گنجور

 
عطار

نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد

نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد

چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل

کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد

گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد

کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد

پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد

گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد

عاشق که به صد زاری در عشق تو جان بدهد

خصمیش کند جانش گر از کفن اندیشد

عاشق همه رسوا به در انجمن عالم

کانجام نگیرد ره گر ز انجمن اندیشد

جانا چو دلم خستی راه سخنم بستی

عطار به صد مستی تا کی سخن اندیشد