مغنی ره باستانی بزن
مغانه نوای مغانی بزن
من بینوا را به آن یک نوا
گرامی کن و گرمتر کن هوا
گزین فیلسوف جهانآزمای
سخن را چنین کرد برقعگشای
که قبطی زنی بود در مُلک شام
ز میری پدر ماریهاش کرده نام
بسی قلعهٔ نامور داشته
ز بیداد بدخواه بگذاشته
بدو گشته بدخواه او چیرهدست
به کارش درآورده گیتی شکست
چو کارش ز دشمن به جان آمده
به درگاه شاهِ جهان آمده
بدان تا بخواهد ز شه داد خویش
شود خرم از ملک آباد خویش
به دُستورِ شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه
چو دیدش که دُستورِ دانشپژوه
دهد درس دانش به چندین گروه
از آن دادخواهی هراسان شده
بر او دانشآموزی آسان شده
دل از قصهٔ داد و بیداد شست
به تعلیم دانش کمر بست چست
به خدمتگری پیش دانای دهر
پرستندهای گشت گستاخ بهر
ز دیگر کنیزان پایین پرست
جز او کس نشد محرم آب دست
ز پرهیزگاری که بود استاد
نظر بست هر گه که او رخ گشاد
ز دستی چنان کاب از او میچکید
جز آبی که بر دستش آمد ندید
چو زن دید کهاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافورخوار
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد
منش داد در دانش آموختن
به سامان شد از دانش اندوختن
ارسطوی دانا بدان دلنواز
در دانش خویش بگشاد باز
بسی دُر بر آن دُر ناسفته سفت
بسی گفتنیهای ناگفته گفت
از آن علم کهآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست
زن دانشآموز دانش سرشت
چو لوحی ز هر دانشی درنبشت
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را بیارد به جای
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آیین خود برگ راهی نداشت
چو دُستورِ دانا چنین دید کار
که بی گنج نتوان شدن شهریار
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر
بدان کیمیا ماریه میر گشت
لقبنامهٔ علم اکسیر گشت
چو از دانش خویش دُستورِ شاه
به گنجی چنان دادش آن دستگاه
به دَستوری شه سوی کشورش
فرستاد با گنج و با لشگرش
شتابنده چون سوی کشور شتافت
به آهستگی مملکت بازیافت
چنان گشت مستغنی از ساو و باج
که برداشت از کشور خود خراج
به اکسیرکاری چنان شد تمام
که کردی زر پخته از سیم خام
ز بس زر که آن سیمتن ساز کرد
در گنج بر خاکیان باز کرد
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ
که آرد زر بیترازو به چنگ
ز لشگرگهش کس نیامد به دست
که بر بارگی نعلی از زر نبست
به درگاه او هر که سر داشتی
اگر خر بدی زینِ زر داشتی
ز بس زر که بر زیور انباشتند
سگان را به زنجیر زر داشتند
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست
از آن گنج پنهان خبر یافتند
به دیدار گنجینه بشتافتند
نمودند خواهش بدان کان گنج
که درویشی آورد ما را به رنج
ندانیم چون دیگران پیشهای
مگر در جهان کردن اندیشهای
ز کسب جهان دامن افشاندهایم
به قوت یکی روز درماندهایم
تواند که بانوی عاجز نواز
گشاید به ما بر، درِ گنج باز
درآموزد از رای و تدبیر خویش
به ما چیزی از علم اکسیر خویش
جهان را چنین گنج گوهر بسیست
کلید در گنج با هر کسیست
مگر قوت را چاره سازی کنیم
ز خلق جهان بی نیازی کنیم
زن کار پیرای روشن ضمیر
بدان خواسته گشت خواهشپذیر
یکی منظری بود با آب و رنگ
مقرنس برآورده از خاره سنگ
عروسانه برشد بر آن جلوهگاه
پرندی سیه بسته بر گرد ماه
برآموده چون نرگس و مشک و بید
به موی سیه مهرههای سپید
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند
در آن مهره آورده با پیچ و بند
به نظارگان گفت گیسوی من
ببینید در طاق ابروی من
نمودار اکسیر پنهانیام
ببینید در صبح پیشانیام
نیوشندگان را در آن داوری
غلط شد زبان زآن زبانآوری
یکی گفت اشارت بدان مهره بود
که شفاف و تابنده چون زهره بود
یکی راز پوشیده از موی جست
که آن مهره با موی دید از نخست
گرفتند هر یک پی آن پیشه را
خلافی پدید آمد اندیشه را
از آن قصه هر یک دمی میشمرد
به فرهنگ دانا کسی پی نبرد
دگر روز خواهش برآراستند
در آن باب فصلی دگر خواستند
پریروی بر طاق منظر نشست
نشاند آن تنی چند را زیر دست
سخن راند از گنج درخواسته
چو سربسته گنجی برآراسته
حدیث سر کوه و مردم گیا
که سازند از او زیرکان کیمیا
همان سنگ اعظم که کان زرست
سخن بین که چون کیمیا پرورست
به پوشیدگی کرد رمزی پدید
در او آهنین قفل زرین کلید
به دانا رسید این سخن گنج یافت
به نادان رسید انده و رنج یافت
گر آن کیمیا را گهر در گیاست
گیای قلم گوهر کیمیاست
از آن کیمیا با همه چربدست
دریغی نه چندانکه خواهند هست
کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد
شنیدم خراسانییی بود چست
به بغداد شد چون شدش کار سست
دمی چند بر کار کرد ای شگفت
خراسانی آمد دمش در گرفت
از آن دم که اهل خراسان کنند
به بغدادیان بازی آسان کنند
هزارش عدد بود مصری چو موم
زری کهآنچنان زر نباشد به روم
به سوهان یکایک همه خُرد سود
بر آمیختش با گِل سرخ زود
وزان سرخ گِل مهرهای چند ساخت
به آن مهرهها بین که چون مهره باخت
به عطاری آن مهرهها برشمرد
به مُهر خود آن مهره او را سپرد
که این مهره در حُقهای نِه بهراز
زهی مهره دزد و زهی مهره باز
به دیناری این بر تو بفروختم
وزو کیسه سود بردوختم
چو وقت آید این را که داری بهرنج
به ده بازخرم زهی کان گنج
بپرسید عطار کاین را چه نام
بگفتا طبریک سخن شد تمام
ز دکان عطار چون بازگشت
به افسونگری کیمیاساز گشت
به دارالخلافه خبر باز داد
که اکسیرییی آمدهست اوستاد
منم واصل کیمیا در نهفت
به گوهرشناسی کسم نیست جفت
عملهای من چون درآید به کار
یکی ده کند ده صد و صد هزار
درستی صدم داد باید نخست
که گردد هزار از من آن صد درست
همان استواران مردم شناس
به من برگمارند و دارند پاس
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من در این کار حرف
وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر وز شما تیغ و تشت
خلیفه چو اکسیر سازی شنید
به عشوه زری داد و زرقی خرید
به افسون روباهی آن شیرمرد
زر پخته را بر می خام خورد
چو ده گانهای ماند ازان زر به جای
در آن دستکاری بیفشرد پای
یکی کورهای ساخت چون زرگران
ز هر دارویی کرد چیزی در آن
فرستاد در شهر بالا و پست
طبریک طلب کرد و نامد به دست
هم آخر رقیبان آن کارگاه
به عطار پیشینه بردند راه
گِل سرخ او را به دینار زرد
خریدند و بردند نزدیک مرد
خراسانی آن مهرهها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد
به کوره درافکند و آتش دمید
به جا ماند زر وآن دگرها رمید
سبیکه فرو ریخت در نای تنگ
برآمد زر سرخ یاقوت رنگ
به گوش خلیفه رسید این سخن
که نقد نو آمد ز کان کهن
زری دید با سود همره شده
در آن کدخدایی یکی ده شده
به امید گنجی چنان گوهری
بسی کرد با او نوازشگری
از آن مغربی زر مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار
که این را به کار آور ای نیکرای
که من حق آن با تو آرم به جای
کشند استواران ما از تو دست
که نزدیک ما استواریت هست
دران آزمایش چو چُست آمدی
به میزان معنی درست آمدی
خراسانی آن گنج بستد به ناز
چو هندو کمر بست بر ترکتاز
گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت
بخفت و به خفتن بخسباندشان
چو برخاست بر خاک بنشاندشان
ستوران تازی غلامان کار
به اندازه بخرید و بر بست بار
به راهی که دیده نشانش ندید
چنان شد که کس در جهانش ندید
خلیفه چو آگاه شد زین فریب
که برد آن خراسانی آن زر و زیب
حدیث طبریک به یاد آمدش
جز آن هر چه بشنید باد آمدش
خبر بازجست از طبریک فروش
بخندید کان طنزش آمد به گوش
طبریک چو تصحیف سازد دبیر
بیاموز معنی و معنیش گیر
هر افسون کز افسونگری بشنوی
نگر تا به افسون او نگروی
در این داوری هیچکس دم نزد
که در بازی کیمیا کم نزد
سکندر به یونان خبردار شد
که بر گنج زر ماریه مار شد
به شه باز گفتند کان ماده شیر
به صید افکنی گشت خواهد دلیر
زنی کاردانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس
ز پوشیده گنجی خبر داشتهست
به آن گنج گیتی بینباشتهست
به افسونگری سنگ را زر کند
صدف ریزه را لؤلؤ تر کند
از آن بیشتر گنج زر ساختهست
که قارون به خاک اندر انداختهست
گرش سر نبرد سر تیغ شاه
جهان زود گیرد به گنج و سپاه
سپاه آورد دشمنان را به رنج
سپاهی نگردد مگر گرد گنج
به آزار او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت
به تدبیر آن شد کزان جان پاک
به تدبیر دشمن برآرد هلاک
چو از آتش خشم شاهنشهی
به دُستورِ دانا رسید آگهی
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او به کار
که آن زن زنی پارسا گوهرست
جهانجوی را کمترین چاکرست
کمر بستهٔ توست در ملک شام
به گوهر کنیز و به خدمت غلام
بسی گشت چون چاکران گرد من
به چندین هنر گشت شاگرد من
منش دل به دانش برافروختم
نهانی در او چیزی آموختم
که چندان به دست آرد از برگ و ساز
که گردد ز خلق جهان بی نیاز
بر او طالعی دیدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته
جز او هرکه این صنعت آرد به کار
جوی نارد از گنج او در شمار
به هشیاری طالع مال سنج
بجز ماریه کس نشد مارِ گنج
کنون کان کفایت به دست آمدش
به جای نیاکان نشست آمدش
چو شه پوزش رای دُستور یافت
دل خویش از آن داوری دور یافت
چو دُستور گرد از دل شه ربود
سوی ماریه کس فرستاد زود
بفرمود تا عذر شاه آورد
همان قاصدی سر به راه آورد
زن کاردان چون شنید این سخن
گشاد از زر تازه گنج کهن
فرستادهای را برآراست کار
فرستاد گنجی سوی شهریار
که چندین ترازوی گنجینهسنج
به یکجای چندان ندیدهست گنج
چو بر گنج دادن دلش راه برد
هلاک از خود و کینه از شاه برد
درم دادن آتش کِشد کینه را
نشانَد ز دل خشم دیرینه را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: مضمون اصلی این شعر دربارهٔ داستان زنی به نام ماریه است که در ملک شام زندگی میکند. او به نزد شاه میرود تا از ظلم و بیعدالتی رهایی یابد. ماریه تحت تعلیم یک استاد دانا قرار میگیرد و دانشهای بسیاری را میآموزد، به طوری که او از علم کیمیا و تبدیل فلزات بیارزش به طلا بهرهمند میشود.
با کمک دانش و حکمت خود، ماریه موفق به جمعآوری گنجهای فراوان میشود و به ثروت و قدرت دست مییابد. همچنین، او به عنوان شخصی آگاه و کاردان شناخته میشود و دیگران را نیز به علم و دانش سوق میدهد. در نهایت، داستان به چگونگی دسترسی او به این ثروت و چالشهایی که با آن مواجه شده پرداخته و میگوید که هوش و ذکاوت در دستیابی به قدرت و ثروت اهمیت بسیاری دارد.
مفاهیم کلیدی مانند علم، حکمت، عدالت و رهایی از ظلم در این داستان بهخوبی به تصویر کشیده شده است.
خنیاگرا! یاد باستان کن و به آیین مُغان آهنگ مُغانی بنواز.
من بینوا را با آن آهنگ گرامی دار و هوای دلم را گرمتر کن.
دانشمند برگزیدهٔ جهان دیده، پرده سخن را چنین گشوده است:
در سرزمین شام زنی قبطی بود که پدرش او را ماریه نامیده بود.
[در آنجا] قلعههای نامآوری داشته که از ستم بدخوهان آنها را رها کرده است.
بدخواه بر او چیره گشته و جهان را به کامش تلخ کرده است.
چون از دست دشمن جانش به لب رسیده، به پیشگاه شاهِ جهان آمده است.
برای اینکه از پادشاه داد بخواهد و از آباد شدن سرزمین خود شاد گردد،
به دُستورِ (=وزیر) شاه پناه برد و سپس از او دادخواهی کرد.
هنگامی که دید وزیر (=دُستور) دانشپژوه به چند گروه دانش میآموزد،
از دادخواهی پشیمان شد و آموختن دانش برایش آسان گردید.
از داستان ستم و دادخواهی دل کند و به آموختن دانش کمر همت بست.
در خدمت به دانای زمان، خدمتکاری بیپروا شد.
از دیگر کنیزان خدمتکار، کسی جز او محرم آبدست نبود [جز او کسی محرم ریختن آب بر دستان او نبود]. (در گذشته، پیش و پس از غذا، از آفتابه لگن برای شستن دستها استفاده میشده است.)
از آنجا که استاد پرهیزگار بود، هرگاه که ماریه رخ میگشود، او چشم میبست.
[بنابراین] از دستی که آب بر دستانش میریخت، جز آب چیزی نمیدید.
چون زن پرهیزگاری او را دید، از سردیاش سرد شد. (انگار که استاد کافور بود!)
کاملا دلش از آن گرایشی که زنان به مردان دارند، سرد شد.
دل به آموختن دانش داد و از اندوختن دانش سامان گرفت.
[استاد همچون] ارستوی دانا، دروازه دانش خود را به روی آن دلنواز گشود.
گوهر خام او را با گوهر خود جلا داد و گفتنیهای ناگفته را به او گفت.
از دانشی که آسان به دست نمیآید، هرچه که بود، در اختیار او گذاشت.
زن آموزنده دانش که سرشت دانش داشت، مانند لوحی [خام] از هر دانش بهره گرفت.
بر آن شد که به سوی کشور خود برگردد و آیین نیاکان را به جای آورد.
برای انجام چنین کاری، سرمایهای نداشت و برای راه توشهای. (به استناد لغتنامه دهخدا 1-معنی دیگر «داوری» عبارت است از «کار و امر» 2-«دستگاه» به معنی «سرمایه» و «توانایی» نیز آمده است.)
چون وزیر زیرک کار را چنین دید که [زن] بدون گنج نمیتواند شهریار شود،
بر گوهر او اکسیر زر ریخت و او را با اکسیر خود، اکسیرگر کرد.
ماریه با آن کیمیا، شهریار شد و دارندهٔ فرمانِ دانش اکسیر.
چون وزیر شاه با چنان گنجی از دانش خود، سرمایه لازم را به او داد،
به دَستور شاه، او را همراه با لشگر و گنج، به سوی سرزمینش فرستاد.
شتابان سوی کشورش رفت و آرام آرام به بازسازی آن پرداخت.
چنان بینیاز از باج و خراج شد که مالیات را از کشورش برداشت.
چنان در اکسیرکاری سرآمد شد که سیمِ خام (نقرهٔ خام) را به زر تبدیل میکرد.
آن سیمتن، از بس زر فراهم آورد که دروازه گنج را بر خاکیان گشود.
کسی که بدون نیاز به ترازو، زر به دست می آورد، زر و سنگ برایش یکی است.
از لشگریانش کسی نبود که نعل اسب او زر نباشد.
راه هرکس به درگاهش میافتاد، پالان خرش نیز زر میشد!
از بس زر روی زر انباشته بودند که زنجیر سگان نیز از زر بود.
گروهی از حکیمان دانشپژو که دچار تنگدستی شده بودند،
از آن گنج پنهان آگاه شدند و به دیدن آن گنجینه شتافتند.
به دارنده گنج گفتند که از تنگدستی رنج میبرند.
ما [برخلاف] دیگران در جهان، پیشهای نمیدانیم مگر اندیشیدن.
کار و پیشهای نداریم و به نان شب نیازمندیم.
بانوی تنگدستنواز میتواند درِ گنج را به روی ما بگشاید.
[میتواند] با رای و تدبیر خود، چیزی از دانش اکسیر به ما بیاموزد.
جهان پر است از چنین گنجهای زر و کلید هر گنج در دست کسی.
برای نان شب چاره باید کرد و از خلق جهان بینیاز شد.
زن کار پیرای و روشن اندیش، خواهش آنها را پذیرفت.
جلوهگاه زیبایی بود با گنبدی برآمده از سنگ خارا.
مانند یک عروس، با ابریشمی سیاه بر گِرد رخسار، در آن جلوهگاه حاضر شد.
گیسوی سیاه را همچون نرگس، مشک و بید، به مهرههای سفید آراسته بود.
کمند دو گیسوی سیاه را با پیچ و تاب در آن مهرهها به شکل صلیب درآورده بود.
به حاضران گفت: «گیسوی مرا در کمان ابرویم نگاه کنید.
نشان اکسیر پنهانم را از پیشانی روشنم ببینید!»
شنوندگان جلوهگاه، از آن سخنوری به اشتباه افتادند.
یکی میگفت که [آن زن] اشاره داشت به مهرهای که چون زهره شفاف و درخشان بود.
یکی، راز نهان را در گیسویی جستجو میکرد که آنرا در کنار مهره دیده بود.
همه، با برداشتی نادرست، پیگیر آن کار شدند.
هر کس از آن داستان چیزی برداشت میکرد و کسی به ژرفنای آن پی نبرد.
روز دیگر، با خواهش جمعی، فصل دیگری در آن مورد گشودند.
آن پریروی در بارگاه نشست و تنی چند را پایین دست خود نشاند.
از گوهر خواسته شده، چون گنجی سربسته سخن به میان آورد.
از حدیث سر کوه و مهرگیاه گفت که زیرکان از آن کیمیا میسازند.
همان سنگ بزرگی که کان زر میباشد. زهی سخن که چون کیمیاست!
[بدین ترتیب] رمزی پوشیده پدید آورد با قفلی آهنین و کلیدی زرین.
دانا از این سخن به گنج دست یافت و نادان به رنج.
اگر آن کیمیا گوهرش در گیاه است، گیاه قلم گوهر کیمیا به شمار میآید. (اشاره به آموختن دانش و ارزش قلم)
در کیمیا، با آن همه دلفریبی، درد سری هست نه چندان خوشآیند:
کسی شایسته کیمیاست که فریب کیمیاگر نخورَد!
شنیدم که خراسانی زرنگی بود که چون بازارش خراب شد به بغداد رفت.
حیلهای چند بر کار کرد شگفت و حیلههای خراسانی گرفت و موفق شد.
از آن حیلهها که اهالی خراسان بلدند و اهالی بغداد را آسان فریبند.
هزار سکه طلای ناب و نرم مصری داشت که چنان طلایی حتی در روم یافت نشود.
با سوهان همه را یکیک سود و خرد کرد و با گِل قرمز مخلوط کرد.
از آن گِل سرخ، مُهره و توپ ساخت بشنو و ببین با آن مهرهها چه حیلهای زد.
آن مهرهها را نزد عطار شمرد، مُهر کرد و به او سپرد.
که این مهرهها را در کیسهای پنهان کن. آه از مهرهدزد و دریغ از مهرهباز! (در لغتنامه دهخدا، «زهی» به دو معنی آمده است: «آفرین، احسنت» و «افسوس، آه، دریغا» که دومین معنی با این بیت سازگار میباشد.)
این کیسه را ارزان و به دیناری به تو میفروشم که از آن سودها کردهام.
این را که رنج نگهداریاش میکشی، وقتش که برسد به ده برابر میخرم.
عطار که نام آن را پرسید، به او گفت: «طبریک، همین»
وقتی دکان عطار را ترک کرد به افسونگری خود را «کیمیاساز» معرفی کرد.
به دربار خلیفه خبر داد که یک استاد اکسیری آمده است.
من نهانی به کیمیا دست یافتهام و در گوهرشناسی همتا ندارم.
به کارگیری فنهای من، یک را ده میکند، ده را صد و صد را هزار.
ابتدا صد سکه تمام لازم دارم که با کیمیای من از آن صد سکه، هزار سکه به دست آید.
و راستگویان مردمشناس بر من برگمارند و پاس دهند [ببیند که راست میگویم یا نه]
اگر این هنر شگرف از من ساخته شد ایرادی بر من نگیرند.
اگر خطا کردم و این ادعای من، راست از کار در نیامد این سر من و این تیغ و شمشیر شما!
هنگامی که نام کیمیاگری را شنید فریب خورد؛ زر داد و فریبی را خرید!
آن شیرمرد با افسون و حیله روباهی سکهها را گرفت و خرج تفریح و می خام کرد.
وقتی که ده تا از سکهها باقی ماند آمد که هنر خود را نشان دهد
کورهای ساخت شبیه کوره زرگرها که از هر دارویی چیزی در آن ریخت
افراد را فرستاد که در شهر بگردند و «طبریک» بیابند اما به دست نیامد.
دست آخر نگهبانان آن کارگاه به عطار نامبرده رسیدند.
گِل سرخ او را با طلا خریدند و به نزد مرد خراسانی بردند.
خراسانی آن مهرهها را سایید و خرد کرد و یک دستبرد نشان داد
در کوره ریخت و آتش دمید و از آن داروها و چیزهای دیگر فقط زر و طلا به جا ماند
گداخته در نای تنگ فرو ریخت و زر یاقوت رنگ پدیدار شد.
به گوش خلیفه رسید که از یک معدن قدیمی گنج نوی پیدا شده است.(یعنی از فن کیمیا)
زری دید که سود شده و از آن بزرگی و کدخدایی ده برابر شده است.
به امید و طمع گنجی چنان ارزشمند با آن مرد خراسانی بسیار لطف کرد.
از سکههای مغربی که از طلای مصری بود برای او دههزار سکه فرستاد.
که این را به کار ببر (و دهبرابر کن) که من مزد تو را میدهم و جبران میکنم.
استواران و راستیآزمایان ما مزاحم تو نمیشوند زیرا درستکاری تو بر ما ثابت شده است.
چون در آن آزمایش، سربلند بیرون آمد و به یک معنی، خود را درستکار نشان داد،
خراسانی آن گنج را به ناز گرفت و همچون یک هندو، کمر به تاراج بست.
به سرعت راه خانه را در پیش گرفت و چند شب با کارگزارانِ شاه بادهگساری کرد.
خود را به خواب زد و آنها را خواباند؛ و چون برخاست، به خاکشان نشاند
به اندازه کافی اسبهای تازی و غلام خریداری کرد و بار خود را بست.
به راهی که کسی از آن نشانی نداشت، چنان رفت که در جهان هیچکس ندیده بود.
هنگامی که خلیفه آگاه شد که آن خراسانی زر و زیور را با فریب برده است،
به یاد ماجرای طبریک افتاد و برایش بجز آن، هرچه میشنید بی ارزش مینمود.
از طبریکفروش ماجرا را بازجست و وقتی شنید به این طنز خندید.
نگارنده که طبریک را تصحیف کرد، معنی آنرا بگیر و بیاموز.
هر افسون که از هر افسونگر میشنوی، زنهار که فریب نخوری.
چون در کار کیمیاگری سستی نکرده بود، کسی از آن سخنی به میان نیاورد!
اسکندر در یونان شنید که ماریه بر گنج، مار شده است.
به شاه خبر دادند که آن مادهشیر به گستردنِ دام دلیر خواهد شد.
زنی کاردان و سامان شناس است و کسی در ثروت همپای او نیست.
از یک گنج نهان خبر داشته و با آن گنج، دنیا را خریده است.
با افسونگری سنگ را زر میکند، و صدفریزه را مروارید درخشان.
گنج او از گنجی که قارون در زیر زمین انداخت، بیشتر است.
اگر تیغ شاه سر او را نبرد، بزودی جهان را با گنج و سپاه میگیرد.
سپاه است که دشمن را از پا درمیآورد؛ و سپاه در پی چیزی نیست جز گنج.
شاه آهنگ جنگ او کرد و از خشم همچون خورشید تابان شد.
[شاه] بر آن شد که با تجویز دشمن جان پاک او را بگیرد. («تدبیر» در لغتنامه دهخدا به معنی مشورت و تجویز نیز آمده است. این معنی، با مصرع دوم سازگار میباشد.)
همینکه از آتش خشم شاهنشاه خبر به وزیر دانا رسید،
به خدمت شهریار شتافت و با او چرب زبانی به کار آورد:
که آن زن گوهرش پارسایی است و در برابر تو، کوچکترین چاکر.
او در سرزمین شام کمربسته توست و در گنج و خدمتگزاری بندهٔ تو.
چون چاکران، بسیار گرد من چرخید و در چندین هنر شاگردی کرد.
دل او را به دانش روشن کردم و نهانی چیزی آموختم.
چندان ساز و برگ به دست بیاورد که از مردم جهان بینیاز شود.
در او طالعی بلند دیدم که از گنج و آرزوهایش خبر میداد.
هرکس جز او این هنر را به کار گیرد، یک جُو گنج هم به دست نمیآورد.
به یاری بخت بلند، کسی جز ماریه، مار گنج نشد.
اکنون که به کفایت دست یافته، بر جای نیاکان خود نشسته است.
شاه که از دلیل نظر وزیر آگاه شد، از انجام کار دوی جُست.
پس از آنکه وزیر دل شاه را نرم کرد، به سرعت کسی را به سوی ماریه فرستاد.
فرمان داد تا از شاه پوزش بخواهد و پیکی روانه کند.
زن باهوش، با شنیدن این سخن، زر تازه را از گنج کهن جدا کرد.
فرستادهای را آماده کرد و گنجی برای پادشاه فرستاد که،
چند ترازویِ سنجش گنچ، یکجا چنان گنجی ندیده بود.
چون دلش راضی به دادن گنج شد، هم خودش از مرگ رهایی یافت و هم کینه شاه را از میان برد.
دادن درم، کینه را میسوزاند و خشم دیرینه را فرومینشاند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.