پرهیزگار ...

... دل ترسناکت نظرگاه کیست

گر این در زنی کمترین بنده باش

گر این پای داری سرافکنده باش ...

نظامی
 
۳۴۹۹

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر

 

... دهن مهر کرد ز می خوشگوار

که بنیاد شادی ندید استوار

یکی روز کز صبح زرین نقاب ...

... به فرمان شه سوی مغ تاختند

رهش باز دادند و بنواختند

درآمد مغ خدمت آموخته

مغانه چو آتش برافروخته

چو تابنده خورشید را دید زود

به رسم مغانش پرستش نمود ...

... گل تازه رست از درخت کهن

بسی نکته های گره بسته گفت

که آن در ناسفته را کس نسفت ...

... به اندیشه پیر و به قوت جوان

سخن های سربسته دارم بسی

که نگشاید آن بسته را هر کسی

شنیدم کز این دور آموزگار ...

... وگر ناید از شه جوابی به دست

دگرباره بر خر توان رخت بست

ولیکن نخواهم که جز شهریار ...

... نشانش پدید است و او ناپدید

در بسته را از که جویم کلید

وجودش که صاحب معانی شده ست ...

... حصاری ست این بارگاه بلند

در او گشته اندیشه ها شهر بند

چو اندیشه زاین پرده درنگذرد ...

... بسا کس که من دیده انگاشتم

خیالش در اندیشه بنگاشتم

سرانجام چون دیدمش وقت کار ...

... چو بیننده آنجاست این خفته کیست

و گر نقشبند آن شد این نقش چیست

به پاسخ دگرباره شد شاه تیز ...

... جز او را که هرچ او پسند آورد

سر و گردنش زیر بند آورد

به هر حرفتی در که دیدیم ژرف ...

... کند با هوا رای دم ساختن

بنه چون درآرد بدان رخنه گاه

هوا نیز باید در آن رخنه راه ...

... فرستد سروشی و با او کلید

کند راز سربسته بر ما پدید

از آن باده هندو چنان مست شد ...

نظامی
 
۳۵۰۰

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۹ - خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش نخست

 

... سخن راند از انصاف و از دین و داد

گهی درج می بست و گه می گشاد

چو لختی سخن گفت از آن در که بود ...

... در آن دایره شه شده نقطه گاه

طرازنده بزمی چو تابنده هور

هم از باده خالی هم از باد دور ...

... یک امروز بینیم در ماه و مهر

گشاییم سر بسته های سپهر

بدانیم کاین خرگه گاو پشت ...

... که ترکیب اول چه بود از نخست

چه افزایش و کاهش نو بنو

بنا بود پیشینه شد پیشرو

نخستین سبب را در این تاروپود ...

... که اول بهار جهان چون شکفت

چگونه نهادش بنا گر بنا

چه بانگ آمد از ساز اول غنا

چو شاه این سخن را سرآغاز کرد

چنان گنج سربسته را باز کرد

ز تاریخ آن کارگاه کهن

فروبست بر فیلسوفان سخن

ولیکن نیوشنده را در جواب ...

نظامی
 
 
۱
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۱۷۷
۵۵۱