گنجور

 
نظامی

مُغَنّی یکی نغمه بنواز زود

کز اندیشه در مغزم افتاد دود

چنان برکش آن نغمهٔ نغز را

که ساکن کنی در سر این مغز را

هم از فیلسوفانِ آن مرز و بوم

چنین گفت پیری ز پیرانِ روم

که بود از ندیمانِ خسروخَرام

هنرپیشه‌ای ارشمیدس به نام

ز یونانیان محتشم‌زاده‌ای

ندیده چو او گیتی آزاده‌ای

خزینه بسی داشت خوبی بسی

به یونان نبُد خوبتر زو کسی

خردمند و با رای و فرهنگ و هوش

به تعلیمِ دانا گشاینده‌گوش

ارسطوش فرزندِ خود نام کرد

به تعلیمِ او خانه بدرام کرد

سکندر بدو داد دیوانِ خاص

کزو دید غم‌خوارگان را خلاص

کنیزی که خاقان بدو داده بود

به روس آن همه رزمش افتاده بود

بدان خوبرویِ هنرپیشه داد

هنرپیشه را دل به اندیشه داد

چو صیّاد را آهو آمد به دست

نشد سیر از آن آهویِ شیرمست

بدان ترکِ چینی چنان دل سپرد

که هندویِ غم رختش از خانه برد

ز مشغولیِ او بسی روزگار

نیامد به تعلیم آموزگار

سراینده‌استاد را روز درس

ز تعلیمِ او در دل افتاد ترس

که گویی چه ره زد هنرپیشه را

چه شورید در مغزش اندیشه را

به تعلیمِ او بود شاگرد صد

که آموختندی ازو نیک و بد

اگر ارشمیدس نبودی بجای

نود نُه بُدندی بدو رهنمای

سراینده را بسته گشتی سخن

کزان سکّه نو بود نقشِ کهن

و گر بودی او یک تنه یادگیر

سخن‌گوی را برگشادی ضمیر

نیوشنده یک تن که بخرد بوَد

ز نابخردان بهتر از صد بوَد

هنرپیشه را پیش‌خواند اوستاد

که چونست کز ما نیاری تو یاد

چه مشغولی از دانشت بازداشت

به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت

چنین بازداد ارشمیدس جواب

که بر تشنهٔ راه زد جویِ آب

مرا بیشتر زانک بنواخت شاه

به من داد چینی کنیزی چو ماه

جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر

بدان مهربان چون نباشم به مهر

بدان صید وامانده‌ام زین شکار

که یک‌دل نباشد دلی در دو کار

چو دانست استاد کان تیزهوش

به شهوت‌پرستی برآورد جوش

بگفت آن پری‌روی را پیشِ من

بباید فرستاد بی انجمن

ببینم که تاراج آن ترکتاز

تو را از سرِ علم چون داشت‌باز

شد آن بت‌پرستنده فرمان‌پذیر

فرستاد بت را به دانایِ پیر

برآمیخت دانا یکی تلخ‌جام

که از تن برون آوَرَد خلطِ خام

نه خلطی که جان را گزایش کند

ولی آنکه خون را فزایش کند

بپرداخت از شخص او مایه را

دوتا کرد سروِ سهی‌سایه را

فضولی کز آن مایه آمد به زیر

به طشتی در انداخت دانا دلیر

چو پُر کرد از اخلاطِ آن مایه طشت

بتِ خوب در دیده ناخوب گشت

طراوت شد از روی و رونق ز رنگ

شد از نقرهٔ زیبَقی آب و سنگ

بخواند آن جوانِ هنرمند را

بدو داد معشوقِ دلبند را

که بِستان دلارامِ خود را به‌ناز

بِبَر شادمانه سویِ خانه باز

جوانمرد چون در صنم بنگریست

به استاد گفت این زنِ زشت کیست؟

کجا آنکه من دوستارش بُدم؟

همه‌ساله در بندِ کارش بُدم

بفرمود دانا که از جایِ خویش

بیارندش آن طشتِ پوشیده پیش

سرِ طشتِ پوشیده را برگرفت

دران داوری ماند گیتی شگفت

بدو گفت کاین بُد دلارامِ تو!

بدین بود مشغولیِ کام تو!

دلیل آنکه تا پیکرِ این کنیز

از این بود پُر بود پیشت عزیز

چو این مایه در تن نمی‌دانیَش

به صورت زنِ زشت می‌خوانیَش

چه باید ز خون خلط پرداختن

بدین خلط و خون عاشقی ساختن

مریز آبِ خود را در این تیره‌خاک

کز این آب شد آدمی تابناک

در این قطرهٔ آبِ ناریخته

بسی خرّمی‌هاست آمیخته

به چندین کنیزانِ وحشی‌نژاد

مده خرمنِ عمرِ خود را به باد

یکی جفت تنها تو را بس بوَد

که بسیارکس مرد بی‌کس بود

از آن مختلف‌رنگ شد روزگار

که دارد پدر هفت و مادر چهار

چو یک‌رنگ خواهی که باشد پسر

چو دل باش یک مادر و یک پدر

چو دید ارشمیدس که دانایِ روم

چگونه کشید انگبین را ز موم

به عذری چنین پایِ او بوسه داد

و زان پس نظر سویِ دانش نهاد

ولیکن دلش میلِ آن ماه داشت

که الحق فریبنده‌دلخواه داشت

دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ

سهی‌سرو را گشت میدان فراخ

بنفشه دگرباره شد مُشگ‌پوش

سرِ نرگس آمد ز مستی به جوش

گلِ رویِ آن ترکِ چینی شکفت

شِمال آمد و راهِ میخانه رُفت

دلِ ارشمیدس درآمد به کار

چو مرغان پرنده بر شاخسار

ز تعلیمِ دانا فروبست گوش

درِ عیش بگشاد بر ناز و نوش

پریوار با آن پری‌چهره زیست

چه ایمن کسی کو نهان چون پریست

عتابِ خود استاد ازو دور داشت

دلش را بدان عشق معذور داشت

چو بگذشت ازین داستان یک دو سال

غزاله شد از چشمِ چینی‌غزال

گلِ سرخ بر دامنِ خاک ریخت

سراینده‌بلبل ز بُستان گریخت

فروخورد خاک آن پری‌زاده را

چنان چون پری‌زادگان باده را

فلک پیشتر زین که آزاده بود

از آن به کنیزی مرا داده بود

همان مهر و خدمتگری پیشه داشت

همان کاردانی در اندیشه داشت

پیاده نهاده رُخش ماه را

فرس طرح کرده بسی شاه را

خجسته‌گلی خونِ من خورد او

بجز من نه کس در جهان مردِ او

چو چشمِ مرا چشمهٔ نور کرد

ز چشم منش چشمِ بد دور کرد

رباینده‌چرخ آنچنانَش ربود

که گفتی که تا بود هرگز نبود

به خشنودیی کان مرا بود از او

چه گویم خدا باد خشنود از او

مرا طالعی طرفه هست از سخن

که چون نو کنم داستانِ کهن

در آن عید کان شکّرافشان کنم

عروسی شکرخنده قربان کنم

چو حلوای شیرین همی‌ساختم

ز حلواگری خانه پرداختم

چو بر گنجِ لیلی کشیدم حصار

دگر گوهری کردم آنجا نثار

کنون نیز چون شد عروسی بسر

به رضوان سپردم عروسی دگر

ندانم که با داغِ چندین عروس

چگونه کنم قصّهٔ روم و روس

به ار نارم اندوهِ پیشینه پیش

بدین داستان خوش کنم وقتِ خویش