حکایت شمارهٔ ۶۲
محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبداللّه کرام و شیخ را منکر بودی. یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید. در راه به مجلس شیخ نگاه کرد، شیخ سخن میگفت، محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد. برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد، جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد، من بترک مزد جامه بگفتم. محتسب او را درۀ چند سخت بزد، پیر گریان شد و محتسب بازآمد. اتفاق را شیخ هنوز سخن میگفت، از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس؟ شیخ گفت خواجه محتسب چه میباید کرد؟ گفت مجلس نمیباید گفت وبیت نمیباید گفت. شیخ گفت چنان کنیم کی دل او میخواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمیباید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد، او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم، او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد. گر جامهات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید،. محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در نشابور محتسبی بود که به سخنان شیخ بوعبدالله اعتقادی نداشت. یک روز در حال خرید لباس برای شستشو، به مجلس شیخ سرک کشید و تحت تأثیر صحبتهای او قرار گرفت. بعد از اینکه به جامهشو پولی داد، احساس کرد مزدی که پرداخت کرده کم است و او را به شدت کتک زد. پیرمرد در حال گریز از محتسب به صحرا رفت. وقتی محتسب به مجلس شیخ برگشت و از او در مورد رفتار خود پرسید، شیخ به او گفت که بهتر است دل افراد را در نظر بگیرد. محتسب از رفتار گذشتهاش پشیمان شد و در نهایت از بیاحترامی و انکار خود توبه کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.