حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس میگوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس میگفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آوردهاند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او میگوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آوردهاند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: خواجه حسن مؤدب روایت میکند که به دنبال شهرت شیخ در نشابور، تصمیم میگیرد به مجلس او برود و نظرش را درباره صوفیان که آنها را خوار میدانسته، ببیند. او با دلی پر از تردید و ناراحتی در مجلس شیخ نشسته و در ذهنش درباره دستاری که به سر دارد فکر میکند. در مجلس، سخن شیخ را میشنود و از او سوال میشود که آیا خداوند با بندگانش سخن میگوید. شیخ در پاسخ، اصرار میکند که دستار او را به درویشی بدهد. حسن مؤدب که به قیمت دستار فکر میکند، در نهایت متوجه میشود که باید از خودگذشتگی کند. پس از شنیدن سخنان درویش، قلبش نرم میشود و به شیخ نزدیک شده و دستار و لباسش را به درویش میدهد. پس از این واقعه، به شیخ ایمان میآورد و تمام داراییاش را در راه او فدا کرده و در خدمت شیخ باقی میماند.
هوش مصنوعی: خواجه حسن مؤدب از قول خود میگوید که وقتی خبر شهرت شیخ در نشابور پخش شد و اینکه او از عرفان و اسرار الهی سخن میگوید، در ابتدا به صوفیان بیاعتنایی کرده و فکر میکرد که آنها علمی ندارند و چه طور میتوانند صحبت کنند، چون علم غیب فقط از آن خداوند است. به همین خاطر، با نیت آزمون به مجلس شیخ رفته و در کنار او نشسته بودم. با ظاهری آراسته و دلی پر از تردید، به سخنان شیخ گوش میدادم. وقتی مجلس به پایان رسید و شیخ خواست که به درویشی لباس بدهد، در دل خود فکر کردم که دستار خودم را به او بدهم، اما دوباره شک کردم و به خود گفتم که این دستار هدیهای از آمل است و قیمت آن ده دینار میباشد. در این حین، مردی در کناری از شیخ پرسید که آیا خداوند با بندگانش سخن میگوید؟ و شیخ اشاره کرد که او مقداری در مورد دستار صحبت کند. آن مرد دوباره گفت که این دستار را به درویش بدهید، اما من همچنان بر سر نظر خود بودم و نمیخواستم آن را بدهم. هنگامی که حسن مؤدب این مکالمه را شنید، لرزشی به او دست داد و نزد شیخ رفت و پاهای او را بوسید و دستار و لباس خود را به درویش بخشید. دیگر هیچ گونه تردید و قضاوتی در او نبود و به عنوان یک مسلمان، تمام داراییاش را در راه خدمت به شیخ صرف کرد و تمام عمرش را در خدمت شیخ گذراند. در پایان، او نیز به خاک میهنه سپرده شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.