گنجور

 
فردوسی

دبیر جهاندیده را پیش خواند

سخن هرچ بایست با او براند

بفرمود تا نامهٔ خسروی

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

سرنامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه بجای

برازندهٔ ماه و کیوان و هور

نگارندهٔ فر و دیهیم و زور

سپهر و زمان و زمین آفرید

روان و خرد داد و دین آفرید

وزو آفرین باد بر شهریار

زمانه مبادا ازو یادگار

رسیدم بفرمان میان دو کوه

سپاه دو کشور شده همگروه

همانا که شمشیرزن صد هزار

ز دشمن فزون بود در کارزار

کشانی و شگنی و چینی و هند

سپاهی ز چین تا بدریای سند

ز کشمیر تا دامن رود شهد

سراپرده و پیل دیدیم و مهد

نترسیدم از دولت شهریار

کزین رزمگاه اندر آید نهار

چهل روز با هم همی جنگ بود

تو گفتی بریشان جهان تنگ بود

همه شهریاران کشور بدند

نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند

میان دو کوه از بر راغ و دشت

ز خون و ز کشته نشاید گذشت

همانا که فرسنگ باشد چهل

پراگنده از خون زمین بود گل

سرانجام ازین دولت دیریاز

سخن گویم این نامه گردد دراز

همه شهریاران که دارند بند

ز پیلان گرفتم بخم کمند

سوی جنگ دارم کنون رای و روی

مگر پیش گرز من آید گروی

زبانها پر از آفرین تو باد

سر چرخ گردان زمین تو باد

چو نامه بمهر اندر آمد بداد

بمهتر فریبرز خسرو نژاد

ابا شاه و پیل و هیونی هزار

ازان رزمگه برنهادند بار

فریبرز کاوس شادان برفت

بنزدیک خسرو بسیچید و تفت

همی رفت با او گو پیلتن

بزرگان و گردان آن انجمن

به پدرود کردن گرفتش کنار

ببارید آب از غم شهریار

وزان جایگه سوی لشکر کشید

چو جعد دو زلف شب آمد پدید

نشستند با آرامش و رود و می

یکی دست رود و دگر دست نی

برفتند هر کس بآرام خویش

گرفته ببر هر کسی کام خویش

چو خورشید با رنگ دیبای زرد

ستم کرد بر تودهٔ لاژورد

همانگه ز دهلیز پرده‌سرای

برآمد خروشیدن کرنای

تهمتن میان تاختن را ببست

بران بارهٔ تیزتگ برنشست

بفرمود تا توشه برداشتند

همی راه دشوار بگذاشتند

بیابان گرفتند و راه دراز

بیامد چنان لشکری رزمساز

چنین گفت با طوس و گودرز و گیو

که ای نامداران و گردان نیو

من این بار چنگ اندر آرم بچنگ

بداندیشگان را شود کار تنگ

که دانست کین چاره‌گر مرد سند

سپاه آرد از چین و سقلاب و هند

من او را چنان مست و بیهش کنم

تنش خاک گور سیاوش کنم

که از هند و سقلاب و توران و چین

نخوانند ازین پس برو آفرین

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد

ازان نامداران پرخاشجوی

بابر اندر آمد یکی گفت و گوی

دو منزل برفتند زان جایگاه

که از کشته بد روی گیتی سیاه

یکی بیشه دیدند و آمد فرود

سیه شد ز لشکر همه دشت و رود

همی بود با رامش و می بدست

یکی شاد و خرم یکی خفته مست

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

بسی هدیه و ساز و چندی نثار

ببردند نزدیک آن نامدار

چو بگذشت ازین داستان روز چند

ز گردش بیاسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ایران سپاه

که آمد فریبرز کاوس شاه

پذیره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهی گران

فریبرز نزدیک خسرو رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان

عنان را بپیچید و آمد براه

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

فرود آمد و پیش یزدان بخاک

بغلتید و گفت ای جهاندار پاک

ستمکاره‌ای کرد بر من ستم

مرا بی‌پدر کرد با درد و غم

تو از درد و سختی رهانیدیم

همی تاج را پرورانیدیم

زمین و زمان پیش من بنده شد

جهانی ز گنج من آگنده شد

سپاس از تو دارم نه از انجمن

یکی جان رستم تو مستان ز من

بزد اسپ و زان جایگه بازگشت

بران پیل وان بستگان برگذشت

بسی آفرین کرد بر پهلوان

که او باد شادان و روشن‌روان