حکایت شمارهٔ ۲۷
آوردهاند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، آنجا امامی بود از اصحاب بوعبداللّه کرام، او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود. روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم، جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی میرود که سخن وی پیش او نمیتوان گفت و اگر نام او شنود لعن میکند. شیخ برنشست بامریدان، در راه رافضتی از خانه بیرون آمد، شیخ را دید با جمع، لعنت آغاز کرد، جماعت قصد زخم او کردند، شیخ گفت آرام گیرید، باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند، جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند؟ شیخ گفت معاذاللّه او لعنت بر ما نمیکند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحقّ، او لعنت برآن باطل میکند برای خدایرا، و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ میگفت میشنود، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم، بر حقّ تویی و بر باطل من، اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم! شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد! چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومیآید، آن درویش ابوالسحین را خبر کرد، او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد. چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت. اتفاق را روز یکشنبه بود، شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت، گفت یا حسن چه میرود؟ حسن آنچ شنید بازنمود، شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم، روی به کلیسا نهاد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر میفرماید. چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول، چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره میکردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده میکردند. شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتْخِذُونی واُمّیَ اِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللّه تویی که میگویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید؟ اگر محمد و دین محمد حقّ است درین لحظه حقّ را سبحانه و تعالی سجود کنید. چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود. چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند. شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود، و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت، امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و. او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید، او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو میگشت ونعره میزد تا پیش تخت شیخ، و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در زمان شیخ بوسعید، امامی به نام بوالحسین تونی در نشابور وجود داشت که به شدت با شیخ و افکار او مخالفت میکرد و هر بار که نام شیخ برده میشد، او لعنت میکرد. روزی شیخ تصمیم به دیدار بوالحسین گرفت، اما مریدانش او را از رفتن به نزد کسی که لعنتش میکند منع کردند. در مسیر، بوالحسین با دیدن شیخ لعنت کرد، اما شیخ گفت که او از روی حقیقت چنین کاری میکند و به درستی فکر میکند. در این هنگام، بوالحسین به پای شیخ افتاد و توبه کرد و خواست که مسلمان شود.
پس از آن، شیخ به کلیسا رفت و با گفتن جملاتی، تصاویری مذهبی را به زمین انداخت و تعدادی از ترسایان با دیدن این معجزه مسلمان شدند. خبر این واقعه به بوالحسین رسید و او نیز در نهایت به خانقاه شیخ آمد، در حالی که از کارهای گذشتهاش استغفار میکرد و به جمع مریدان شیخ پیوست.
هوش مصنوعی: در آن زمان که شیخ بوسعید در نشابور بود، امامی به نام بوالحسین تونی در آنجا اقامت داشت. او نه تنها به شیخ بوسعید اعتقادی نداشت، بلکه هر بار که نام او به میان میآمد، ناسزا میگفت. وقتی شیخ بوسعید تصمیم به دیدار بوالحسین تونی گرفت، بعضی از مریدان او به دلیل دشمنی بوالحسین با شیخ، او را منع کردند. در مسیر، شیخ با یک مخالف برخورد کرد که او نیز شروع به ناسزا گفتن به شیخ کرد. مریدان شیخ قصد داشتند به او حمله کنند، اما شیخ از آنها خواست تا آرام باشند و گفت ممکن است دعای او به رحمت منجر شود. او توضیح داد که این فرد نمیخواهد به ما آسیب برساند، بلکه از نظر او ما باطل هستیم و او برای خداوند ناسزا میگوید. پس از شنیدن این سخنان، مخالف به پاهای شیخ افتاد و از او خواست تا او را به اسلام دعوت کند. شیخ به مریدانش نشان داد که دعای خالصانه چه تأثیری میتواند داشته باشد. شیخ سپس خبر داد که به زیارت بوالحسین میرود، اما بوالحسین به او ناسزا گفت و او را به کلیسای مسیحیان فرستاد. وقتی شیخ با مریدانش به کلیسا رسید، مسیحیان در حال عبادت بودند و وقتی او را دیدند، گرد او جمع شدند. شیخ با دیدن تصاویری از عیسی و مریم به آنها گفت که اگر دین محمد حق است، باید در این لحظه فقط خدا را بپرستند. بلافاصله تصاویری که مقابل آنها بود به زمین افتاد و این باعث شد چهل نفر از مسیحیان مسلمان شوند. آنها لباسهای اسلامی پوشیدند و غسل کردند. شیخ سپس به مریدانش گفت که چطور باید از راهنماییهای پیران پیروی کرد و این همه نتیجه برکت آن پیر است. خبر این واقعه به بوالحسین رسید و او احساساتی شد و خواست تا از او در محفظهای نگهداری کنند. وقتی او به خانقاه شیخ رسید، درخواست کرد تا او را بیرون بیاورند و با ناله و فریاد به سوی شیخ آمد و در برابر او افتاد. در پایان، او هم از اعمال گذشتهاش پشیمان شد و به مریدان شیخ پیوست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.