گنجور

 
۲۴۱

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۶

 

... سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که دیدی ز توران سپاه ...

... پلاشان بیداردل پهلوان

بیامد که لشکر همی بنگرد

درفش سران را همی بشمرد ...

... شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدین انجمن

بدو گفت بیژن که گر شهریار

مرا داد خلعت بدین کارزار

بفرمان مرا بست باید کمر

برزم پلاشان پرخاشخر ...

... بدو داد گیو دلیر آن زره

همی بست بیژن زره را گره

یکی باره تیزرو برنشست ...

... یکی بانگ برزد به بیژن بلند

منم گفت شیراوژن و و دیوبند

بگو آشکارا که نام تو چیست ...

... برانگیخت آن پیل تن را چو باد

سواران بنیزه برآویختند

یکی گرد تیره برانگیختند ...

... سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بیاورد و بنهاد پیش پدر

بدو گفت پیروز باش ای پسر ...

فردوسی
 
۲۴۲

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۷

 

... مرا با جوانی نباید نشست

بپیری کمر بر میان تو بست

برنج و بسختی بپروردیم ...

... فرستاد گردی هم اندر شتاب

بنزدیک چوپان افراسیاب

کبوده بدش نام و شایسته بود ...

... کبوده نبود ایچ پیدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه

همی گشت رنگ کبوده سیاه ...

... تژاوست شاها فرستنده ام

بنزدیک او من پرستنده ام

مکش مر مرا تا نمایمت راه ...

... سرش را بخنجر ببرید پست

بفتراک زین کیانی ببست

بلشکر گه آورد و بفگند خوار ...

فردوسی
 
۲۴۳

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۹

 

... دریده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید ...

... سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه میسره خسته و میمنه ...

... برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست

شد آن کشته بر خسته باید گریست ...

... چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز

ندانیم باز آشکارا ز راز ...

... یکی نامداری ز ایرانیان

بفرمود تا تنگ بندد میان

دهد شاه را آگهی زین سخن

که سالار لشکر چه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان ...

... بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

فردوسی
 
۲۴۴

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۲۳

 

... به بهرام بر چند باشد فسوس

جهان پیش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست ...

... همی بخت خویش اندر آری به سر

ز بهر یکی چوب بسته دوال

شوی در دم اختر شوم فال ...

... یکی نیز بخشید کاوس شاه

ز زر وز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار ...

... همی بازدانست بهرام را

بنالید و پرسید زو نام را

بدو گفت کای شیر من زنده ام ...

... برو گشت گریان و رخ را بخست

بدرید پیراهن او را ببست

بدو گفت مندیش کز خستگی ست

تبه بودن این ز نابستگی ست

چو بستم کنون سوی لشکر شوی

وزین خستگی زود بهتر شوی ...

... بجوشید برسان آذرگشسپ

سوی مادیان روی بنهاد تفت

غمی گشت بهرام و از پس برفت ...

... سواران همه بازگشتند ازوی

بنزدیک پیران نهادند روی

چو لشکر ز بهرام شد ناپدید ...

... نبودش بس اندیشه بدگمان

بر تیر بنشست بهرام شیر

نهاده سپر بر سر و چرخ زیر

یکی تیرباران به رویین بکرد

که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رویین پیران ز تیرش بخست ...

... بسوزد دل مهربان مادرت

بیا تا بسازیم سوگند و بند

براهی که آید دلت را پسند ...

فردوسی
 
۲۴۵

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۲۴

 

چو خورشید تابنده بنمود پشت

دل گیو گشت از برادر درشت ...

... سوی او بیفکند پیچان کمند

میان تژاو اندر آمد به بند

بران اندر آورد و برگشت زود ...

... بخاک اندر افگند خوار و نژند

فرود آمد و دست کردش به بند

نشست از بر اسپ و او را کشان ...

... سر من بخنجر بریدن چه سود

یکی بنده باشم روان ترا

پرستش کنم گوربان ترا ...

... برادر چو بهرام را خسته دید

تژاو جفا پیشه را بسته دید

خروشید و بگرفت ریش تژاو ...

... بگرد جهان تا توانی مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش ببست

به بیژن سپرد آنگهی برنشست

بیاوردش از جایگاه تژاو

بنزدیک ایران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جایگاه نبرد ...

فردوسی
 
۲۴۶

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۲

 

... تن طوس را دار بودی نشست

هرانکس که با او میان را ببست

ز کین پدر بودم اندر خروش ...

... به گیتی نباشد کم از طوس کس

که او از در بند چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ ...

... ز مژگان همی خون به رخ برفشاند

در بار دادن بر ایشان ببست

روانش به مرگ برادر بخست ...

... که نوشه بدی تا بود روزگار

زمین بنده تاج و تخت تو باد

فلک مایه فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز کردار خویش

به غم بسته جان را ز تیمار خویش

همان نیز جانم پر از شرم شاه ...

... همه کوه پر خون گودرزیان

به زنار خونین ببسته میان

همان مرغ و ماهی بر ایشان بزار ...

... ببرده ز شیران به شمشیر دل

همه یک به یک پیش تو بنده ایم

ز تشویر خسرو سرافگنده ایم ...

... به تخت گرانمایگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش

بسی خلعت و نیکوی ساختش ...

فردوسی
 
۲۴۷

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۳

 

... جهان آمد از بانگ اسپان بجوش

یکی ابر بست از بر گرد سم

برآمد خروشیدن گاو دم

ز بس جوشن و کاویانی درفش

شده روی گیتی سراسر بنفش

تو خورشید گفتی به آب اندر است ...

... چو بشنید پیران غمی گشت سخت

فروبست بر پیل ناکام رخت

برون رفت با نامداران خویش ...

... سر آزاد کن دور شو زین میان

ببند این در بیم و راه زیان

بر شاه ایران شوی با سپاه ...

... سراینده پاسخ آمد چو باد

بنزدیک پیران ویسه نژاد

بگفت آنچ بشنید با پهلوان ...

... فراوان فریبش فرستاده ام

ز هر گونه ای بندها داده ام

سپاهی ز جنگاوران برگزین

که بر زین شتابش بیاید ز کین

مگر بومشان از بنه برکنیم

بتخت و بگنج آتش اندر زنیم ...

... چو لشکر بیاسود روزی بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پیمان بگردید وز یاد عهد

بیامد دمان تا لب رود شهد

طلایه بیامد بنزدیک طوس

که بربند بر کوهه پیل کوس

که پیران نداند سخن جز فریب ...

... برآمد یکی ابر چون سندروس

زمین گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زیر گرز گران ...

... بسی خوار گشته تن ارجمند

کفن جوشن و بستر از خون و خاک

تن نازدیده بشمشیر چاک ...

... وگر خاک گردد بروز نبرد

بناکام می رفت باید ز دهر

چه زو بهر تریاک یابی چه زهر ...

... به آوردگه برسرافشان کنم

چو گفتار پور زره شد ببن

سپهدار ایران شنید این سخن ...

فردوسی
 
۲۴۸

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۴

 

... بجنگ تو آیم بسان پلنگ

که از کوه یازد بنخچیر چنگ

ببینی تو پیکار مردان مرد ...

... چنین پاسخ آورد هومان بدوی

که بیشی نه خوبست بیشی مجوی

گر ایدونک بیچاره ای را زمان ...

... چنین گفت کای طوس فرخ نژاد

فریبنده هومان میان دو صف

بیامد دمان بر لب آورده کف ...

... وگر طوس گردد بدستم تباه

یکی ره نیابند ز ایران سپاه

تو اکنون بمرگ برادر گری ...

... ز می گشت گردان و شد روز تار

یکی ابر بست از بر کارزار

تو گفتی شب آمد بریشان بروز ...

... یکی را نیامد سر اندر نشیب

کمربند بگسست و هومان بجست

یکی اسپ آسوده را برنشست ...

... که آید دگر باره بر جنگ طوس

شد از شب جهان تیره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوی ...

... سپهبد بدو راست کرده سنان

بنزدیک پیران شد از رزمگاه

خروشی برآمد ز توران سپاه ...

... هوا تیره گشت از فروغ درفش

طبر خون و شبگون و زرد و بنفش

کشیده همه تیغ و گرز و سنان ...

... بپوشد همی چادر آهنین

بپرده درون شد خور تابناک

ز جوش سواران و از گرد و خاک ...

... بپیران چنین گفت کای پهلوان

تو بگشای بند سلیح گوان

ابا گنج دینار جفتی مکن ...

فردوسی
 
۲۴۹

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۶

 

... چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد

نیاراست بنمود کس دست برد

وزان پس برآورد هومان غریو ...

... نه در جای و بر جای و نه زیر جای

همه بنده پرگناه توایم

به بیچارگی دادخواه توایم ...

... بیامد یکی مرد دانش پژوه

برهام بنمود آن تیغ کوه

کجا جای بازور نستوه بود ...

... بپیش زمانه پذیره مشو

بنزدیک بدخواه خیره مشو

تو در قلب با کاویانی درفش

همی دار در چنگ تیغ بنفش

سوی میمنه گیو و بیژن بهم ...

... مگر کشته یابد بجای مغاک

یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک

همه بازگشتند یکسر ز جنگ ...

... بر خسته آتش همی سوختند

گسسته ببستند و بردوختند

فراوان ز گودرزیان خسته بود

بسی کشته بود و بسی بسته بود

چو بشنید گودرز برزد خروش ...

... همی گفت اگر نوذر پاک تن

نکشتی بن و بیخ من بر چمن

نبودی مرا رنج و تیمار و درد

غم کشته و گرم دشت نبرد

که تا من کمر بر میان بسته ام

بدل خسته ام گر بجان رسته ام ...

... سران بریده سوی تن برید

بنه سوی کوه هماون برید

برانیم لشکر همه همگروه ...

فردوسی
 
۲۵۰

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۷

 

سپه برنشاند و بنه برنهاد

وزان کشتنگان کرد بسیار یاد ...

... بیا و بیاسا و چیزی بخور

برامش و جامه بنمای سر

که من بی گمانم که پیران بجنگ ...

... بگردان عنان با سواری دویست

بدو گفت مگشای بند از میان

ببین تا کجایند ایرانیان ...

... ندید ایچ لهاک جای درنگ

بنزدیک پیران بیامد ز راه

بدو آگهی داد ز ایران سپاه

که ایشان بکوه هماون درند

همه بسته بر پیش راه گزند

بهومان بفرمود پیران که زود ...

... گر آن مرد با کاویانی درفش

بیاری شود روی ایشان بنفش

اگر دستیابی بشمشیر تیز ...

... سپردار و شمشیرزن سی هزار

چو خورشید تابنده بنمود تاج

بگسترد کافور بر تخت عاج ...

فردوسی
 
۲۵۱

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۰

 

... تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر ایشان بنالد همی

به بالینشان خون بپالد همی ...

... فراوان ز گودرزیان کشته مرد

شده خاک بستر به دشت نبرد

هرانکس کزیشان به جان رسته اند ...

... کلاه بزرگی بسر بر نهاد

به ایران به کین من کمر بسته ام

به آرام یک روز ننشسته ام ...

... تو شاه نو آیین و من چون رهی

میان بسته ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر میان ...

... ز گودرزیان خود جگر خسته ام

کمر بر میان سوگ را بسته ام

چو بشنید کیخسرو آواز اوی ...

... فلک زیر خم کمند تو باد

سر تاجداران به بند تو باد

ز دینار و گنج و ز تاج و گهر ...

... سپه را زند بر بد و نیک رای

چو خورشید تابنده بنمود چهر

بسان بتی با دلی پر ز مهر ...

فردوسی
 
۲۵۲

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۳

 

... بیاورد پوینده بالای خویش

سوی گرد تاریک بنهاد روی

همی شد خلیده دل و راه جوی ...

... که بودند کشته بخاک اندرون

بدو گفت بنگر که از بخت بد

همی بر سرم هر زمان بد رسد ...

... همانا نماندست یک جانور

مگر بسته بر جنگ ما بر کمر

کنون تا نگویی که رستم کجاست ...

... بمان تا هنرها پدید آوریم

تو در بستی و ما کلید آوریم

گر از کابل و زابل و مای و هند ...

... تو از لشکر سیستان خسته ای

دل خویش در جنگشان بسته ای

یکی بار دست من اندر نبرد ...

... فرستیم نزدیک افراسیاب

همه پای کرده به بندگران

وزیشان فگنده فراوان سران ...

... بفرمود تا برکشیدند کوس

ز گرد سپه کوه گشت آبنوس

ز کوه هماون برآمد خروش ...

... همه دامن کوه پر لشکرست

سر نامداران ببند اندرست

چو رستم بیاید نکوهش کند ...

... یکی حمله آریم چون شیر نر

شوند از بن که مگر زاستر

سپه گفت کین برتری خود مجوی ...

... کزین کوه کس پیشتر نگذرد

مگر رستم این رزمگه بنگرد

بباشیم بر پیش یزدان بپای ...

فردوسی
 
۲۵۳

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۴

 

... ز نزدیک گودرز کشواد تفت

سواری بنزد فریبرز رفت

که توران سپه سوی جنگ آمدند ...

... چو با میسره راست شد میمنه

همان ساقه و قلب و جای بنه

برآمد خروشیدن کرنای ...

... بزیر سپر کرد سر ناپدید

بنیزه درآمد بکردار گرگ

چو شیری برافراز پیلی سترگ

چو آمد بنزدیک بدخواه اوی

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ...

... بزد تیغ و شد نیزه او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگرید

نگه کرد و جنگ دلیران بدید ...

... همی بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونه آبنوس

پراگنده گشتند کاموس و طوس ...

... پدید آمد آن اژدهافش درفش

شب تیره گون کرد گیتی بنفش

چو گودرز روی تهمتن بدید ...

... ز غمهای گیتی سر آزاد دار

که گیتی سراسر فریبست و بند

گهی سودمندی و گاهی گزند

یکی را ببستر یکی را بجنگ

یکی را بنام و یکی را بننگ

همی رفت باید کزین چاره نیست ...

... سپاه و سپهبد پیاده شدند

میان بسته و دلگشاده شدند

خروشی برآمد ز لشکر بدرد ...

... دل رستم از درد ایشان بخست

بکینه بنوی میان را ببست

بنالید ازان پس بدرد سپاه

چو آگه شد از کار آوردگاه ...

... بزرگان لشکر شدند انجمن

ز یک دست بنشست گودرز و گیو

بدست دگر طوس و گردان نیو

فروزان یکی شمع بنهاد پیش

سخن رفت هر گونه بر کم و بیش ...

... هم انگه ز لشکر گه اندر کشید

بیامد سپهدار را بنگرید

وزانجا دمان سوی کاموس شد

بنزدیک منشور و فرطوس شد

که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه ...

... بفرمود تا مهد بر پشت پیل

ببستند و شد روی گیتی چو نیل

بیامد گرازان بقلب سپاه ...

... ز کاموس چون کوه شد میمنه

کشیدند بر سوی هامون بنه

سوی میسره نیز پیران برفت ...

... مه و مهر گردون نگهدار ماست

بفرمود تا طوس بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس ...

... بیاراست گودرز بر میمنه

فرستاد بر کوه خارا بنه

فریبرز کاوس بر میسره ...

... گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

همی گفت تا من کمر بسته ام

بیک جای یک سال ننشسته ام ...

... همه تیغ و گرز و کمند آورید

بایرانیان تنگ و بند آورید

جهانجوی را دل بجنگ اندرست ...

فردوسی
 
۲۵۴

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵

 

... به گرز گران دست برد اشکبوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

برآهیخت رهام گرز گران ...

... کمان بزه را ببازو فگند

ببند کمر بر بزد تیر چند

خروشید کای مرد رزم آزمای ...

... پیاده مرا زان فرستاد طوس

که تا اسپ بستانم از اشکبوس

کشانی پیاده شود همچو من ...

... بخندید رستم به آواز گفت

که بنشین به پیش گرانمایه جفت

سزدگر بداری سرش درکنار ...

... دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ

گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ ...

... همی خوار کردی سراسر سخن

جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن

بدو گفت پیران کز ایران سپاه ...

... برادرم هومان بسی پیش طوس

جهان کرد بر گونه آبنوس

بایران ندانم که این مرد کیست ...

... وزان جایگه پیش کاموس رفت

بنزدیک منشور و فرطوس تفت

چنین گفت کامروز رزمی بزرگ ...

... چنین گفت کاموس کامروز جنگ

چنان بد که نام اندر آمد بننگ

برزم اندرون کشته شد اشکبوس ...

... بترسید پس مرد بیدار دل

کجا بسته بود اندران کار دل

ز پیران بپرسید کان شیر مرد ...

... برزم اندر آید بپوشد زره

یکی جوشن از بر ببندد گره

یکی جامه دارد ز چرم پلنگ ...

... که زین را نبردارم از پشت بور

بنیروی یزدان کیوان و هور

مگر بخت و رای تو روشن کنم ...

... ز تاریک زلف شبان سیاه

بنزدیک خورشید چون شد درست

برآمد پر از آب رخ را بشست ...

... همه کشور چین و توران تراست

یک امروز بنگر بدین رزمگاه

که شمشیر بارد ز ابر سیاه ...

... بروهای جنگی پر از چین کنید

که من رخش را بستم امروز نعل

بخون کرد خواهم سر تیغ لعل ...

... زمین سربسر گنج کیخسروست

میان را ببندید کز کارزار

همه تاج یابید با گوشوار ...

فردوسی
 
۲۵۵

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۶

 

... همی کرد بدخواهش از مرگ یاد

بنیروی یزدان میان را ببست

نشست از بر رخش چون پیل مست ...

... برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه ...

... وزین روی کاموس بر میمنه

پس پشت او ژنده پیل و بنه

ابر میسره لشکر آرای هند ...

... بینداخت آسان بروی زمین

عنان را گران کرد و او را بنعل

همی کوفت تا خاک او کرد لعل ...

... بدو گفت کاموس چندین مدم

بنیروی این رشته شصت خم

چنین پاسخ آورد رستم که شیر

چو نخچیر بیند بغرد دلیر

نخستین برین کینه بستی کمر

ز ایران بکشتی یکی نامور

کنون رشته خوانی کمند مرا

ببینی همی تنگ و بند مرا

زمانه ترا از کشانی براند ...

... همی خواست کان خم خام کمند

بنیرو ز هم بگسلاند ز بند

شد از هوش کاموس و نگسست خام ...

... نگون اندر آورد و زد بر زمین

بیامد ببستش بخم کمند

بدو گفت کاکنون شدی بی گزند ...

... که بس زود بیند نشیب و فراز

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

بخم کمند اندر آورد چنگ ...

فردوسی
 
۲۵۶

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۳

 

... بدو گفت رستم که چندین سخن

که گفتی و افگندی از مهر بن

چرا تو نگویی مرا نام خویش ...

... ستم بر سیاوش ازیشان رسید

که زو آمد این بند بد را کلید

کسی کو دل و مغز افراسیاب ...

... و دیگر کسی را کز ایرانیان

نبد کین و بست اندرین کین میان

بزرگان که از تخمه ویسه اند ...

... سر کینه جستن به پای آورید

ببندم در کینه بر کشورت

بجوشن نپوشید باید برت ...

... ازین گونه هرگز نگفتم سخن

بجز کین نجستم ز سر تا به بن

کنون هرچ گفتم ترا گوش دار ...

... برین لشکر اکنون بباید گریست

که هرگز نتابند با او به جنگ

به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ ...

... جهان بر جهاندار تنگ آورد

شوم بنگرم تا چه خواهد همی

که از غم روانم بکاهد همی ...

فردوسی
 
۲۵۷

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۴

 

... شد از کار رستم دلش به دو نیم

بیامد بنزدیک ایران سپاه

خروشید کای مهتر رزم خواه ...

... بکشتم درختی بباغ اندرون

که بارش کبست آمد و برگ خون

ز دیده همی آب دادم برنج ...

... پسر هست و پوشیده رویان بسی

چنین خسته و بسته هر کسی

اگر جنگ فرماید افراسیاب

نماند که چشم اندر آید بخواب

بناکام لشکر بباید کشید

نشاید ز فرمان او آرمید ...

... ز پیران چو بشنید رستم سخن

نه بر آرزو پاسخ افگند بن

بدو گفت تا من بدین رزمگاه

کمر بسته ام با دلیران شاه

ندیدستم از تو به جز راستی ...

... پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ

نه خوبست و داند همی کوه و سنگ

چو کین سر شهریاران بود ...

... بگسترد بر خیره این رزمگاه

ببندی فرستی بر شهریار

سزد گر نفرماید این کارزار ...

... سزد گر نباشد بدین رزمگاه

و دیگر که با من ببندی کمر

بیایی بر شاه پیروزگر ...

... بجای یکی ده بیابی ز شاه

مکن یاد بنگاه توران سپاه

بدل گفت پیران که ژرفست کار ...

... ازین در کجا گفت یارم سخن

نه سر باشد این آرزو را نه بن

چو هومان و کلباد و فرشیدورد ...

... چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس

بناکام رزمی بود با فسوس

ز ترکان گنهکار خواهد همی ...

... نه برگردد از رزمگه شاد کس

بکوبند ما را بنعل ستور

شود آب این بخت بیدار شور ...

... بگویم که ما را چه آمد ز کین

بیامد بنزدیک خاقان چو گرد

پر از خون رخ و دیده پر آب زرد ...

... ز خویشان کاموس چندی سپاه

بنزدیک خاقان شده دادخواه

همی گفت هر کس که افراسیاب ...

... ز یک مرد ننگست گفتن سخن

دگرگونه تر باید افگند بن

اگر گرد کاموس را زو زمان ...

... بپرسید هومان ز پیران سخن

که گفتارشان بر چه آمد به بن

همی آشتی را کند پایگاه ...

... مگر کز گمان دیگر اید سخن

بنا آمده کار دل را بغم

سزد گر نداری نباشی دژم ...

... ز گفتار و کردار افراسیاب

میان بسته ام بندگی شاه را

نخواهم بر و بوم و خرگاه را ...

... تو گفتی که با ما نگفت این سخن

نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

کنون با تو ای پهلوان سپاه ...

... چو داند که تنگ اندر آمد نشیب

بکار آورد بند و رنگ و فریب

گنهکار با گنج و با خواسته ...

... سپهدار پیران بود پیش رو

که جنگ آورد هر زمان نوبنو

دروغست یکسر همه گفت اوی ...

... گر از گفته خویش باز آید اوی

بنزدیک ما رزم ساز آید اوی

بفتراک بر بسته دارم کمند

کجا ژنده پیل اندرآرم ببند

ز نیکو گمان اندر آیم نخست ...

... که خورشید بر تو ندارد فسوس

بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ

سخنهای پیران نگیرد فروغ ...

... بیارم سپارم بایرانیان

اگر تاختن را ببندم میان

برآمد خروشی ز جای نشست ...

... بخواب و بآسایش آمد نیاز

چو خورشید بنمود رخشان کلاه

چو سیمین سپر دید رخسار ماه ...

... تبیره برآمد ز درگاه طوس

شد از گرد اسپان زمین ابنوس

زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد ...

... بیاراسته گردن از طوق زر

میان بند کرده بزرین کمر

فروهشته از پیل دیبای چین ...

فردوسی
 
۲۵۸

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۵

 

... بپیران چنین گفت کای شوربخت

تو با این چنین بند و چندین فریب

کجا پای داری بروز نهیب ...

... وزان پس کجا پیر گودرز گفت

همه بند و نیرنگت اندر نهفت

بدیدم کنون دانش و رای تو ...

... چنین گفت رستم بایرانیان

که من جنگ را بسته دارم میان

شما یک بیک سر پر از کین کنید ...

... شما دل مدارید از آن کار تنگ

دو دستش ببندم بخم کمند

اگر یار باشد سپهر بلند ...

... نمانی همی کار چندین مساز

دل اندر سرای سپنجی مبند

که پر خون شوی چون ببایدت کند

اگر یار باشد روان با خرد

بنیک و ببد روز را بشمرد

خداوند تاج و خداوند گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

چنین داد پاسخ به رستم سپاه ...

... چنین گفت گودرز با پیر سر

که تا من ببستم بمردی کمر

ندیدم که رزمی بود زین نشان ...

فردوسی
 
۲۵۹

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۰

 

بینداخت آن تابداده کمند

سران سواران همی کرد بند

چو آمد بنزدیک پیل سپید

شد آن شاه چین از روان ناامید

چو از دست رستم رها شد کمند

سر شاه چین اندر آمد ببند

ز پیل اندر آورد و زد بر زمین

ببستند بازوی خاقان چین

پیاده همی راند تا رود شهد ...

... یکی بی سر و دیگری سرنگون

چنان بخت تابنده تاریک شد

همانا بشب روز نزدیک شد ...

... بخاک اندرون خستگان خوار دید

بنستیهن گرد و کلباد گفت

که شمشیر و نیزه بباید نهفت ...

... سر و تن بشستند و دل شسته بود

که دشمن ببند گران بسته بود

چنین گفت رستم بایرانیان ...

... بپیش جهاندار پیروزگر

نه گوپال باید نه بند کمر

همه سر بخاک سیه بر نهید ...

... بدل گفتم آمد زمانم بسر

که تا من ببستم بمردی کمر

ازین بیش مردان و زین بیش ساز ...

... چو زنگی درنگی شب اندر گذشت

پدید آمد آن خنجر تابناک

بکردار یاقوت شد روی خاک ...

... پراگنده کشور پر از خسته دید

بخاک اندر افگنده پا بسته دید

ندیدند زنده کسی را بجای

زمین بود و خرگاه و پرده سرای

بنزدیک رستم رسید آگهی

که شد روی کشور ز ترکان تهی ...

... برآشفت با طوس و شد چون پلنگ

که این جای خوابست گر دشت جنگ

طلایه نگه کن که از خیل کیست ...

... هم اندر زمان دست و پایش بکوب

ازو چیز بستان و پایش ببند

نگه کن یکی پشت پیلی بلند

بدین سان فرستش بنزدیک شاه

مگر پخته گردد بدان بارگاه ...

... همی گردد این خواسته زان برین

بنفرین بود گه گهی بفرین

زمانه نماند بآرام خویش ...

... ببر نامه من بر شاه نو

ابا خویشتن بستگان را ببر

هیونان و این خواسته سربسر ...

... فریبرز گفت ای هژبر ژیان

منم راه را تنگ بسته میان

فردوسی
 
۲۶۰

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۱

 

... سخن گویم این نامه گردد دراز

همه شهریاران که دارند بند

ز پیلان گرفتم بخم کمند ...

... فریبرز کاوس شادان برفت

بنزدیک خسرو بسیچید و تفت

همی رفت با او گو پیلتن ...

... برآمد خروشیدن کرنای

تهمتن میان تاختن را ببست

بران باره تیزتگ برنشست ...

... زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان ...

... همی تاج را پرورانیدیم

زمین و زمان پیش من بنده شد

جهانی ز گنج من آگنده شد ...

... بزد اسپ و زان جایگه بازگشت

بران پیل وان بستگان برگذشت

بسی آفرین کرد بر پهلوان ...

فردوسی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۵۵۱