بخش ۱۳ - افسانهٔ نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر
مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیینتر از نالهٔ عندلیب
نوایی که در وی نوایی بود
نوایی نه کز بینوایی بود
خُنیده چنین شد در اقصای روم
که بیسیمی آمد ز بیگانهبوم
به کم مدتی شد چنان سیمسنج
که شد خواجهٔ کاروانهای گنج
کس آگه نه کان گنج دریاشکوه
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
یکی نامش از کانکنی میگشاد
یکی تهمت رهزنی مینهاد
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند
که آمد تهیدستی از راه دور
نه در کیسه رونق، نه در کاسه نور
به تاریخ یکسال یا بیش و کم
بهدست آوریدهست چندین درم
که گر شه گمارد بر آن دَه دبیر
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
یکی نانوا مرد بُد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا
کنون لعل و گوهر فروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند؟
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع؟!
صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جوید نهان
جهاندار فرمود کان زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد
به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنیع برنارد آوای کوس
درمدارِ مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه
درون رفت و بوسید شه را زمین
زمین بوس چون کرد خواند آفرین
چو شاه جهانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
سخنها کزو گنج شاید گشاد
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر
شنیدم چو اینجا وطن ساختی
به یک روزه روزی نپرداختی
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولیتر آیم به گنج
اگر راست گفتی که چونست حال
ز من ایمنی، هم به سر هم به مال
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس
نیوشنده چون دید کز خشم شاه
بجز راستی نیست او را پناه
زمینبوسِ شه تازهتر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجزنواز
ندیده جهان نقش بیداد تو
به نیکی شده در جهان یاد تو
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند
مرا مال و نعمت زمینزاد توست
هم از دادهٔ تو هم از داد توست
اگر میپذیری ز من هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست
به کمتر غلامی دهم شاه را
زنم بوسه این خاک درگاه را
چو شه گفت کهاحوال خود باز گوی
بگویم که این آب چون شد به جوی
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهیدست بودم ز هر برگ و ساز
دلم را غم بینوایی شکست
گرفتم ره نانوایی بهدست
وزان پیشه نیزم نوایی نبود
که در کار و کسبم وفایی نبود
به شهری که داور بوَد پیفراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
ز هر سو سراسیمه میتاختم
به بیبرگی آن برگ میساختم
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار
به سختی همیگشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یکباره مهر
زن پاکدامنتر از بوی مُشک
شکیبنده با من به یک نان خشک
چو آمد گهِ زادن او را فراز
به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز
ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ
نبودم به جز خون در آن خانه هیچ
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای شوی فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتی شکست
چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاریکنان
ز سامان به سامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر
ندیدم دری کان نه در بسته بود
که سختی به من سخت پیوسته بود
رسیدم به ویرانهای دور دست
درو درگهی با زمین گشته پست
بسی گِرد ویرانه کردم طواف
شتابنده چون دیو در هر شکاف
سرایی کهن یافتم سالخورد
دری در نشسته بر او دود و گرد
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته
سیه زنگییی دیدم آتشپرست
سفالین سبویی پر از می بهدست
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود به کردار دود
به من بانگ برزد کهای دیوزاد
شبیخون من چونت آمد به یاد؟
تو دزدی و من نیز دزد، این رواست؟
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
من از هول زنگی و تیمار خویش
فروماندم آشفته در کار خویش
زبان برگشادم به آیین زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ
که از بینوایی و بیمایگی
گرفتم در این سایه همسایگی
جوانمردیِ چون تو شیرافکنی
شنیدم به افسانه از هر تنی
نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خویش در پایت انداختم
مگر کز تو کارم به جایی رسد
در این بینوایی نوایی رسد
چو زنگی زبان مرا چرب دید
وزآن گونه گفتار شیرین شنید
از آن چرب و شیرین رها کرد حرب
که دشمنفریب است شیرین و چرب
بگفتا خوری باده؟ دانی سرود؟
بگفتم بلی، پیشم آورد رود
از او بستَدَم رود عاشقنواز
ز بیسازیاش پرده بستم به ساز
سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودی فریبنده برداشتم
درآوردم او را به بانگ و خروش
چو دیگی که از گرمی آید به جوش
گهی خورد ریحانییی زان سفال
گهی کوفت پایی به امید مال
زدم زخمهای چند زنگیفریب
برون بردم از جان زنگی شکیب
حریفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار
که امشب در این کاخِ ویرانهرنگ
به امید مالی گرفتم درنگ
دگر زنگییی هست همزاد من
که مِی خوردنش نیست بییاد من
یکی گنجدان یافتیم از نهفت
که هیچ اژدهاییش بر سر نخفت
مگر ما، که هستیم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها
بوَد سالی اکنون کزان کان گنج
خوریم و نداریم خود را به رنج
من اینجا نشستم چنین بیهمال
دگر زنگیی رفته جویای مال
ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر
همانا که یک پشته مانده دگر
چو امشب رسیدی تو مهمان ما
روان است حکم تو بر جان ما
به شرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
هر آن گنج کارَد به تنها برم
به کنجی نشینم به تنها خورم
تو را نیز از آن قسمتی بامداد
دهم تا دلت گردد از گنج شاد
من و زنگی اندر سخن گرم ِ رای
که ناگه به گوش آمد آواز پای
ز جا جستم و در خزیدم به کنج
گهی خار در خاطرم گه ترنج
درآمد سیهچهرهای چون زگال
به پشت اندر آورده یک پشته مال
نهادش به سختی ز گردن به زیر
بر و گردنی سخت چون تند شیر
از آن پیش کان پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا باز خورد
نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود
بزد تیغ پولاد بر گردنش
سرش را بیفکند در دامنش
من از بیم از آنان که افتم ز پای
دگرباره خود را گرفتم بجای
چو زنگی سر یار خود را برید
تنش را به خنجر ز هم بردرید
یکی نیمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بیعقل و هوش
پس از مدتی کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز
دگر نیمه را همچنان کرد خرد
به آیین پیشینه دربست و برد
چو دیدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود
بدان گنج، پویان شدم چون عقاب
سوی پشتهٔ مال کردم شتاب
به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگی دگر زنگی کشته را
وزان شوربا ساغری گرمجوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش
چنان آمدم سوی ایوان خویش
که جز دولتم کس نیفتاد پیش
چو در خانه رفتم به نیروی بخت
نهادم ز دل بار و از پشت رخت
به گوش آمد آواز نوزاد من
وزان شادتر شد دل شاد من
به زن دادم آن شوربا را بخوَرد
پس از صبر کردن بسی شکر کرد
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
گشادم گره رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را
چه دیدم؟ یکی گنج کانی در او
ز یاقوت و زر هر چه دانی در او
به گنجی چنان، کان ِگوهر شدم
وزان شب چو دریا توانگر شدم
به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت
همه مال من زان شب آمد پدید
که شب با گهر بُد گهر با کلید
چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت
شه از وقت مولود فرزند او
خبر جُست و از حال پیوند او
شد آن گوهری مرد و از جای خویش
نمودار آن طالع آورد پیش
شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به والیس دانا فرستاد زود
که احوال این طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آری به دست
بد و نیک او را نهانی بجوی
چو یابی نهان آشکارا بگوی
چو آمد به والیس فرمان شاه
سوی اختران کرد نیکو نگاه
نظر کردن هر یکی بازجُست
شد احوال پوشیده بر وی درست
نبشت و فرستاد از آنجا که دید
نه ز آنجا که از کس حکایت شنید
چو شه نامهٔ حکم والیس خواند
در آن حکمنامه شگفتی بماند
نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقشها کز پس پرده بود
که این بانوا نانوا زادهایست
که از نور دولت نوادادهایست
به بیبرگی از مادر انداخته
چو زاده، فلک برگ او ساخته
پدر گشته فرّخ ز پرواز او
توانگر ز پیروزی راز او
همانا که چون زاده باشد بجای
نهاده بوَد بر سر گنج پای
ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش
لُطُف کرد با مرد گوهرفروش
پس آنگاه بسیار بنواختش
یکی از ندیمان خود ساختش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن داستانی حماسی و عرفانی است که به توصیف وضعیت یک مرد نانوا، که از فقر و تنگدستی رنج میبرد، میپردازد. او در جستجوی روزی، به امید یافتن غذایی برای همسر باردارش، به سفر میرود. در این مسیر، با زنگی (مردی سیاهپوست و دزد) روبرو میشود که راز یک گنج پنهان را در بیابان به او میگوید. آن دو شریک میشوند تا به گنج دست یابند. پس از مواجهه با خطرات و تلاشهای بسیار، مرد نانوا موفق به دستیابی به گنج میشود و ثروت و سعادت خود را دوباره به دست میآورد. در نهایت، داستان به تمایز بین فقر و ثروت و تأثیر نیکوکاری و تلاش در زندگی اشاره میکند، به طوری که مرد نانوا با ثروت جدید خود توانست خانوادهاش را خوشحال کند و از سوی پادشاه نیز مورد احترام قرار گیرد.
هوش مصنوعی: بیا و آن آواز غریبی را که زیباتر از نالهٔ بلبل است برای ما بخوان.
هوش مصنوعی: صدا و نواهایی که در آنجا وجود دارد، از جذابیت و زیبایی خاصی برخوردار است و نه از روی تنگدستی و فقر.
خُنیده شد (یا خُوَنیده شد) یعنی خوانده شد، روایت شد.
هوش مصنوعی: به زودی او به قدری مهارت پیدا کرد که به یک بزرگ و صاحبنفوذ در کاروانهای تجارت و سرمایه تبدیل شد.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که این گنجایشی که از دریا برمیخیزد یا از کوه به او ارزانی شده، چه اندازه با ارزش است.
هوش مصنوعی: یکی از افراد شروع به افشاگری در مورد دیگری کرد و متهمش کرد که او دزد و راهزن است.
هوش مصنوعی: در نهایت، او را آزاد نکردند و داستانش را به شاه جهان منتقل کردند.
هوش مصنوعی: کسی از راه دور به اینجا آمده که نه چیزی برای عرضه کردن دارد و نه از نظر مادی در وضعیتی خوب است. او نه پولی در کیفش دارد و نه چیزی که نشانهای از روشنایی و خوبی باشد.
هوش مصنوعی: در طی یک سال یا بیشتر، مقداری پول به دست آورده است.
هوش مصنوعی: اگر پادشاه بر آن دَه نویسنده قرار دهد، ذهن خود از توضیح و شرح ماجرا ناتوان خواهد بود.
هوش مصنوعی: مرد نانوا به شدت نیازمند و بیچاره بود، نه آبی برای نوشیدن داشت و نه نانی برای خوردن.
هوش مصنوعی: اکنون عقل و خرد باید گرانبها و ارزشمند باشد، پس چرا در این مسیر سکوت و بیتحرکی را برمیگزیند؟
هوش مصنوعی: نه شغلی هست و نه خرید و فروشی، نه زراعتی وجود دارد که این چنین منبعی را تولید کند. پس چگونه ممکن است اصل و فرع آن به وجود آید؟
هوش مصنوعی: درست و نیکو شدن حال او بهگونهای است که شاه جهان دربارهی او بهطور مخفیانه پرسوجو میکند.
هوش مصنوعی: جهاندار دستور داد که این مرد زاده، از دامن خود خارج شود و به زیر بیفتد.
هوش مصنوعی: در فضای خصوصی، شاه را با احترام و افتخار استقبال میکنند و این مراسم به دور از انتقادها و زخم زبانها برگزار میشود.
هوش مصنوعی: در زیر سایه و وعدهی مولا، فردی که در خدمت او بود، به سمت کاخ و محل سلطنت روانه شد.
هوش مصنوعی: درون رفت و شاه را بوسید، وقتی زمین را بوسید، گفت: آفرین!
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه جوانی را دید، بخت او را فراخواند تا نزد تخت پادشاهی بیاید.
هوش مصنوعی: بسیاری از خوبیها و بدیهای مردان به یاد سخنهایی است که ممکن است باعث گشایش روزی آنها شود.
هوش مصنوعی: مردی بزرگ و محبوب با چهرهای آزاد و سربلند، در خوشبختی تو، از آسمان دیده شده است.
شنیدهام که وقتی که اینجا آمدی خرج و مخارج یک روز را نداشتی.
هوش مصنوعی: اکنون محل و وضعیت تو به جایی رسیده است که دیگر کاروانها نمیتوانند آنجا را ترک کنند.
هوش مصنوعی: انسان باید برای به دست آوردن گنج و ثروت، زحمت بکشد و تلاش کند، در غیر این صورت، من شایستهتر از او هستم که به آن گنج دست یابم.
هوش مصنوعی: اگر واقعی بگویی، حال من چطور میتواند برای تو امن باشد؟ هم از لحاظ روحی و هم از نظر مادی.
هوش مصنوعی: اگر به دروغ تهمت بزنی، همه چیزت، از مال و آبرو، را از تو میگیرم چون نمیدانم شکر نعمت را چگونه به جا بیاوری.
هوش مصنوعی: شنونده وقتی دید که جز صداقت و راستگویی، دیگر هیچ راه نجاتی از خشم پادشاه وجود ندارد، به این موضوع پی برد.
هوش مصنوعی: زمین به زیر پای پادشاه افتاده و دوباره این سخن را بیان میکند که ای شاه، به نیازمندان و ناتوانان نوازشگری کن.
هوش مصنوعی: دنیا نشانهای از ظلم تو را ندیده، ولی مردم به طور نیکو خاطرهای از تو در دل دارند.
هوش مصنوعی: رعیت از داد و محبت تو آنقدر خوشحال و راضیاند که اگر جانت را بخواهی، بدون hesitation و با جان و دل ارائهاش میکنند.
هوش مصنوعی: دارایی و ثروت من از زمین و حاصل دسترنج توست، هم از آنچه به من دادهای و هم از انصاف و عدل تو است.
هوش مصنوعی: اگر از من هرچه را که داری میپذیری، پس بگو تا آنچه را که دارم برایت بیان کنم.
هوش مصنوعی: من به کمتر از مقام یک غلام هم حاضر نیستم که در برابر شاه، این خاک درگاه را ببوسم.
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه گفت که حال خود را بازگو کن، من هم خواهم گفت که این آب چگونه به جوی درآمده است.
هوش مصنوعی: وقتی به این مکان رسیدم، در ابتدا به شدت فقیر و بیچیز بودم و چیزی از زندگی نداشتم.
هوش مصنوعی: دل من از غم بیپولی و تنگدستی پر شده است و برای پیدا کردن کار و کسب درآمد، به سمت نانوایی حرکت کردهام.
هوش مصنوعی: از آن کار و پیشهای که در دست داشتم، صدایی نبود که نشاندهندهٔ وفاداری و استواری در کار و زندگیام باشد.
هوش مصنوعی: در شهری که قاضی و حاکمی عادل وجود داشته باشد، زندگی مردم بهتر و آسایش آنها بیشتر خواهد بود و البته این موضوع به کسب و کارها و تلاشهای روزمره نیز کمک میکند.
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی احساس بیتابی و نگرانی میکند و به اطراف مینگرد. او در شرایطی که چیزی برای نگه داشتن یا تکیه دادن به آن ندارد، تلاش میکند تا چیزی جدید بسازد یا امیدی پیدا کند. به نوعی، هر جا که میرود، در جستجوی معنا و سرزندگی است و میکوشد از بیبرگی و کمبود، چیزی مثبت به وجود آورد.
هوش مصنوعی: من زنی داشتم که راضی و سازگار بود، او به لطف تقدیر از من باردار شد.
هوش مصنوعی: به سختی بر ما آسمان میچرخید، ناگهان چرخش ستاره مهر (خورشید) تغییر کرد.
هوش مصنوعی: زنی که عفت و پاکدامنیاش بیشتر از بوی دلپذیر مشک است، با من به خوبی و صبر در کنار یک نان خشک زندگی میکند.
هوش مصنوعی: زمانی که وقت تولدش فرا رسید، او به کالسکهای که گرما و آسایشش را فراهم کرده بود، نیازمند شد.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که من به هیچ چیز جز خون در آن خانه تمایل نداشتم و از چیزی که به خوردن تعلق داشت، بینصیب بودم.
هوش مصنوعی: من و همسرم در آن خانه تنها بودیم و او به من گفت: "ای شوهر، یاریرسان من باش."
هوش مصنوعی: اگر به دستت غذایی خوشمزه به دست آوری، میتوانی دوباره روحی تازه به یک فرد مرده ببخشی.
هوش مصنوعی: اگر به کمک نرسانی و به حال خود رها شوی، بدان که از دست ستمگر رها شدم و با این حال، کشتیام در طوفان نابود شد.
هوش مصنوعی: وقتی آن دلبر زیبا را دیدم، چنان از خانه بیرون آمدم که در حال گریه و زاری بودم.
هوش مصنوعی: من از یک جا به جا دیگر رفت و آمد کردم، در همه محلهها و شهرها گشتم تا شاید چیزی از تو پیدا کنم.
هوش مصنوعی: هیچ دری را ندیدم که بسته باشد و من از سختیهایی که به من تعلق داشت، رنج ببرم.
هوش مصنوعی: به مکانی دورافتاده و خراب رسیدم که در آن، زمین به شدت فرسوده و پایین آمده است.
هوش مصنوعی: بسیار به دور ویرانهها چرخیدم و با شتاب مانند دیو در هر شکاف و گوشهای سرک کشیدم.
هوش مصنوعی: به یک خانه قدیمی برخورد کردم که در آن یک پیر مرد نشسته است و بر رویش غبار و دوده نشسته است.
هوش مصنوعی: در وجود او شعلهای روشن است و بر او انبوهی از هیزمها سوزانده شده است.
هوش مصنوعی: در یک مکان، فردی با پوست تیره و چهرهای خاص را مشاهده کردم که یک کوزه سفالی را که پر از شراب بود، در دست داشت و به آتشپرستی مشغول بود.
هوش مصنوعی: در این تصویر، یک گوشت بزرگ چرب و خوشمزه بر روی آتش قرار گرفته است و نمک از آن میچکد. بر روی این گوشت، شاخههایی نیز وجود دارد که به زیبایی آن افزوده است.
هوش مصنوعی: زمانی که زنگی مرا دید، سریعاً مانند دود به خود پیچید و مخفی شد.
به من بانگ زد: ای دیوزاده! چطور شبیخون زدن به چون منی را یاد و جرأت کردی؟
هوش مصنوعی: تو دزد هستی و من هم دزد هستم، آیا این کار درست است؟ در جمع دزدان، دزد شدن نادرست است.
هوش مصنوعی: من از ترس و نگرانیهایی که دارم، گیج و سردرگم شدهام و نمیدانم باید چه کار کنم.
هوش مصنوعی: زبانم را باز کردم و به شیوه زنگ دعا به او گفتم که او را به دام آوردهام.
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که از نشانههای فقر و نادانی که در اطرافم مشاهده میکنم، تأثیر گرفتهام و این تأثیر در روابط همسایگیام مشهود است.
هوش مصنوعی: من از هر کسی شنیدهام که جوانمردی و دلیری چون تو شگفتانگیز و فراتر از افسانههاست.
هوش مصنوعی: من بیآنکه دعوت شوی، با دل و جان به دیدن تو آمدم و خود را در مقابل تو به خاک انداختم.
هوش مصنوعی: من منتظرم که شاید از تو کاری برایم پیش بیاید و در این وضعیت دشوار، نوایی به گوشم برسد.
هوش مصنوعی: وقتی که زنگی با لحن شیوا و شیرین صحبت کرد، زبان من به طرز دلپذیری تحت تأثیر قرار گرفت.
هوش مصنوعی: به خاطر فریب دشمن، از آن لذتهای شیرین و چرب رهایی یافت.
هوش مصنوعی: به من گفت آیا باده مینوشی و آیا شعر را میدانی؟ من پاسخ دادم بله و او باده را نزد من آورد.
هوش مصنوعی: من از او یک رود عاشقانه گرفتم و از بیتوجهیاش پرده بر روی سازم کشیدم.
هوش مصنوعی: با چنگال بر روی آب ضربه زدم و ملودی جذابی را به وجود آوردم.
هوش مصنوعی: من او را با فریاد و سر و صدا به بیرون آوردم، مانند دیگی که به خاطر حرارت درونش به جوش آمده است.
ریحانی: شراب صاف شده و معطر
هوش مصنوعی: چند ضربه به صدای زیبا زدم و از دل شکیبایی به آرامش رسیدم.
هوش مصنوعی: رقیب به من پیشنهاد همکاری داد و وقتی که خوشحال شد، راز خود را فاش کرد.
هوش مصنوعی: امشب در این کاخ ویران، به امید یافتن ثروتی، لحظهای توقف کردم.
هوش مصنوعی: کسی دیگر هست که به نوعی با من مرتبط است و بدون یاد من نمیتواند شراب بنوشد.
هوش مصنوعی: ما یک گنجینهای پیدا کردیم که به هیچ موجود خطرناکی اجازه نمیدهد در آن استراحت کند.
هوش مصنوعی: آیا ما، که همچون اژدهایی هستیم، از دل خود ترس و خجالت را کنار گذاشتهایم و هر شخصی را آزاد گذاشتهایم؟
هوش مصنوعی: در این سال، ما آنچنان از ثروت و نعمت برخوردار هستیم که نیازی به زحمت و تلاش اضافی نداریم.
هوش مصنوعی: من اینجا نشستهام و بیهدف، در حالی که دیگران به دنبال ثروت و متاع دنیا هستند.
هوش مصنوعی: از همه ثروتها و داراییهای آن گنجینه، فقط یک مقدار ناچیز باقی مانده است.
هوش مصنوعی: اگر امشب به مهمانی ما بیایی، روح ما زنده و شاداب خواهد شد و ما به خاطر حضور تو به زندگی ادامه میدهیم.
هوش مصنوعی: اگر آن مسافر بهدرستی بیاید، باید گوهر سرخ و یاقوت زرد را با خود بیاورد.
هوش مصنوعی: تو در گوشه خانه پنهان میشوی، صبوری میکنی و مانند کسی که هیچ زندگی و جنب و جوشی ندارد، میگردی.
هوش مصنوعی: من در دل خود حسی دارم، ای کسی که هوشمند هستی، که میتوانم به آن اژدها آسیب برسانم.
هوش مصنوعی: هر گنجی که به دست آورم، به دور از دیگران تنها زندگی میکنم و در گوشهای نشسته به تنهایی از آن استفاده میکنم.
هوش مصنوعی: من نیز از آن ساعت خوشبختی و شادی به تو میدهم تا دل تو نیز از این ثروت و خوشحالی پر شود.
هوش مصنوعی: من و زنگی در حال گفتگو و بحثی داغ بودیم که ناگهان صدای پای کسی به گوشمان رسید.
هوش مصنوعی: من از مکان خود حرکت کردم و در جایی پنهان شدم؛ گاهی در ذهنم درد و رنجی مانند خار حس میکنم و گاهی هم لحظاتی خوش مثل ترنج.
هوش مصنوعی: یک فرد با چهره تیره و سیاه به دلیل سختیها و مشکلات زندگی، با بار سنگینی از ثروت بر دوش، وارد شد.
بر و گردن: سینه و گردن
هوش مصنوعی: قبل از این که آن پشته را کنار بزنند، یکی از آن نیمهای که در شوربا بود، چشید.
هوش مصنوعی: او به همزاد خود نگاهی انداخت و دید که خوابیده است. همان کاری را با او انجام داد که او قبلاً اشاره کرده بود.
هوش مصنوعی: با شمشیر فولادی بر گردن او زد و سرش را در دامنش انداخت.
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از اینکه دوباره زمین بخورم، خود را محکم در جای خود نگه داشتهام.
هوش مصنوعی: وقتی که نقش و تصویر یار خود را از دست میدهد، به طوری که بدنش را با خنجر از هم جدا میکند.
هوش مصنوعی: یک نفر در نیمه شب در حالی که بار سنگینی به دوش داشت، بیرون رفت و من در حیرت و بدون عقل و درک ماندم.
هوش مصنوعی: مدتی طولانی را که گذراندم، دوباره برخاستم و به سوی دیگری رفتم.
هوش مصنوعی: افراد دیگر نیز بر اساس همان حکمت کهن عمل کردند و به شیوهای که در گذشته رایج بود، رفتار کردند و از آن پیروی کردند.
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که رفتار او نابهنجار است، شب به طرز عجیبی تیره و تار به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: میدانم که برای دستیابی به ثروت و موفقیت باید مانند عقابی که به سوی ارتفاعات پرواز میکند، با سرعت و تلاش به جلو بروم.
هوش مصنوعی: من آن بار سنگین را به دوش خود بردم، مانند زنگی که به خاطر زندگی دیگری به دگرگونی دچار شده است.
هوش مصنوعی: از آن شربت گرم و دلپذیر، جامی برداشتم و به سوی خانه بیصدا رفتم.
یعنی چنان سریع بهخانه آمدم که جز بخت و اقبالم کسی سریعتر از من نبود.
هوش مصنوعی: وقتی به خانه رفتم، با امید و شانس، احساساتم را از دل بیرون آوردم و بار سنگین آن را از دوش خود کنار گذاشتم.
هوش مصنوعی: آواز نوزاد من به گوش رسید و باعث شد دل شاد من شادتر شود.
هوش مصنوعی: من به همسرم آن آش خوشمزه را دادم تا بخورد و او پس از مدتها صبر، به خاطر طعم آن خیلی سپاسگزار بود.
هوش مصنوعی: من از فرزندم خبر خوشی دارم که پسر است و پسر همواره محبوب و عزیز ماست.
هوش مصنوعی: من گره لباس تو را باز کردم و به دل خستهام مرهمی رساندم.
هوش مصنوعی: دیدم که گنجی درون او نهفته است، پر از سنگهای قیمتی و طلا، که ارزشش بالاتر از هر چیزی است.
هوش مصنوعی: من به گنجی دست یافتم که مانند گوهر میدرخشد و از آن شب، همچون دریا غنی و سرشار شدم.
هوش مصنوعی: خبر خوشی به قلبم آمد که فرزند عزیزم با نیکی و ثروت همراه شد.
هوش مصنوعی: همه دارایی من از آن شبی پیدا شد که شب با جواهر و گنج همراه بود.
هوش مصنوعی: گویا سخنگوی داستانی دارد که ماجرایش اینگونه است: حرفهای او در نهایت به جایی رسید که در کاغذ ثبت شد.
هوش مصنوعی: شاه از زمان تولد فرزندش مطلع شد و از وضعیت رابطهاش با او آگاه گردید.
هوش مصنوعی: مردی به مقام و مرتبهای بلند رسید و درخشش و شان خود را به نمایش گذاشت.
هوش مصنوعی: شاه آن نسخه را درست همانطور که بود، به دانای والیس به سرعت ارسال کرد.
هوش مصنوعی: این بیان میگوید که وضعیت و سرنوشت این انسان را به گونهای رقم بزن که بتواند از ستارهها و سرنوشت خود بهرهبرداری کند. یعنی برای بهبود و تعالی زندگیاش، باید شرایط را به سمت مطلوبی سوق دهد.
هوش مصنوعی: اگر عیب و خوبی کسی را در خفا پیدا کردی، هنگامی که آن را به روشنی کشف کردی، به بیان آن بپرداز.
هوش مصنوعی: زمانی که فرمان شاه به والیس رسید، او نیکو به ستارهها نگریست.
هوش مصنوعی: نگاه کردن به هر کس باعث میشود که رازهای پنهان او به درستی آشکار شود.
هوش مصنوعی: او چیزی را نوشت و فرستاد از جایی که خود مشاهده کرد، نه از جایی که چیزی را از دیگران شنیده بود.
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه نامه فرمان و ولایت را خواند، در آن فرمان چیزهای شگفتانگیزی مشاهده کرد که او را شگفتزده کرد.
هوش مصنوعی: اوضاع و احوال زندگی به گونهای رقم خورده بود که از پیش، نشانههایی در پس پرده وجود داشت.
هوش مصنوعی: این بانوی هنرمند، فرزندی است که از نور و روشنایی مقام و بزرگی به دنیا آمده است.
هوش مصنوعی: کسی که در زندگی به تنهایی و بیکمک دیگران رها شده، مانند فرزندی که بدون برگ درخت به دنیا آمده، با سختیهایی مواجه است؛ اما سرنوشت و زمان، مایههای زندگی او را فراهم میکند.
هوش مصنوعی: پدر از خوشحالی به خاطر موفقیت او خشنود و ثروتمند شده است و از پیروزیاش به راز و رموز آن پی برده است.
هوش مصنوعی: هنگامی که کسی به دنیا میآید، در حقیقت جایگاهی برای او در دنیای پر از ثروت و امکانات ایجاد میشود.
هوش مصنوعی: به خاطر غیرت و شجاعت پادشاه، مانند دریا به خروش آمد. او با مهربانی و لطفش در کنار مردی که سنگهای گرانبها میفروشد، قرار گرفت.
هوش مصنوعی: سپس یکی از دوستانش او را بسیار مورد محبت قرار داد و او را به عنوان همراه خود انتخاب کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.