گنجور

 
سعدی

نشنیده‌ام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی

یا سرو با جوانان، هرگز رَوَد به راهی

سروِ بلندِ بُستان، با این همه لطافت

هر روزش از گریبان، سر بَرنَکرد ماهی

گر من سخن نگویم، در حسنِ اعتدالت

بالات خود بگوید، زین راست‌تر گواهی

روزی چو پادشاهان، خواهم که برنشینی

تا بشنوی ز هر سو، فریادِ دادخواهی

با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگِ دشمن؟

تو خود به چشم و ابرو، بر هم زنی سپاهی

خیلی نیازمندان، بر راهت ایستاده

گر می‌کنی به رحمت، در کُشتگان نگاهی

ایمن مَشو که روی‌ات، آیینه‌ای‌ست روشن

تا کی چُنین بماند، وز هر کناره آهی

گویی چه جرم دیدی، تا دشمنم گرفتی؟

خود را نمی‌شناسم، جز دوستی گناهی

ای ماهِ سرو قامت، شکرانهٔ سلامت

از حالِ زیردستان، می‌پرس گاه گاهی

شیری در این قَضیَّت، کهتر شده ز موری

کوهی در این ترازو، کم‌تر شده ز کاهی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رُستَنی نبینی، بر گورِ من گیاهی

سعدی به هر چه آید، گردن بنه که شاید

پیشِ که داد خواهی، از دستِ پادشاهی؟