گنجور

 
محمد بن منور

آورده‌اند کی درآن کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود دو مرد معروف با یکدیگر گفتند کی ما را از شیخ امتحانی باید کرد تا به کرامات بجای آرد یا نه؟ به نزدیک شیخ رویم و از وی چیزی بستانیم و بهریسه دهیم. حکایتی راست کردند و پیش شیخ آمدند و گفتند کی در همسرایگی مادختر کیست یتیمه، اورا به شوهری دادیم و هرچ او را فریضه بکار آید از هرکسی بخواسته‌ایم و امروز آن شغلک او راست شده است، امشب او را بخصم می‌سپاریم. می‌باید که او را بروشنایی شیخ بخانۀ شوهر بریم تا آن تبرّک به روزگار ایشان فرا رسد. شیخ حسن مؤدب را بخواند و گفت ای حسن دو شمع بزرگ بیاور و بدیشان ده که هریسه گران می‌فروشند. چون آن هر دو این سخن بشنیدند ازدست بشدند و روی در پای شیخ مالیدند و توبه کردند و از ملازمان خدمت شیخ شدند.