گنجور

 
عطار

قوت بار عشق تو مرکب جان نمی‌کشد

روشنی جمال تو هر دو جهان نمی‌کشد

بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد

زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمی‌کشد

کون و مکان چه می‌کند عاشق تو که در رهت

نعرهٔ عاشقان تو کون و مکان نمی‌کشد

نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم

زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمی‌کشد

راه تو چون به سرکشم زانکه ز دوری رهت

راه تو از روندگان کس به کران نمی‌کشد

در ره تو به قرن‌ها چرخ دوید و دم نزد

تا ره تو به سر نشد خود به میان نمی‌کشد

گشت فرید در رهت سوخته همچو پشه‌ای

زانکه ز نور شمع تو ره به عیان نمی‌کشد