گنجور

 
نظامی

مغنی بر آهنگ خود ساز گیر

یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر

که ما را سر پردهٔ تنگ نیست

بجز پی فراخی در آهنگ نیست

به هر مدتی فیلسوفان روم

فراهم شدندی ز هر مرز و بوم

بر آراستندی به فرهنگ و رای

سخن‌های دل‌پرور ِ جان‌فزا‌ی

کسی را که حجت قوی‌تر شدی

به حجت بر آن سروران سر شدی

در آن داوری هرمس تیز مغز

به‌حق گفتن اندیشه‌ای داشت نغز

ز هر کس که او حجتی بیش داشت

سخن‌های او پرورش بیش داشت

ز بس گفتن راز روحانیان

بر او رشک بردند یونانیان

به هم جمع گشتند هفتاد تن

به انکار او ساختند انجمن

که هرچه او بگوید بدو نگرویم

سخن گرچه زیبا بوَد نشنویم

تغیّر دهیمش به انکار خویش

به انکار نتوان سخن برد پیش

چنان عهد بستند با یکدگر

که چون هرمس از کان برآرد گهر

ز دریای او آب‌ریزی کنند

برآن گنجدان خاک‌بیزی کنند

به حق گفتنش درنیارند هوش

بگیرند از انکار گوینده گوش

چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد

در دانش ایزدی باز کرد

به هر نکته‌ای حجتی باز بست

که چون نور در دیده و دل نشست

ندید آن سخن را بر ایشان پسند

جز انکار کردن به بانگ بلند

دگر باره گنجینهٔ نو گشاد

اساسی دگرگونه از نو نهاد

بیانی چنان روشن و دلپذیر

که در دل نه‌، در سنگ شد جایگیر

دگر ره ندید آن سخن را شکوه

به انکار خود دیدشان هم‌گروه

سوم باره از رای مشکل گشای

نمود آنچه باشد حقیقت نمای

سخن‌های زیبندهٔ دلنواز

بر ایشان فرو خواند فصلی دراز

ز جنباندن بانگ چندان جرس

سری در سماعش نجنباند کس

چو گوینده عاجز شد از گفت خویش

زبان گشته حیران‌، گلو گشته ریش

خبر داشت کز راه نابخردی

ستیزند با حجت ایزدی

چو در کس ز جنبش نشانی نیافت

بجنبید و روی از رقیبان بتافت

بر ایشان یکی بانگ برزد که ‌«های

مجنبید کس تا قیامت ز جای‌»

همان لحظه بر‌جای هفتاد مرد

ز جنبش فتادند و گشتند سرد

چو در پردهٔ راست کج باختند

از این پرده‌شان رخت پرداختند

سرافکنده چون آب در پای خویش

ز سردی فسردند بر جای خویش

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

چو انجم بر آن انجمن بر گذشت

از آن بیشه‌ سرو‌ با بوی مشک

یکی سرو تَر مانده‌، هفتاد خشک

بپرسید و هرمس بدو گفت راز

که همّت در ِ آسمان کرد باز

سکندر بر او آفرین‌ساز گشت

وز آنجا به درگاه خود بازگشت

به خلوت چو بنشست با هر کسی

ازان داستان داستان زد بسی

که هرمس به طوفان هفتاد کس

به موجی همی‌ماند و هفتاد خس

گروهیش کز حق گرفتند گوش

بمردند چون یافه کردند هوش

ز پوشیدن درس آموزگار

کفن بین که پوشیدشان روزگار

بیانی که باشد به حجت قوی

ز نافرخی باشد ار نشنوی

دری را که او تاج تارک بود

زدن بر زمین نامبارک بود

هنر نیست روی از هنر تافتن

شقایق دریدن خشن بافتن

خردمند را چون مدارا کنی

هنرهای خویش آشکارا کنی