گنجور

حاشیه‌ها

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه:

زهره بر چیده چو خورشید نم هر جرعه

 

نم برچیدن: خشکاندن 

یعنی زهره به مثال خورشید، درخشان و تابنده است (؟)

 

 

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه:

خطری کرده و در گنج طرب نقب زده

نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند

 

این بیت به شکل زیر درست باید باشد؛

 

خطری کرده و در گنج طرب نقب زده

نقب‌گران همه ره با خطر آمیخته‌اند

 

نقب‌گر به معنی دزدی است که با نقب‌زدن دزدی می‌کند.

همه‌ره: همواره، همیشه.

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه:

بربطی که در اینجا شرح داده شده، هشت سیم دارد در حالیکه در شرح ساختمان بربط معمولا از پنج جفت سیم (ده تا) یاد شده است.

و منظور از چهار طبع رباب گویا چهار قسمت شکم، سینه، دسته و سر این ساز است یا اینکه ربابی که شرح کرده چهار تار داشته است.

و دف حلقه‌به‌گوش، دف و حلقه‌های فلزی این ساز است.

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴:

 

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۵۴ (باز چه خورده‌ای؟ بگو)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

 

محمدامین مروتی

 

مخاطب مولانا در این غزل عاشق از خود بیخود شده و خوشحالی است که مستانه و سرخوش می رود و مولانا به حال خوش او غبطه می خورد و از او می خواهد بگوید چه چیز موجب این احوال خوش بوده و به قول امروزی ها ساقی اش که بوده است.

هین کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌ای؟ بگو

مست و خراب می‌روی، خانه به خانه کو به کو

مخاطب از فرط مستی سر پایش بند نیست و چپ و راست می رود و خانه اش را پیدا نمی کند.

 

با که حریف بوده‌ای؟ بوسه ز که ربوده‌ای؟

زلف که را گشوده‌ای؟ حلقه به حلقه مو به مو

مولانا می پرسد با چه معشوقی همنشین بوده ای و با زلف چه کسی بازی کرده ای؟

 

نی تو حریف کی کنی، ای همه چشم و روشنی

خفیه روی چو ماهیان، حوض به حوض جو به جو

مولانا دوباره می گوید تو حریفت را لو نمی دهی و مثل ماهی تنها و پنهانی کارت را می کنی.

 

راست بگو به جان تو، ای دل و جانم آن تو

ای دل همچو شیشه‌ام، خورده میَ ات کدو کدو[1]

راست بگو نهان مکن، پشت به عاشقان مکن

چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو؟

راستش را بگو. تو همیشه بی دریغ، می ات را به من نوشانده ای. سرچشمه این آب نشاط آور کجاست؟

 

در طلبم، خیال تو، دوش میان انجمن

می‌نشناخت بنده را، می‌نگریست رو به رو

چون بشناخت بنده را، بنده ی کژرونده را،

گفت بیا به خانه هی، چند روی تو سو به سو

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر

همچو زنان خیره سر، حجره به حجره شو به شو

مولانا می گوید شبح و تصویر تو را دیدم که در میان جمع مرا نشناخت و وقتی شناخت به من گفت چرا مرتب از خانه ای به خانه دیگر می روی. مگر مثل زنان گستاخ و بولهوسی که مرتب شوهر عوض می کنند؟

 

گفتمش ای رسول جان! ای سبب نزول جان!

ز آنک تو خورده‌ای بده، چند عتاب و گفت و گو

گفتم به جای این همه سرزنش از آنچه خورده ای جرعه ای به من ده.

 

گفت شراره‌ای از آن، گر ببری سوی دهان،

حلق و دهان بسوزدت، بانگ زنی گلو! گلو!

گفت تحمل یک جرعه از این شراب را نداری. گلویت را آتش می زند.

 

لقمه ی هر خورنده را، درخور او دهد خدا

آنچ گلو بگیردت، حرص مکن، مجو مجو

خدا برای هر دهانی لقمه ای قرار داده. به اندازه دهانت لقمه بردار و حرص نزن.

 

گفتم کو شراب جان؟ ای دل و جان فدای آن

من نه‌ام از شتردلان، تا برمم به های و هو

گفتم من از این تهدیدها نمی ترسم. از آن شراب به من بنوشان.

 

حلق و گلوبریده با[2]، کو برمد از این ابا[3]

هر که بلنگد او از این، هست مرا عدو عدو

کسی که از این شراب بگریزد یا حالش خراب شود، گلویش بریده باد که دشمن من است.

 

دست کز آن تهی بود، گرچه شهنشهی بود،

دست بریده‌ای بود مانده به دیر، بر سمو[4]

دستی که از این جام تهی باشد مثل دست بریده ای است که مدتها در بلندی باشد ولو اینکه دست پادشاهان باشد.

 

خامش باش و معتمَد، محرم راز نیک و بد

آنک نیازمودیش، راز مگو به پیش او

مخاطب به مولانا می گوید دیگر راز را فاش مکن و محرم باش و به هرناشناسی از این شراب سخن مگو.

 

18 شهریور 1404

 

 

[1] قدما از کدو، ظرف می می ساخته اند.

[2] بریده با، مخفف بریده باد است

[3] ابا: آش

[4] سمو: بلندی و ارتفاع

بهرام چگینی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:

این شعر یعنی چی؟

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳
                         
فرو رفتم به دریایی ، که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی ، به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل ، به کلّی بی خبر گردد
کسی کز سرِّ این دریا ، سَر مویی خبر دارد

چه گردی گِردِ این دریا ، که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت ، تحیّر بیشتر دارد

تورا با جانِ مادرزاد ، ره نبوَد درین دریا
کسی این بحر را شاید ، که او جانی دگر دارد

تو هستی مردِ صحرایی ، نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا ، دلِ مردان چه سر دارد

ببین تا مردِ صاحب دل ، درین دریا چه سان جنبد
که بر راهِ همه عمری ، به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا ، همه اصل اوست ، کِی یابی
چو می‌بینی که این دریا ، جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ،  ببینی تو ، چنان باید
که چون خورشید ، سر تا پایِ تو ، دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا ، اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوقِ یک قطره ، زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری ، به آبی نیز غیرِ خود
ز تو بر ساخت غیرِ خود ، تویی غیری ، اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ، ملامت بِه درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن ، که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی ، عطّار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو ، کس معتبر دارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴
                         
هر که بر رویِ او نظر دارد
از بسی نیکُوی خبر دارد

تو نکوتر ز نیکُوانِ دو کُون
که دو کُون ، از تو یک اثر دارد

هرچه اندر دو کُون می‌بینم
از جمالِ تو ،  یک نظر دارد

در جمالت ، مدام بیخبر است
هر که او ذرّه‌ای بصر دارد

دیده‌ی جان ، که در تو حیران است
هرچه جز تو ست ، مختصر دارد

هر که رویِ چو آفتابِ تو دید
نتواند ، که دیده بردارد

هر که بویی بیافت ، از رهِ تو
خاکِ راهِ تو ، تاجِ سر دارد

عاشق ، از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت ، بسی خطر دارد

خویش را ، مست وار درفکنَد
هر که او جانِ دیده‌ور دارد

در رهِ عشقِ تو ، دلِ عطّار
آتشی سخت ، در جگر دارد

فریما دلیری در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۹ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸:

در درد به امّید وفاییم بیا

 

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸:

  صحبت از عقل و رابطه آن با عشق سابقه ای دیرینه دارد تا جاییکه از آن به نوعی ستیز بین این دو تعبیر می کنند اما حافظ چگونه می نگرد آنهم در غزلی که ابیاتش با کلمه دانست به پایان می رسد.  

 صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست

گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست

صوفی کسی است که تصوف اختیار کرده و اینان با رعایت اصولی که آن را به زعم خود از دین الهی برگرفته اند زندگی می کنند .در زمان حیات حافظ تصوف استیلای فرهنگی در جامعه داشت .خود حافظ هم زمانی به این گروه تعلق داشته و بعدا از آنها گریزان شده است.بعید نیست منظور از صوفی در این بیت خودش باشد.لعل نیز در توضیح "می"  آمده است .

می فرماید من صوفی با نور باده آن راز نهان خلقت را دانستم  و گوهر وجود همه انسانها را می توان با این لعل (می) شناخت.یعنی همه انسانها با می آشنا هستند هرکس بیشتر با آن سروکار دارد باطن بهتری دارد .

قدر مجموعهٔ گل، مرغِ سَحَر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست

فقط مرغ سحر (بلبل)است که ارزش گلستان را می داند چون راه عاشقی را بلد است و سختی های این راه را درک‌کرده نه هر کسی که چند ورق مطلب خوانده باشد و با معنای برخی مفاهیم آشنا باشد.

اینجا موضوع عقل و عشق را مطرح می کند .مسیر عاقلان و عاشقان یک مسیر است ولی نگاه متفاوتی دارند . هردو "می" را می شناسند ولی ارزش آن برایشان متفاوت است .

نکته مهم این است که عشق را نباید فقط به موجودی هشیار اعم از زمینی یا متعالی منحصر کرد. به هر  هدفی در زندگی  می توان عاشقانه نگریست .از نظر عاقلان این ما هستیم که به سوی هدف گام بر می داریم و رسیدن ما به هدف بر اساس خواسته ماست (نگرش اگزیستانسیالیستی) اما رویکرد عاشقانه می گوید درست است که تو باید بخواهی اما او هم باید بخواهد .همیشه اویی هست که می طلبد و به تو می گوید بیا به سوی این هدف و به همین علت انسان عاشق در عین تلاش، خاضعانه راه می پیماید چون با دلبری قدرتمند مواجه است ."سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد /دلبر که در کف او موم است سنگ خارا "آن راز نهانی که در بیت اول اشاره کرده این است که همه ما با این طلب معشوق مواجهیم .خواسته همه ما این است که اطمینان ما در زندگی بیشتر شود گویا داریم به سمت اطمینان مطلق نزدیک می شویم ولی فکر می کنیم خودمان خواسته ایم در حالیکه او دارد می طلبد .

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کاراُفتاده

به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست

مثالی می زند .این موضوع که دو جهان وجود دارد  موضوعیست که سالها  فکر عاقلان (فلاسفه و متکلمان )را درگیر کرده است .حالا این موضوع را برای دلی که در پرتو می و مستی به کار افتاده عنوان کردم . دل گفت فقط عشق توست که پایدار و باقی است سایر چیزها ناپایدار هستند .این معمای دو عالم را حل می کند .مهم نیست که مرگی در پیش باشد عشق مرگ نمی شناسد و جاودانی است .من خراب که غرق در ناپایداری و عدم اطمینان هستم همیشه تو را که مظهر اطمینان کامل هستی می طلبم چه در این دنیا و چه پس از مرگ .

آن شد اکنون که ز اَبنایِ عَوام اندیشم

مُحتَسِب نیز در این عیش نهانی دانست

وقتی این راز مهم را فهمیدم دیگر به این نمی اندیشم که مردم در مورد من چه می گویند .محتسب که مراقب اعمال مردم است هم خودش در این عیش حضور دارد و مخفیانه از راز من آگاه است 

دل‌بر، آسایش ما مَصلحتِ وقت ندید

ور نه از جانبِ ما دل‌نگرانی دانست

مثال بعد این است که در راه عاشقی بر خلاف نگاه عاقلانه و مصلحت اندیش ،مصلحت معشوق مهم است .معشوق می داند که من از دوری او در وضعیت عدم اطمینان و نگرانم ولی مصلحت نمی داند که من اطمینان کامل و آسایش مطلق در کنار او داشته باشم.

سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق

هر که قَدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست

نفس باد یمانی آگاهی بخش است .اگر کسی با نور باده به مستی برسد ارزش این نفس را می داند .این باد پیام معشوق را می رساند و عاشق را به کشف جدید می رساند و رازی از جهان خلقت را می فهمد . نگاه فردی مثل نیوتون به جهان اطرافش عاقلانه نبود او عاشق و مشتاق دانستن رازهای خلقت بود و نور باده امید را در دلش داشت پیام معشوق افتادن سیب بر زمین بود و او این پیام را دریافت و سنگ و گل را به لعل و عقیق تبدیل نمود و با کشف قانون جاذبه عمومی اجسام  دنیای فیزیک را متحول کرد .

ای که از دفترِ عقل، آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تَحقیق ندانی دانست

بنابر این کسی که می خواهد از طریق عقل به عشق بپردازد در اشتباه است .عقل فقط تا جایی پیش می رود که ناپایداری جهان و عدم اطمینان را به ما بفهماند/به چشمِ عقل در این رهگذارِ پرآشوب/جهان و کارِ جهان بی‌ثبات و بی‌محل است/.اینکه همه ما به سمت منبع اطمینان مطلق کشانده می شویم دیگر کار عقل نیست .این یک نگاه عاشقانه می طلبد که باید تجربه شود و در پستوی عقل  به آن نمی توان رسید .می لازم است تا مست شوی و این را درک کنی

مِی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان

هر که غارت‌گریِ بادِ خزانی دانست

پس می(همان لعل گرانبهای امید )را بیاور که نباید به وجود دائمی  گل ِّ باغ جهان بنازیم و دلخوش باشیم چون باد خزان غارتگر است و گلِ جهان نیز پژمرده می شود .شاید گل باغ جهان تعبیری از فرصتها و وقت گرانبها باشد.

حافظ این گوهرِ مَنظوم که از طَبع اَنگیخت

زَ اثرِ تربیتِ آصِفِ ثانی دانست

می گوید حافظ چنین گوهری را که با استعداد خود ایجاد کرد و در قالب شعر عرضه نمود به علت توجهات آصف ثانی است .آصف برخیا وزیر مقتدر سلیمان نبی بود که قادر بود کارهای خارق العاده ای کند .آصف ثانی کسی بوده که مقتدر بوده و توانسته شرایطی را مهیا کند که حافظ بتواند اشعارش را عرضه نماید .استعداد تنها کافی نیست باید مجال ظهور و بروز آن هم با ساختارها در جامعه فراهم شود .

 

برداشت من از نگاه حضرت حافظ به عقل این است که عقل در ستیز با عشق نیست تفاوت در نوع نگاه است .عقل در توجیه شرایط انسان که دائم در عدم اطمینان است کمک می کند ولی عشق به او برای گریز از عدم اطمینان مقصدی را نشان می دهد .مقصدی که او را می طلبد .نقطه پیوند میان عقل و عشق ، امید است که همه با آن آشنایی دارند ولی گاهی از آن غافل می شوند و به عقل خود می نازند .

 

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:

قباد به‌معنی بزرگ، سرور و شاه بکار رفته‌است.

مولانا می‌فرماید:

گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌هاست

صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۴ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:

حبذا یعنی به‌به چه خوش است

و مصرع اول اشاره به خوان مسیح بود که از مردم پذیرایی می‌کرد و کم نمی‌شد و مصرع دوم اشاره به میوه‌هایی بود که به مریم (ع) می‌رسید بی‌واسطه و بی‌نیاز به باغ.

فرهود در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:

در لغت‌نامه دهخدا آمده‌است: پنهان

کوروش در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:

معنای قباد در بیت پایانی چیست ؟

 

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰ - ناکامیها:

اگر بخواهیم یک شاعر را نام ببریم که بیش از حق شعر و ارزش آثارش معروف و مشهور شده همین جناب شهریار است.

شعر او نه حرف تازه ای دارد و نه بیان جدیدی

شعر شهریار یک عقب گرد کامل است .

 

 

 

 

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶:

حَدَث  پیش آمد تازه - بدعت در دیانت - مصیبت هر دفع شده‌ای که وضو یا نماز را باطل کند ( جمع: اَحْداث ).

پالیزبان . در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸:

گفتم آخر نیایی‌ام در چشم؟ گفت اول شنا بیاموزم

بسیار زیبا و قوی

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام فیلسوف:

هدایت در بخشی از مقدمه خود در باب خیام چنین میگوید:
«خیام ترجمان این شکنجه‌های روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب‌ها، ترس‌ها، امیدها و یأس‌های میلیون‌ها نسل بشر است که پی‌درپی فکر آن‌ها را عذاب داده‌است. خیام سعی می‌کند در ترانه‌های خودش با زبان و سبک غریبی همهٔ این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بی‌پرده حل بکند. او زیر خنده‌های عصبانی و رعشه‌آور مسایل دینی و فلسفی را بیان می‌کند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می‌جوید.»
 آیا رباعیات خیام چنین است؟!!

کسی که آثار هدایت را خوانده باشد خوب درمیابد که هدایت همان تراوشات ذهنی خود را درینجا به خیام نسبت داده است.
گویا هدایت بیشتر از یک کار تحقیقاتی و تصحیح متن بیشتر به دنبال دست آویزی برای تکرار مکررات ذهنی خود در ادبیات فارسی می‌گشته و دیواری کوتاهتر از خیام نیافته است!
هدایت در ادامه مقدمه خود چنین میگوید:
«بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهٔ غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی، بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایهٔ ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا می‌زنند و دعوت به نیستی می‌کنند و مرگ با خندهٔ چندش‌انگیزش به ما می‌خندد»
بر ما معلوم نیست که هدایت این تصاویر وحشتناک و فلسفه پوچ را که البته ساخت کارخانه ذهن خود اوست در کجای رباعیات خیام یافته یا از کجای آنها بیرون کشیده است.
اگر شادترین و پرامیدترین ترانه های جهان هم از مجرای ذهن هدایت گذر کند خروجی آن جز ناامیدی و نیستی و نکبت نخواهد بود.
ولی قرعه به نام خیام افتاده و رباعیات او تاوان این تاریک اندیشی و پوچ گرایی بی پایه را داده است.
به هر حال در سرزمینی که نقد ادبی وجود ندارد و کسروی حافظ نقد میکند و شاملو حافظ تصحیح میکند چرا هدایت بیکار بماند؟!!

 

بهزاد مشعلی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶:

سپاس از کامنت های بزرگواران.

من یک لحظه خودم را جای خیام بزرگ قرار دادم که جام شراب را تا ته سر کشیده‌ام و علاوه بر شراب ناب، دُرد شراب را هم سر کشیده‌ام و بخشی از دُرد شراب روی جامه‌ام ریخته است و جامه‌ام پر دُرد شده است.

بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که "جامه پر دُرد شراب" هم می‌تواند درست باشد.

گرچه "در رهن شراب" هم می‌تواند درست باشد.

اغلب شعرهای شاعران بزرگ ایران زمین را می‌توان با خوانش‌های مختلف خواند. این اعجاز زبان ایرانیان باستان است.

غلامعلی حاج اکبری در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش:

حاج اکبری / کرمان

سلام...

کابل، پایتخت امروز افغانستان است ، یک زمانی بخشی از شبه‌قاره هند بوده و فرهنگ هندی در آن رواج داشته. حال ، اشاره به «کابولی‌زن» برای آن است که در هند،  شعبده و جادو رایج بود و مولانا خواسته به اعتبار هند و قافیه ی شعرش و همینطور  این کمپیر زن را پررمز و راز و شگفت‌انگیز جلوه دهد.
همین و بس . پس هیچ ربطی به کابل امروزی ندارد.

 

رضا از کرمان در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۱ در پاسخ به حسن محمودی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴:

دوست گرامی جناب محمودی درود بر شما 

 

گرچه دوستان در حاشیه‌های فوقانی بهتر دیده بودند که در حاشیه فقط به بعد ادبی متن وشعر اشاره شود ولیکن ادبیات ما چنان با مسایل اجتماعی،اخلاقی،عرفان ،سنت وسایر موارد درآمیخته وممزوج است که نمیتوان بین آن حایلی قایل شد  

   من از نوشتار جنابعالی ودوست عزیزمان عزیز رادیو در حاشیه بالا متوجه نشدم که بنظر شما در سرنوشت ما جبر وجود دارد یاخیر حدیثی که از رسول اکرم عنوان فرمودید وبدان استناد کردید  خود بر شبهه من افزود 

اگر رسول اکرم (ص) به قول خود ایمان دارد  و خوشبختی وبد بختی هر فرد را از قبل از تولد حتم میدانسته چه دلیل داشت به جنگ کفاری چون بوجهل وابوسفیان وهنده جگرخوار و.... برود ایشان شقاوتشان از روز ازل تعیین شده وگناهی هم ندارند  یا در مقابل افرادی چون ابوذز غفاری با آن پیشینه سو ،حمزه ، ابوبکر ،عمر خطاب و.... تا قبل از ظهور اسلام مگر جزو کفار نبودند  چه شد از بدبختی به قول حدیث به خوشبختی رسیدند  مگر بدبختی ایشان امری محتوم نبوده 

موضوع دیگر اصل رسالت پیامبران را زیر سوال میبرد چون میخواهند بر خلاف اراده الهی  عده‌ای که دارای سرنوشتی شوم هستند را رستگار کنند ومقدرات الهی را برهم بزنند

  عدالت خداوندی کجاست  یعنی خدا مخلوقاتی را با ذات نادرست  بوجود میاورد آنها را با اعمال زشت به فعلیت وامیدارد ودر آخر آنها را در جهنم عذاب میدهد آیا اینچنین خالقی  دوست داشتنی وستودنی است 

بنظر بنده تمام انسانها فطرتا به واسطه حمل روح خدایی بی واسطه و ذاتا پاک و بی آلایش  زاده میشوند وتحت القایات سایرین از روح خود فاصله گرفته وبعد خداگونه ایشان به محاق فراموشی  میرود  ورمز هستی وبازی زندگی همینه که چه کسی این موضوع را فراموش نمیکند فقط وبس

حدیثی که فرمودید بنظرم مشابه ضرب‌المثل سالی که نکوست از بهارش پیداست  و یا  روزی که نکوست از طلوعش پیداست  وما کرمانیها یک مثل داریم میگیم  خیار شیدا از  دوبرگیش پیدا 

(توضیحا در کرمان به خربزه میگن خیار  مثلا خیار مشهدی یا خیار کویری و.. وبه خیار که در سالاد استفاده میشه ما میگیم خیار سبز )

اینجا میگه خربزه‌ای که شیرین وخوب باشه از زمانی که دو برگ اولیه بته از زمین نمایان میشه معلومه

میگم این حدیث شاید چنین مقصودی را میخواد برسونه وگرنه فکر نمیکنم رسول اکرم یا جناب سعدی معتقد به جبر باشند 

شاد باشی عزیزم

۱
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۵۶۲۳