گنجور

 
سنایی

ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی

کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی

مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را

گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی

با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی

در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی

آنجا که قدت آید ناید ز سرو سروی

آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی

از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی

از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی

هر روز صبح صادق از غیرت جمالت

بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی

گرد سم سمندت بر گلشن سمایی

در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی

حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی

روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی

خوش‌خوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست

از قایل الاهی تا قابل گیاهی

آویختی به عمدا از بهر بند دل‌ها

زنجیر بی‌گناهان از جای بی‌گناهی

در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی

با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی

فراش خاک کویت پاکان آسمانی

قلاش آبرویت پیران خانقاهی

در تاب‌های زلفت بنگر به خط ابرو

ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی

عقلم همی‌نداند تفسیر خطت آری

نامحرمی چه داند شرح خط الاهی

در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن

نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی

با خنده و کرشمه آنجا که روی آری

هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی

آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم

آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی

ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان

آه از درون جانش تو در میان آهی

در جل کشید جان را در خدمتت سنایی

خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی