بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
شبی روشن از روز و رخشندهتر
مهی ز آفتابی درفشندهتر
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بر آن لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بی غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود؟
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنتکشیست
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادیآور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشهای
پدید است بازار هر چه پیشهای
چه باید به خود بر ستم داشتن؟
همه ساله خود را به غم داشتن؟
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ؟
که هیچ است ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم در پای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خوَرند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باجخواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که دَه یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج؟
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یکروزه دارد جهان
چرا گنج صدساله داری نهان؟
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
ز دی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوَش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان برزن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی، درم گو مباش
مشو در حساب جهان سختگیر
همه سختگیری بود سخت میر
به آسانگذاری دمی میشمار
که آسان زید مرد آسانگذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین میکند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوشکرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبرفشان
رسنوار در عطف دامنکشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
دَرِ دُرجِ گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیباگری
زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچهای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار میشود جامگیر
چرا جام خالی بود بر سریر؟
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیوبند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگرچه کمند جهانگیر شاه
فتادهست بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماهگیر
مرا هم کمندی بود شاهگیر
گر او ناوک اندازد از زور دست
مرا غمزهٔ ناوکانداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر بازیکند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکب است
مرا بین که ده طوق بر غبغب است
گر او حقهها دارد از لعل و دُر
مرا حقهای هست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانی است
مرا لب چو یاقوت رمانی است
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرّح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کاو با شکرخندی است
در بوسه بین چون سمرقندی است
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیمکاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هندوی من
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بناگوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو برسازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنیگیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کاو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوییها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز مویی به عاشق دهم طوق و تاج
به بویی ز خَلُّخ ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مُهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزی است
که را بخت گویی که را روزی است؟
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گرچه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایهای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا میرود
من اینجا سکندر کجا میرود؟
اگر راه ظلمات میبایدش
سر زلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی؟
بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بستهای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخوردنیست
چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانهرس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کاو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگرخوارهای
جگرخوارهای نه شکر بارهای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندهست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم می نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جانپروریها کنم
برابر دهم دیده را دلخوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبند کی؟
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من؟
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهرویی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان؟
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش میگزید
زمانی چو نیشکرش میمزید
به بر درگرفت آن سمن سینه را
ز دَر مُهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشنگوار
یکی باغ در بسته پُرِ سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مُهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیدهای
بجز باغبان، مرد نادیدهای
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره لذتجویی و اهمیت شادی در زندگی است. شاعر از ساقی میخواهد که شراب را بیاورد تا با هم شبی خوش گذرانند و از غمها فرار کنند. او بیان میکند که زندگی کوتاه است و نباید همیشه در اندوه بود. شاعر به زیباییهای طبیعت و لحظههای شاد زندگی اشاره میکند و اهمیت خوشی و عشق را بر سختیها و غصهها ترجیح میدهد. او اعتقاد دارد که زندگی باید همراه با شادی و لذت باشد و نباید خود را به غم و اندوه محدود کرد. شاعر به این نکته تأکید میکند که با وجود مشکلات و چالشها، باید از لحظههای خوشی بهرهبرد و به زیباییها توجه کرد.
بیا ای ساقی، از آن آب که در دل آتش دارد بریز، بریز در آن جام کهربایی سفالین.
از آبی که خاک تیره را بشوید و پاک و زلال بگرداند.
شبی پرستاره و مهتابی و با ماهی که از خورشید درخشنده تر بود.
و از گلهای ستارگان چمن آسمان پر رونق بود و لوح کودکان مدرسه زمردین شده بود.
و بر آن لوح زیبای زمردین ستاره با سپیدی و نقره حرفهای زیادی از بیم و امید نوشته بود
آن دانا و دبیر که معانی آن کلمات را فهمید در این غار بیبن مأوا نگرفت و نیارمید.
چه فایده به دنیا مشغول شدن؟ وقتی که قسمت را با شتاب و کوشش نتوان فزودن؟
عالم به غم خوردن نیرزد پس شاددل باش و دنیا را برای غمخوردن نکردهاند.
عالم از برای شادمانی و سرور است و نهبرای ظلم و سختی و محنتکشیدن.
به باشد که در این جای محنت، جا نگیریم و از این چاه بیبن رخت بهدر کنیم.
می شادیبخش را بهشادی در میان نهیم و بهشکرانه از شادیهای خود بهدیگران ببخشیم.
چو دیروز رفت و ناپدید گشت و فردا هم نیامده پس بهشادی امشب را باید بُرید. (گذراند)
بهتر که امشب را خوش باشیم و کار فردا را فردا کنیم.
غم روز نیامده را نمیتوان بهزور خورد و به بزم نمیتوان بهگور رفت.
جز از راه طرب و شادی به میگساری مپرداز، هر کاری راهی دارد.
چهکاریاست بر خود ستم کردن؟ و همیشه با غم بودن؟
چهکاری است در عالم سختی خود را گرفتار کنیم؟ که نه سودی در آن است و نه دستآوردی؟
از این کوچگاه موقتی باید گریخت پیش از آنکه کار ما در پای پیل بهپایان برسد.
خوریم آنچه داریم و پس از ما میبرند و بریم آنچه از ما خواهند دزدید.
اگر دستبرد میزنی چنان بزن که پیشینگان زدند.
اگر ز دزد و باجگیر گذر میهراسی که ببرند از تو.
به نیازمند بده که انبار نیازمند را کسی نجوید.
نمیبینی که خراجدهندگان دهیکی، برای دزدیدن از مالیات و خراج، آنرا در خانهی یک شخص فقیر پنهان میکنند؟ («ده یک» یعنی مالیات دهدرصد، دهلیز یعنی دالان و فاصله بین در و خانه)
چه دانا بود آن مرد مهندس که از ویرانهای قلعه گنج ساخت
چون بینی که زندگی کوتاه است، چرا گنج صدساله داری؟
شادمان باش و شادی نما و بیا شبی همچون کیقباد بزمی پرشکوه بداریم.
یک امشب از بخت، حقمان را بگیریم و از دی و فردا یاد نکنیم.
از بیهودهکاری بپرهیزیم که دانایی و خرد از این پیشه ناخرسند است.
از آنچه در دسترس هست زندگی را خوش و نیکو گردانیم.
به رای و دانش دل خویش را شاد کنیم نهچندان که تن را نعل در آتش (یا آتشین) بگردانیم.
دَمی که هست هرچه داریم و نه بیشتر، فیروزی و سعادت نیست به تلخی گذراندن.
چنان نفَس را دم بزن که حقت را ازو بگیری که اگر نگیری از دستت رفتهاست.
پول را صرف شادی دل نما که پول در برابر شادی دل هیچ است.
غصه پول را مخور سر خودت سلامت! پول بگو مباش.
کار جهان و دنیایی را زیاد جدی مگیر آدم سختگیر، سختمیر شود.
به آسان گذران دم و عمر را که در آسایش زید آدمی آسانگیر.
شبی دلپذیر و زمانی پر قدر را باید بهشادمانی گذراند.
چنین گوید مرد گوهرفروش و شعر را به یاقوتهای ناب اسکندری مزین میکند.
که اسکندر آن شب با دلی شاد و پر عشق، به یاد لب یار باده زد.
با سخنان شیرین پیاله می سرکشید و با لب، جام را مفتخر کرد.
با پشتی راست و سرو مانند نشسته و گاهی لاله میریخت و گهی ارغوان.
زلفی بر چهرهاش آمده و نیز شبنمهایی از گلاب.
هم از پیروزی در جنگ شاد بود و هم یاری در خانهاش.
یار نازنین را خواست (یعنی) آن پری پیکر را.
در خیمه خود ماند و یار؛ بقیه رفتند از جمله نوازندگان و رقصندگان.
نگاری خوشگیسو که او صد بار در دل آرزو کرده.
لب، از دانه انار دلاویزتر، سخن از نباتسرخ شیرینتر.
چشمانی کشیده که دل را غارت میکرد و دهانی تنگ که نوایی خوش چو چنگ داشت.
بر و دوش و زلف خوشعطر، و زلفش تا عطف دامن رسیده.
زیور مجلس و بزم و در چنگ شاه همچون ساز چنگ.
به فرمان شه چنگ نواخت و خواند.
(خواند) که جهان امروز از شادی جوان گشته و این همه از دولت شاهیست.
در فصل گل، زندگی خوش باشد و جهان شاد است چو بهار میخندد. (شه به بهار مثال گشته)
چو خورشید به اوج رفعت میرسد جهان پر از نور شود.
صبا که را ببافد و بدوزد زمین از چمن نرم و هوا از او لطیف گردد.
وقتی گل سرخ، باغ را آذین کند از هر غنچه صد چراغ میافروزد.
اسکندر که در جنگ پیروز گشته اکنون آینه در زیر غبار و زنگ، زیبا نیست.
وقتی چون کیخسرو مینوشد چرا جام خالی بر سریر است؟
شاه از جمشید بالاتر، و زیبایی من والاتر از خورشید است.
شه اگر فریدون زرینهکفش است، در فتح و پیروزیاش من درفش کاویانیام.
شه اگر کیقباد است و در اوج قدرت و شکوه است، تاج و افسر من موی زیبایم است.
شاه اگر کاووس است که تاج از فیروزه دارد، من تخت عاج اویم.
شاه اگر چون سلیمان دیوبند است من عاشقان و دیوانگان زیاد دارم.
شه اگر عالم گرفت ای عجب (یا شاید «آفرین بر من») که عالمگیر را گرفتم.
اگرچه کمند شاه خورشید و ماه را صید کرده.
کمندی از زلف سازم و بیترس صیدش کنم.
اگر او را کمندی ماهگیر است مرا کمندی شاهگیر است.
اگر بازویی تیرانداز دارد من غمزه و چشمی تیرافکن دارم.
اگر نیزه خونریز دارد، من توانم با زیباییام خون ریزم. (حربه: نیزه کوتاه)
اگر او قصد جنگ کند زبانم جنگ را بازی دهد.
اگر او لختی زرین بر دوشش نهد من زلفین دولختی گرد گوش دارم. (لختی: گرز فلزین. دولختی: دولنگه؟ یا صفتی بوده برای مشک )
اگر او یک طوق بر اسب آویز کرده مرا ده طوق بر غبغب است.
اگر او کیسههای پر جواهر دارد من کیسهای پر مروارید دارم.
اگر همچنین که یاقوت او از معدن است یاقوت لب من، انارگون است. (رمانی: شبیه انار یا دانه انار)
اگر او انجمشناس آسمان و فلک است مرا کواکب نگهبانند.
اگر او علَم شاهی بر سر دارد من صد عَلَم دارم. (علم دوم: نقش و نگار جامه. همچنین کنایه است از کنیز زیبا یا کنایه از عاشقان )
هوش مصنوعی: اگر او به مقام شاهی دست یابد، من در مهربانی و محبت، سرور زیباروان هستم.
هوش مصنوعی: وقتی که نقاب از چهرهام بردارم، برای من اهمیت ندارد که جهان را تنها به خاطر یک مو از خودم از دست بدهم.
هوش مصنوعی: وقتی که من گیسوان معطر و زیبای خود را به آرامی بر میافشانم، انگار که ماه را به زمین میکشم و زیباییاش را مجسم میکنم.
هوش مصنوعی: وقتی شکر را در ظرف عقیق بریزم، از پسته شراب خوشمزه و ناب به دست میآورم.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که روح و جان من از آب به وجد و رقص درمیآید و آن چیزهایی که باعث شادی و خوشحالی میشوند، برای من مانند یک خواب آرامشبخش هستند.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از زیبایی و لطافت من بهرهمند شوی، به گردنبند من نگاه کن؛ چون اگر در سمت شیرینی قند باشی، اینک لبهای من شبیه نمک است و تلخی دارد.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف کسی میپردازد که لبخندش مانند قند شیرین و دلنشین است. در اینجا، بوسهای که بر لبان او مینشیند، به زیبایی و جذابیت او اشاره دارد و به نوعی دلالت بر شیرینی و لطافت دارد. او را با سمرقند، شهری که به خاطر زیبایی و شکوهش معروف است، مقایسه میکند و بیانگر ارزش و جذابیت اوست.
هوش مصنوعی: اگر سنگ به وسیله کیمیا به طلا تبدیل شود، نسیم من میتواند از خاک، بویی مانند عنبر بسازد.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیبایی و دلنشینی مهر و جاذبهای اشاره دارد که وجودش همانند ستارهای درخشان و خاص است که تأثیر عمیقی بر دیگران میگذارد. مثل این است که بوی خوش او در نسیم، دلها را شاداب میکند و احساسات را برمیانگیزد.
هوش مصنوعی: با نگاهی میتوانم دل خستهام را آرامش دهم و با نگاهی دیگر جان را از من بگیرم.
هوش مصنوعی: من از این سمت شکار را به دست میآورم و با ناز و نوازش او را میپرورانم، سپس از طرف دیگر او را به دریا میاندازم.
هوش مصنوعی: من به خاطر درمان خودم فریب میزنم و در عذاب و درد هستم. هیچکس جز من این کار را نمیکند.
هوش مصنوعی: اگر یک راهب از دور مرا ببیند، با احترام و خضوع مانند یک نگهبان در برابر نور سجده میکند.
هوش مصنوعی: اگر زاهدی باشد، من با صدای ساز سنگی را به رقص درمیآورم.
هوش مصنوعی: میخواهم زیباییها را به تصویر بکشم، چون خودم نیز زیبا هستم، اما نمیخواهم رازهای درونم را فاش کنم.
هوش مصنوعی: در باغ ما کسی جز باغبان از رازها و انتظارها خبر ندارد و وقتی که ما ناپدید میشویم، دیگران از موقعیت و احوال ما آگاهی ندارند.
هوش مصنوعی: هرچند که من خرماهای تازه و نایاب زیادی دارم، اما هیچکس به جز خارهای خشک من توجهی نمیکند.
هوش مصنوعی: من عطر و لطافت دارم، اما به خاطر عشقام، خود را به زحمت میاندازم و از جانم مایه میگذارم.
هوش مصنوعی: آیا شب تیره رنگ صورت من را دید که چطور به زیبایی خال من شبیه شده است؟
هوش مصنوعی: آیا ماه نو به خاطر من امید به ظهور خودش دارد و برای من فراق را تحمل میکند؟
هوش مصنوعی: وقتی موهایم در بازیگری و جلوهگری بریزد، پاهای کبک دری را به دام میاندازد.
هوش مصنوعی: اگر در گوشم نقاب دهان (پوشش) را کنار بزنند، گل سرخ به شکل آبی پر رنگ در میآید.
هوش مصنوعی: وقتی موی او را به زیبایی مرتب کنم، میتوانم او را با کمانداری به دام بیندازم، مانند اینکه در آب معلق است.
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و جذابیت کسی را ببینم، تمام تلاش خود را میکنم تا به بهترین نحو از آن بهرهبرداری کنم.
هوش مصنوعی: وقتی بازوی نازک و لطیف سمن را میگشایم، به خاطر شرم و خجالت ورق را برمیدارم.
هوش مصنوعی: شکر طعمدهندهی نوشیدنی من است و گردنبند زیبای گوشوارهام در گوش من جا دارد.
هوش مصنوعی: من زبانم را به خاطر مشتری فروختهام، چون او کسی است که انگشتر دارد و با او معامله میکنم.
هوش مصنوعی: ای کسی که با بوی گل مست و شاداب هستی، امیدوارم یاد تو همیشه در ذهنم باقی بماند و یاد گل از خاطر برود.
هوش مصنوعی: چشمان من با جادو و افسون خاصی به شهر بابل رسیده است و از آنجا، زیباییها و معجزات به وجود آمدهاند.
هوش مصنوعی: از عدم و نیستی، تنها یک تار موی من گذشت که باعث شد مشک در دشت، نماد زیبایی و لطافت، ساخته شود.
هوش مصنوعی: وقتی که موهایم را به دور گوشم ببندم، بیا و ببین که دل از یاد و فکر رفته است.
هوش مصنوعی: وقتی که با زیبایی و ناز خود به کسی نگاه میکنم، میتوانم تمام آنچه را که از دست رفته است دوباره به دست آورم.
هوش مصنوعی: هرگاه دلی را که به سمت راه هدایت کردهام، عاشقانه میسازم تا به قعر چاه بیفکندم.
هوش مصنوعی: من برای عشق به یک مو، تاج و طوق میدهم و از خوشبویی عطر خَلُّخ، هزینهای میگیرم.
هوش مصنوعی: من برای پادشاه چین نامهای میزنم و پنج بار برای به چنگ آوردنِ داراییام به او اظهار نیاز میکنم.
هوش مصنوعی: عزیز دلم که از چینیان است، با نشانه دل رومیان به فال آمده است.
هوش مصنوعی: چون به خواب میروم، دمی از طبرزد دور میشوم و وقتی که بخواهم با ناز و عشوه رفتار کنم، در باغ طبرخون به سر میبرم.
هوش مصنوعی: لب من مثل لعل زیبایی دارد و خیال من مانند خورشیدی درخشان به بازی میپردازد.
هوش مصنوعی: در یک مکان زیبا و پر از رنگ و طراوت، محبوبی را میبینم که در باغی مانند باغ ارم زندگی میکند. این محبوب برای من همچون یک گنجینهی باارزش و نادیده میباشد.
هوش مصنوعی: زمانی که آتش عشق در سینهام شعلهور شد، دل من نیز مانند میوههای درختِ بستان، دچار رنج و اندوه شد.
هوش مصنوعی: از نارنجی که در نوروز میدرخشد، بپرسید که برای چه کسی بخت و روزی خوب دارد؟
هوش مصنوعی: به شادمانی شاخهام که به دوستم گل میدهد، هرچند که در ظاهر و پوست من نشانی از آن ندارد.
هوش مصنوعی: من و آب سرخ و سبز و شاه جهان میگوییم که به آب سیاه فرو رویم.
هوش مصنوعی: میخواهم دستانم را به کار بیندازم و همچون سازی که در کنار خودم دارم، مشغول فعالیت شوم.
هوش مصنوعی: گاهی محبت و عشق را با بوسه بر چشمان محبوب ابراز میکنم و گاهی نیز زیبایی و زلف خود را به دستان او میسپارم.
هوش مصنوعی: من جانم را فدای او میکنم و این کار را به شرطی انجام میدهم که هرگز از او جدا نشوم و از عشقش دست برندارم.
هوش مصنوعی: چنان در خواب و آرامش از عشق آن خورشید هستم که وقتی روز قیامت بیاید، از خواب بیدار میشوم.
هوش مصنوعی: اگر آب باشد، بگو که زندگی میآورد و اگر سایهای باشد، بگو که جوانی به ارمغان میآورد.
هوش مصنوعی: زمانی که به وصال تو برسم، زندگیام طولانیتر خواهد شد و جوانیام را به تو میدهم، وقتی که با ناز به من نزدیک شوی.
هوش مصنوعی: سکندر به اشتباه به مسیری میرود، اما من در اینجا دچار سردرگمی هستم که سکندر واقعاً کجا میرود؟
هوش مصنوعی: اگر او به راههای تاریک و دشوار برود، موهای من میتواند راهی را به او نشان دهد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد رنگ یاقوت را بدست آورد، همانند آن باید آب حیات را به دست آورد.
هوش مصنوعی: لب من که همانند یاقوتی درخشان است، درونش چشمههای بسیاری مانند آب حیات وجود دارد.
هوش مصنوعی: دنیا، ای خسروا، تا کی باید قدرتنمایی کنی؟ بر این آب حیات، آتش نزن.
هوش مصنوعی: من مانند پری زیبا هستم و همانند پرندهای که در قفس دل بسته باشد، تو هم نباید خود را در قید و بند محدود کنی.
هوش مصنوعی: نمیخواهم که در حین دوستی و ارتباط با تو، درد و غمی به وجود بیاید. همانطور که باد نرم و لطیف است، دوستیمان نیز باید همینطور باشد و هیچ خدشهای به آن وارد نشود.
هوش مصنوعی: این سنگ سخت به دلیل دلسوزی و لطافت دلهای حساس نمیتواند از آنها دوری کند و خود را از آنها جدا کند.
هوش مصنوعی: عشق و علاقهام به تو را نادیده نگیر، زیرا من ترک نیستم و به رنگ و نژاد تو وابسته نیستم؛ من به دلایل دیگری به تو علاقهمندم.
هوش مصنوعی: من از عاشقیت در آسمانها سیر میکنم، اما در حال حاضر درد و رنج تو بر دل من سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: گل من گلی است که در سایه رشد کرده و این سایه نمیتواند به نور خورشید برسد.
هوش مصنوعی: به همان اندازه که میوههای درختان در سایهٔ خانه ممکن است خوشمزه نباشند، من هم در این مکان احساس خوبی ندارم و از وضعیت خود نگرانم.
هوش مصنوعی: مرا تو همانند گل خوشبو کن تا بویی که از آن گل برمیآید، خانهام را پر کند.
هوش مصنوعی: ترک کن این پرنده را که در حال پرواز است و نگران باش از شکارچیانی که در کمین نشستهاند.
هوش مصنوعی: میوهای که به درخت رسیده است، اگر به آرامی و با احتیاط برداشت شود، به راحتی جدا میشود؛ اما اگر با فشار و سختی از درخت کنده شود، ممکن است صدمه ببیند.
هوش مصنوعی: شما از من چیزی نخواهید که به جگرخواران تعلق دارد، زیرا من کسی نیستم که شیرینی یا خوشی به کسی بدهم.
هوش مصنوعی: چندین دل به خاطر دلی که من خون کردم، غمگین و ناراحت شدند و چه مقدار خون از آنها بر دوش من باقی مانده است.
هوش مصنوعی: من به داور مراجعه کردم و او با خوشحالی مرا به دیگران معرفی کرد و بیشتر از دیگران به من توجه داشت.
هوش مصنوعی: من با صدای زیبا و چهره دلربا و جذابم، همینطور که خوشحالم و از زندگی لذت میبرم.
هوش مصنوعی: اگر من ساقی شوم، نوشیدنی حرام نیست و اگر به عنوان نوازنده باشم، خوشی و لذت در جام جاری خواهد شد.
هوش مصنوعی: وقتی که دستانم را بر روی آب میزنم، حس خوشحالی به من دست میدهد و سپس از آن حالت مستی به وجد میآیم.
هوش مصنوعی: از دور چنین محبوبی را در آغوش میکشم و به او عشق و محبت میورزم.
هوش مصنوعی: اگر دل من را شاد کنند، چشمانم را به خوبی مشغول میکنم و خودم را خوشحال میسازم.
هوش مصنوعی: من و صدای چنگ و شراب به هم پیوستهایم، اما آیا عاشقان میتوانند در برابر این احساسات طاقت بیاورند؟
هوش مصنوعی: اگر تو برای دوست من یک پادشاهی کنی، چه چیزی جز شادی و خوشحالی برای من خواهد بود؟
هوش مصنوعی: هیچکس در جهان به خوبی من نیست و چون از آنچه من میخواهم خبری نیست، وجود من در این دنیا تنها به خاطر نام و آوازهام است.
هوش مصنوعی: وقتی که ساز زیبا و دلانگیزی به صدا درآمد، چنین وعدهای مانند قند و رنگ عناب به روح و دل مینشیند.
شه از عشق، بر آن نوش نازنین درآمد همچو باز سپیدی که بر کبک زند.
هوش مصنوعی: بهاری دلانگیز و زیبا فرارسیده و گلهای نرم و لطیف، از محیطی خوابآلود و راحت بیرون آمدهاند و رو به زندگی درخشانی دارند.
هوش مصنوعی: خانه خالی بود و معشوق در مستی، ناگهان دل را از دستم گرفت.
هوش مصنوعی: شبی آرام و زیباست و ماهی چون او را که میتوان به سختی فراموش کرد؟
هوش مصنوعی: شیر با قدرت و شجاعت به قلمرو گوزن جوان حمله میکند و او را به زمین میزند.
هوش مصنوعی: عقابی به شکار پرندگان کوچک رفت و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، به مهمانی ماه رفت.
هوش مصنوعی: زمانی که لبهایش را میمکید، مثل شکر شیرین و خوشمزه بود و زمانی که شیرینی او را میچشیدم، مانند نیشکر خوشطعم میشد.
هوش مصنوعی: در کنار در، گل خوشبویی به سینهام چسبیده است و از درِ بسته، گنجی را که در آن نهفته بود، بیرون آوردهام.
هوش مصنوعی: یک نفر در یک باغ بسته و پر از سیب و نارنگی میبیند که شراب روشنی وجود دارد.
هوش مصنوعی: عقیق که هنوز خُرد نشده، بر روی مهر خودش نگینی از الماس ندارد.
هوش مصنوعی: تنها کسی که میتواند گل را بچیند و خار را برچسبد، باغبان است؛ دیگران تنها نادیدهها هستند.
هوش مصنوعی: به خاطر شدت گرما و شعلهای که درون من وجود دارد، احساس میکنم که باید از این وضعیت رها شوم.
هوش مصنوعی: از زبان شیرین و دلنشین او، به شکری گوارا دست یافتند. مانند شیر و شکر که با هم آمیخته شدهاند.
هوش مصنوعی: دو درخت سرو بلند با هم در هم تنیدهاند. درخت بادام و قند هم در کنارشان بر زمین افتادهاند.
هوش مصنوعی: دو پی به دنبال هم رفتهاند و هر دو در مورد یک مسأله صحبت میکنند. هر کدام از آنها دو حرف از یک معنی را به هم میزنند و نشان میدهند که با وجود تفاوتها، هر دو از یک جنس هستند.
هوش مصنوعی: وقتی که گوهری در دل لولوی ناسازگار قرار میگیرد، هم برای لولو آرامش میآورد و هم خود سنگ قیمتی خفت و عذاب را از سر میگذراند.
هوش مصنوعی: سکندر با نوشیدن از چشمه زندگی، شادی و خوشبختی زیادی به دست آورد.
هوش مصنوعی: چند شب را با خوشحالی گذرانید و از آن وضعیت بیرون نیامد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.