حکایت شمارهٔ ۲۹
هم در آن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، از هر کسی چیزی قرض کرده بودو بر درویشان خرج کرده، و چیزی دیرتر پدید میآمد و غنیمان تقاضا میکردند. یک روز جملۀ جمع بدر خانقاه آمدند، شیخ حسن را گفت بگوی تا درآیند، حسن ایشان را درآورد. چون شیخ را خدمت کردند، کودکی از در خانقاه بگذشت و ناطف آواز میداد، شیخ گفت آن طواف را آواز دهید، او را بیاوردند. شیخ گفت آنچ داری جمله بسنج، همه بسخت و پیش درویشان نهاد تا بکار بردند. کودک طواف گفت زر میباید شیخ گفت پدید آید. ساعتی بود، دیگربار تقاضا کرد، شیخ همان جواب داد کودک گفت استاد مرا بزند. این بگفت و در گریستن استاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صرۀ زر پیش شیخ نهاد، گفت فلان کس فرستاده است و گفته که ما را بدعا یاددار. شیخ حسن را گفت برگیر و تفرقه کن بر متقاضیان. حسن زر همه بداد و زر ناطف آن کودک بداد، هیچ باقی نماندو نه هیچ دربایست. شیخ گفت در بند اشک این کودک بودست.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این داستان شیخ بوسعید در نشابور است و حسن مؤدب، خادم خاص او، از مردم قرض کرده و آن را برای درویشان خرج کرده است. وقتی درویشان به خانقاه آمده و درخواست میکنند، حسن آنها را میفرستد تا شیخ را ملاقات کنند. در این بین، کودکی به خانقاه میآید و تقاضای طلا میکند، اما شیخ از او میخواهد که تمام آنچه را دارد بسنجد و به درویشان بدهد. کودک نگران میشود که استادش او را تنبیه کند. در همین لحظه، شخصی از در خانقاه وارد میشود و مقداری طلا به شیخ میدهد و از او میخواهد که در دعا برای آنها یاد کند. شیخ حسن تمامی طلا را به درخواستکنندگان میدهد و هیچ چیزی برای خود نمیگذارد و این نشاندهنده محبت و توجه او به درویشان است. در نهایت، شیخ میگوید که اشک کودک نشانهٔ اهمیت این موضوع بوده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.