گنجور

 
نظامی

بیا ساقی آن جام گوهر فشان

به ترکیب من گوهری در نشان

مگر جان خشگم بدو تر شود

که زنگار گوهر به گوهر شود

چو فارغ شد اسکندر فیلقوس

ز یغمای برطاس و تاراج روس

نشستنگهی زان طرف باز جست

که دارد نشیننده را تن‌درست

درختش ز طوبی دل آویزتر

گیاهش ز سوسن زبان تیزتر

رونده در او آبهای زلال

گوارا چو می گر بود می حلال

به پیرامنش بیشه‌های خدنگ

به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ

فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش

از آب و هوا یافته پرورش

چو زینگونه جایی بدست آمدش

در آنجای فرخ نشست آمدش

بر او باز گسترد رومی بساط

همی‌کرد با تازه‌رو‌یان نشاط

چو شاهان نشستند در بزم شاه

شد آراسته حلقه‌ی بزمگاه

بفرمود شه تا غنیمت کشان

دهند از شمار غنیمت نشان

ز گنجی که آکنده شد کوه کوه

ز روس و ز برطاس و دیگر گروه

دبیران پژوهش به کار آورند

کم و بیش آن در شمار آورند

غنیمت کشان بر در شهریار

غنیمت کشیدند بیش از شمار

گشادند سر بسته گنجینه‌ها

کزو خیزد آسایش سینه‌ها

نه چندان گرانمایه دربار بود

که آنرا شماری پدیدار بود

زر کانی و نقره زیبقی

که مهتاب را داد بی رونقی

زبرجد به خروار و مینا به من

درق‌های زر درعهای سفن

ز کتان و متقالی خانه باف

زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف

سلبهای زربفت نادوخته

سپرهای چون کوکب افروخته

به خروارها قندز تیغ‌دار

سمور سیه نیز بیش از شمار

ز قاقم نه چندان فرو بسته بند

که تقدیر آن کرد شاید که چند

فروزنده سنجاب و روباه لعل

همان کره اسبان نادیده نعل

وشق نیفه‌های شبستان فروز

چو خال شب افتاده بر روی روز

جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج

که آید ضمیر از شمارش به رنج

در آن موینه چون نظر کرد شاه

بهار ارم دید در بزمگاه

به مقدار خود هر یکی را شناخت

که از هر متاعی چه شایست ساخت

برآموده‌ای دید از اندیشه دور

ز سرهای سنجاب و لفج سمور

کهن گشته و موی ازو ریخته

ز نیکوترین جایی آویخته

چو لختی در آن چرم‌ها بنگریست

ندانست کان چرم آموده چیست

بپرسید ک«این چرم‌های کهن

چه پیرایه را شاید از اصل و بن ؟»

یکی روسیش پاسخی داد نغز

کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز

به خواری مبین اندرین خشک پوست

که روشن‌ترین نقد این کشور اوست

به نزدیک ما این فرومایه چرم

گرامی‌ترست از بسی موی نرم

هر آن موینه کامد اینجا پدید

بدین چرم بی موی شاید خرید

اگر سیم هر کشوری در عیار

بگردد به هر سکه چون روزگار

نباشد جز این موی ما را درم

نگردد یکی موی ازین موی کم

از آن هیبت آمد ملک را شکوه

که چون بنده فرمان شدند آن گروه

به فرزانه گفتا که در خسروی

سیاست کند دست شه را قوی

سیاست نگر تا چه تعظیم کرد

که چرمی چنین را به از سیم کرد

در این کشور از هر چه من دیده‌ام

به اینست و این را پسندیده‌ام

گر این خلق را نیستی این گهر

نبستی کسی حکم کس را کمر

ندارد هنرهای شاهانه کس

بدین یک هنر پادشاهست و بس

چو شه با غنیمت شد از دستبرد

سپاس غنیمت غنیمت شمرد

جهان آفرین را سپاسی تمام

برآراست و انگاه درخواست جام

ز رود خوش و باده خوشگوار

درآمد به بخشش چو ابر بهار

سران سپه را که بردند رنج

به خروارها داد دیبا و گنج

غنی کردشان از زر انداختن

ز نو هر زمان خلعتی ساختن

نماند از سیه سفت محمل کشی

که بر وی ز دیبا نبد مفرشی

طلب کرد مرد زبان بسته را

بیابانی بند بگسسته را

درآمد بیابانی کوه گرد

چو دیگر کسان شاه را سجده کرد

ملک در سراپای آن جانور

به عبرت بسی دید و جنباند سر

ز پیرایه و جوهر و زر و سیم

بدان جانور داد نزلی عظیم

نپذرفت یعنی که با گنج و ساز

بیابانیان را نباشد نیاز

سر گوسفندی بر شه فکند

نمودش که میبایدم گوسفند

شه از گوسفندان پروردنی

وز آنهاکه باشند هم خوردنی

بفرمود دادن بدو بی‌قیاس

ستد مرد وحشی و بردش سپاس

گله پیشرو کرد از اندازه بیش

به خشنودی آمد به مأوای خویش

در آن مرغزار خوش دل‌گشای

خوش افتاد شه را که خوش بود جای

می ناب می‌خورد بر بانگ رود

فلک هر زمان می‌رساندش درود

چو سرمست گشت از گوارنده می

گل از آب گلگون برآورد خوی

شه روسیان را بر خویش خواند

سزاوارتر جایگاهی نشاند

ز پای و ز دست آهن انداختش

ز منسوج زر خلعتی ساختش

به مولاییش حلقه در گوش کرد

بر او کین رفته فراموش کرد

دگر بندیان را ز بیداد و بند

به خلعت برآراست و کرد ارجمند

بفرمود کارند نوشابه را

به تنها نخورد آنچنان تابه را

به فرمان شه کرد روسی شتاب

رسانید مه را بر آفتاب

همان لعبتان ستمدیده را

همان زیب و زر پسندیده را

بر آراست نوشابه را چون بهار

به پوشیدنی‌های گوهر نگار

بسی گنج دادش ز تاراج روس

دگر ره بر آراستش چون عروس

شبی چند می خورد با او به کام

چو شد نوبت کامرانی تمام

دوالی ملک را بدو داد دست

دوال دوالی بر او عقد بست

چو پیرایهٔ گوهری دادشان

قرار زناشوهری دادشان

به بردع فرستادشان بی گزند

که تا برکشند آن بنا را بلند

ز بهر عمارت در آن رخنه گاه

بسی مالشان داد جز برگ راه

چو ترتیب ایشان به واجب شناخت

سران سپه را یکایک شناخت

شه روس را نیز با طوق و تاج

رها کرد و بنهاد بر وی خراج

چو روسی به شهر خود آورد رخت

دگر باره خرم شد از تاج و تخت

نپیچید از آن پس سر از داد او

همه ساله می خورد بر یاد او

شب و روز خسرو در آن مرغزار

گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار

به زیر سهی سرو و بید و خدنگ

می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ

چو خوش دید دل را ، کشی می‌نمود

به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود

جوانی و شاهی و بخت بلند

چرا خوش نباشد دل هوشمند