گنجور

 
همام تبریزی

ای آفتاب خوبان وی آیت الهی

حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی

گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی

وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی

نی خوبی شما را هرگز بود نهایت

نی اشتیاق‌ها را پیدا شود تناهی

گر خون عاشقان را ریزی به یک کرشمه

از ما گناه باشد گفتن که در گناهی

پیش سگان کویت بر خاک آستانت

گر باشدم مجالی دعوی کنم به شاهی

در دل بسی شکایت دارم ولی چه گویم

کاحوال بی‌حکایت دانسته‌ای کماهی

جز روی دوست دیدن می‌بینم از معاصی

با دیگری محبت می‌دانم از مناهی

هم ماه مهربانی هم جان زندگانی

هم نور دیده و دل هم پشت و هم پناهی

جان همام دارد آثار بوی جانان

انفاس عنبرینش هم می‌دهد گواهی