گنجور

 
فردوسی

ازان پس چو آمد به‌خسرو خبر

که پیران شد از رزم پیروزگر

سپهبد به‌کوه هماون کشید

ز لشکر بسی گرد شد ناپدید

در کاخ گودرز کشوادگان

تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر ایشان بنالد همی

به‌بالینشان خون بپالد همی

ازیشان جهان پر ز خاک است و خون

بلند اختر طوس گشته نگون

بفرمود تا رستم پیلتن

خرامد به‌درگاه با انجمن

برفتند ز ایران همه بخردان

جهاندیده و نامور موبدان

سر نامداران زبان برگشاد

ز پیکار لشکر بسی کرد یاد

به رستم چنین گفت کای سرفراز

بترسم که این دولت دیریاز

همی برگراید به‌سوی نشیب

دلم شد ز کردار او پرنهیب

توی پروارنندهٔ تاج و تخت

فروغ از تو گیرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوک شمشیر تست

سپهر و زمان و زمین زیر تست

تو کندی دل و مغز دیو سپید

زمانه به مهر تو دارد امید

زمین گرد رخش ترا چاکر‌ست

زمان بر تو چون مهربان مادر‌ست

ز تیغ تو خورشید بریان شود

ز گرز تو ناهید گریان شود

ز نیروی پیکان کلک تو شیر

به‌روز بلا گردد از جنگ سیر

تو تا برنهادی به‌مردی کلاه

نکرد ایچ دشمن به ایران نگاه

کنون گیو و گودرز و طوس و سران

فراوان ازین مرز کنداوران

همه دل پر از خون و دیده پرآب

گریزان ز ترکان افراسیاب

فراوان ز گودرزیان کشته مرد

شده خاک بستر به دشت نبرد

هرانکس کزیشان به جان رسته‌اند

به کوه هماون همه خسته‌اند

همه سر نهاده سوی آسمان

سوی کردگار مکان و زمان

که ایدر بیاید گو پیلتن

به نیروی یزدان و فرمان من

شب تیره کاین نامه بر خواندم

بسی از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز این سخن را به کس

مگر پیش دادار فریاد‌رس

کنون کار ز اندازه اندر گذشت

دلم زین سخن پر ز تیمار گشت

امید سپاه و سپهبد به تست

که روشن‌روان بادی و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان

تن زال دور از بد‌ِ بدگمان

ز من هرچ باید فزونی بخواه

ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه

برو با دلی شاد و رایی درست

نشاید گرفت این چنین کار سست

به پاسخ چنین گفت رستم به شاه

که بی تو مبادا نگین و کلاه

که با فر و برزی و با‌رای و داد

ندارد چو تو شاه گردون به‌یاد

شنیده‌ست خسرو که تا کیقباد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

به‌ایران به‌کین من کمر بسته‌ام

به آرام یک روز ننشسته‌ام

بیابان و تاریکی و دیو و شیر

چه جادو چه از اژدهای دلیر

همان رزم توران و مازندران

شب تیره و گرزهای گران

هم از تشنگی هم ز راه دراز

گزیدن در رنج بر جای ناز

چنین درد و سختی بسی دیده‌ام

که روزی ز شادی نپرسیده‌ام

تو شاه نو آیین و من چون رهی

میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر میان

بگردانم این بد ز ایرانیان

ازان کشتگان شاه بی‌درد باد

رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام

کمر بر میان سوگ را بسته‌ام

چو بشنید کیخسرو آواز اوی

به رخ برنهاد از دو دیده دو جوی

بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان

نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان

فلک زیر خم کمند تو باد

سر تاجداران به بند تو باد

ز دینار و گنج و ز تاج و گهر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بیاورد گنجور خسرو کلید

سر بدره‌های درم بردرید

همه شاه ایران به رستم سپرد

چنین گفت کای نامبردار گرد

جهان گنج و گنجور شمشیر تست

سر سروران جهان زیر تست

تو با گرزداران زاولستان

دلیران و شیران کابلستان

همی‌رو به کردار باد دمان

مجوی و مفرمای جستن زمان

ز گردان شمشیر‌زن سی‌هزار

ز لشکر گزین از در کارزار

فریبرز کاوس را ده سپاه

که او پیش‌رو باشد و کینه‌خواه

تهمتن زمین را ببوسید و گفت

که با من عنان و رکیب‌ست جفت

سران را سر اندر شتاب آوریم

مبادا که آرام و خواب آوریم

سپه را درم دادن آغاز کرد

به دشت آمد و رزم را ساز کرد

فریبرز را گفت برکش پگاه

سپاه اندر آور به پیش سپاه

نباید که روز و شبان بغنوی

مگر نزد طوس سپهبد شوی

بگویی که در جنگ تندی مکن

فریب زمان جوی و کندی مکن

من اینک به کردار باد دمان

بیایم نجویم بره بر زمان

چو گرگین میلاد کار آزمای

سپه را زند بر بد و نیک رای

چو خورشید تابنده بنمود چهر

بسان بتی با دلی پر ز مهر

بر آمد خروشیدن کرنای

تهمتن بیاورد لشکر ز جای

پر اندیشه جان جهاندار شاه

دو فرسنگ با او بیامد به‌راه

دو منزل همی‌کرد رستم یکی

نیاسود روز و شبان اندکی