گنجور

 
فردوسی

به‌اسپ عقاب اندر آورد پای

برانگیخت آن بارگی را ز جای

تو گفتی یکی بارهٔ آهنست

وگر کوه البرز در جوشنست

به پیش سپاه اندر آمد بجنگ

یکی خشت رخشان گرفته بچنگ

بجنبید طوس سپهبد ز جای

جهان پر شد از نالهٔ کر نای

بهومان چنین گفت کای شوربخت

ز پالیز کین برنیامد درخت

نمودم بارژنگ یک دست برد

که بود از شما نامبردار و گرد

تو اکنون همانا بکین آمدی

که با خشت بر پشت زین آمدی

بجان و سر شاه ایران سپاه

که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه

بجنگ تو آیم بسان پلنگ

که از کوه یازد بنخچیر چنگ

ببینی تو پیکار مردان مرد

چو آورد گیرم بدشت نبرد

چنین پاسخ آورد هومان بدوی

که بیشی نه خوبست بیشی مجوی

گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان

بدست تو آمد مشو در گمان

بجنگ من ارژنگ روز نبرد

کجا داشتی خویشتن را بمرد

دلیران لشکر ندارند شرم

نجوشد یکی را برگ خون گرم

که پیکار ایشان سپهبد کند

برزم اندرون دستشان بد کند

کجا بیژن و گیو آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان

تو گر پهلوانی ز قلب سپاه

چرا آمدستی بدین رزمگاه

خردمند بیگانه خواند ترا

هشیوار دیوانه خواند ترا

تو شو اختر کاویانی بدار

سپهبد نیاید سوی کارزار

نگه کن که خلعت کرا داد شاه

ز گردان که جوید نگین و کلاه

بفرمای تا جنگ شیر آورند

زبردست را دست زیر آورند

اگر تو شوی کشته بر دست من

بد آید بدان نامدار انجمن

سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند

اگر زنده مانند پیچان شوند

و دیگر که گر بشنوی گفت راست

روان و دلم بر زبانم گواست

که پر درد باشم ز مردان مرد

که پیش من آیند روز نبرد

پس از رستم زال سام سوار

ندیدم چو تو نیز یک نامدار

پدر بر پدر نامبردار و شاه

چو تو جنگجویی نیاید سپاه

تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی

بیاید بروی اندر آریم روی

بدو گفت طوس ای سرافراز مرد

سپهبد منم هم سوار نبرد

تو هم نامداری ز توران سپاه

چرا رای کردی به آوردگاه

دلت گر پذیرد یکی پند من

بجویی بدین کار پیوند من

کزین کینه تا زنده ماند یکی

نیاسود خواهد سپاه اندکی

تو با خویش وپیوند و چندین سوار

همه پهلوان و همه نامدار

بخیره مده خویشتن را بباد

بباید که پند من آیدت یاد

سزاوار کشتن هرآنکس که هست

بمان تا بیازند بر کینه دست

کزین کینه مرد گنهکار هیچ

رهایی نیابد خرد را مپیچ

مرا شاه ایران چنین داد پند

که پیران نباید که یابد گزند

که او ویژه پروردگار منست

جهاندیده و دوستدار منست

به بیداد بر خیره با او مکوش

نگه کن که دارد بپند تو گوش

چنین گفت هومان به بیداد و داد

چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

بران رفت باید ببیچارگی

سپردن بدو دل بیکبارگی

همان رزم پیران نه بر آرزوست

که او راد و آزاده و نیک خوست

بدین گفت و گوی اندرون بود طوس

که شد گیو را روی چون سندروس

ز لشکر بیامد بکردار باد

چنین گفت کای طوس فرخ نژاد

فریبنده هومان میان دو صف

بیامد دمان بر لب آورده کف

کنون با تو چندین چه گوید براز

میان دو صف گفت و گوی دراز

سخن جز بشمشیر با او مگوی

مجوی از در آشتی هیچ روی

چو بشنید هومان برآشفت سخت

چنین گفت با گیو بیدار بخت

ایا گم شده بخت آزادگان

که گم باد گودرز کشوادگان

فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ

به آوردگه تیغ هندی بچنگ

کس از تخم کشواد جنگی نماند

که منشور تیغ مرا برنخواند

ترا بخت چون روی آهرمنست

بخان تو تا جاودان شیونست

اگر من شوم کشته بر دست طوس

نه برخیزد آیین گوپال و کوس

بجایست پیران و افراسیاب

بخواهد شدن خون من رود آب

نه گیتی شود پاک ویران ز من

سخن راند باید بدین انجمن

وگر طوس گردد بدستم تباه

یکی ره نیابند ز ایران سپاه

تو اکنون بمرگ برادر گری

چه با طوس نوذر کنی داوری

بدو گفت طوس این چه آشفتنست

بدین دشت پیکار تو با منست

بیا تا بگردیم و کین آوریم

بجنگ ابروان پر ز چین آوریم

بدو گفت هومان که دادست مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان

به آوردگه به که آید زمان

بدست سواری که دارد هنر

سپهبدسر و گرد و پرخاشخر

گرفتند هر دو عمود گران

همی حمله برد آن برین این بران

ز می گشت گردان و شد روز تار

یکی ابر بست از بر کارزار

تو گفتی شب آمد بریشان بروز

نهان گشت خورشید گیتی فروز

ازان چاک چاک عمود گران

سرانشان چو سندان آهنگران

بابر اندرون بانگ پولاد خاست

بدریای شهد اندرون باد خاست

ز خون بر کف شیر کفشیر بود

همه دشت پر بانگ شمشیر بود

خم آورد رویین عمود گران

شد آهن به کردار چاچی کمان

تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ

سیه شد ز زخم یلان روی مرگ

گرفتند شمشیر هندی بچنگ

فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ

ز نیروی گردنکشان تیغ تیز

خم آورد و در زخم شد ریز ریز

همه کام پرخاک و پر خاک سر

گرفتند هر دو دوال کمر

ز نیروی گردان گران شد رکیب

یکی را نیامد سر اندر نشیب

کمربند بگسست و هومان بجست

یکی اسپ آسوده را برنشست

سپهبد سوی ترکش آورد چنگ

کمان را بزه کرد و تیر خدنگ

بران نامور تیرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

ز پولاد پیکان و پر عقاب

سپر کرد بر پیش روی آفتاب

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت

همه روی کشور پر الماس گشت

ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست

تن بارگی گشت با خاک پست

سپر بر سر آورد و ننمود روی

نگه داشت هومان سر از تیر اوی

چو او را پیاده بران رزمگاه

بدیدند گفتند توران سپاه

که پردخت ماند کنون جای اوی

ببردند پرمایه بالای اوی

چو هومان بران زین توزی نشست

یکی تیغ بگرفت هندی بدست

که آید دگر باره بر جنگ طوس

شد از شب جهان تیره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوی

یکایک بدو در نهادند روی

چو شد روز تاریک و بیگاه گشت

ز جنگ یلان دست کوتاه گشت

بپیچید هومان جنگی عنان

سپهبد بدو راست کرده سنان

بنزدیک پیران شد از رزمگاه

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز تو خشم گردنکشان دور باد

درین جنگ فرجام ما سور باد

که چون بود رزم تو ای نامجوی

چو با طوس روی اندر آمد بروی

همه پاک ما دل پر از خون بدیم

جز ایزد نداند که ما چون بدیم

بلشکر چنین گفت هومان شیر

که ای رزم دیده سران دلیر

چو روشن شود تیره شب روز ماست

که این اختر گیتی افروز ماست

شما را همه شادکامی بود

مرا خوبی و نیکنامی بود

ز لشکر همی برخروشید طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

همی گفت هومان چه مرد منست

که پیل ژیان هم نبرد منست

چو چرخ بلند از شبه تاج کرد

شمامه پراگند بر لاژورد

طلایه ز هر سو برون تاختند

بهر پرده‌ای پاسبان ساختند

چو برزد سر از برج خرچنگ شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

تبیره برآمد ز هر دو سرای

جهان شد پر از نالهٔ کر نای

هوا تیره گشت از فروغ درفش

طبر خون و شبگون و زرد و بنفش

کشیده همه تیغ و گرز و سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

تو گفتی سپهر و زمان و زمین

بپوشد همی چادر آهنین

بپرده درون شد خور تابناک

ز جوش سواران و از گرد و خاک

ز هرای اسپان و آوای کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

سپهدار هومان دمان پیش صف

یکی خشت رخشان گرفته بکف

همی گفت چون من برایم بجوش

برانگیزم اسپ و برارم خروش

شما یک بیک تیغها برکشید

سپرهای چینی بسر در کشید

مبینید جز یال اسپ و عنان

نشاید کمان و نباید سنان

عنان پاک بر یال اسپان نهید

بدانسان که آید خورید و دهید

بپیران چنین گفت کای پهلوان

تو بگشای بند سلیح گوان

ابا گنج دینار جفتی مکن

ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن

که امروز گردیم پیروزگر

بیابد دل از اختر نیک بر

وزین روی لشکر سپهدار طوس

بیاراست برسان چشم خروش

بروبر یلان آفرین خواندند

ورا پهلوان زمین خواندند

که پیروزگر بود روز نبرد

ز هومان ویسه برآورد گرد

سپهبد بگودرز کشواد گفت

که این راز بر کس نباید نهفت

اگر لشکر ما پذیره شوند

سواران بدخواه چیره شوند

همه دست یکسر بیزدان زنیم

منی از تن خویش بفگنیم

مگر دست گیرد جهاندار ما

وگر نه بد است اختر کار ما

کنون نامداران زرینه کفش

بباشید با کاویانی درفش

ازین کوه پایه مجنبید هیچ

نه روز نبرد است و گاه بسیچ

همانا که از ما بهر یک دویست

فزونست بدخواه اگر بیش نیست

بدو گفت گودرز اگر کردگار

بگرداند از ما بد روزگار

به بیشی و کمی نباشد سخن

دل و مغز ایرانیان بد مکن

اگر بد بود بخشش آسمان

بپرهیز و بیشی نگردد زمان

تو لشکر بیارای و از بودنی

روان را مکن هیچ بشخودنی