ساقی به کجا که می پرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلال است
در مذهبِ عاشقان حلال است
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دلِ تنگ
شیری است نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن میِ لعل
کافکنْد سخن در آتشم نعل
آن می که گرهگشای کار است
با روح چو روح سازگار است
گر شد پدرم به سنّتِ جد
یوسف پسرِ زکی موید
با دور به داوری چه کوشم؟
دورست نه جور چون خروشم؟
چون در پدران رفته دیدم
عرقِ پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسد ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسهٔ کُرد
مادر صفتانه پیش من مرد
از لابهگری که را کنم یاد؟
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاسِ خورد است
گردابه فزون ز قدِ مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خوَرد
با این غم و درد بیکناره
داروی فرامشی است چاره
ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن می که چو شور در سرآرد
از پای هزار پَر برآرد
گر خواجه عُمَر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نوالهام
در نای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر
کهافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خُم شرابخانه
پیش آر میی چو ناردانه
آن می که محیطبخشِ کشت است
همشیرهٔ شیرهٔ بهشت است
تا کی دم اهل، اهل دم کو؟
همراه کجا و هم قدم کو؟
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است
از شادیِ همدمان کِشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که دراین رهی هم آواز
در پردهٔ او نوا همی ساز
در پردهٔ این ترانه تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاری است
انجامِشِ آن به سازگاری است
هر رود که با غنا نسازد
بُرَّد چو غناگرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بند از منِ چارهجوی بردار
آن می که عصارهٔ حیات است
باکورهٔ کوزهٔ نبات است
زاین خانهٔ خاک پوش تا کی؟
زان خوردن زهر و نوش تا کی؟
آن خانهٔ عنکبوت باشد
کاو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبِ خواب، خوش نهی سر
این خانه که خانهٔ وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز می و نشاط منشین
می تلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که حال مرد است
ظاهر کند آنچه در نورد است
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همیرسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی، برنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبُوَد چنانکه یک گام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناک است
منظورترین جمله خاک است
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوح است
آبادکنِ سرایِ روح است
تا کی غم نارسیده خوردن؟
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خورد است
پندار هنوز در نورد است
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشته گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اِسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرق است
کوتاه و دراز را چه فرق است؟
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمهٔ خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن؟
چون گل بگذار نرمخویی
بگذر چو بنفشه از دورویی
جایی باشد که خار باید
دیوانگیای به کار باید
کُردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید و اُشتلُم کرد
کاین بادیه را رهی دراز است
گم گشتن خر ز من چه راز است؟
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمیزد آن کُرد
خر میشد و بار نیز میبرد
این دِه که حصارِ بیهُشان است
اقطاعدهِ زبونکُشان است
بیشیردلی بسر نیاید
وز گاودلان هنر نیاید
ساقی میِ ناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو رویِ سنگ شوید
یاقوت ز رویِ سنگ روید
پایینطلب ِخسان چه باشی؟
دست خوش ناکسان چه باشی؟
گردن چه نهی به هر قفایی؟
راضی چه شوی به هر جفایی؟
چون کوه بلندپشتیای کن
با نَرمِ جهان درشتیای کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دُردی خوری از زمین صافی
خواری خللِ درونی آرد
بیدادکِشی زبونی آرد
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیر است
می ده که سرم ز شغل سیر است
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذره نشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
بگذار معاش پادشاهی
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبهٔ خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نور است
ایمن بود آن کسی که دور است
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزمنشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می ده که به می ز غم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نِه به نصیبِ خاصهٔ خویش
خاییدنِ رزقِ کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبکرای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاحپوشی
سیلی خورد از زیادهکوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی می مغزجوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادی است
جانداروی گنج کیقبادی است
خرسندی را به طبع در بند
میباش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شِقهٔ قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالهش
بر چرخ رسد نفیر و نالهش
گر تر شودش به قطرهای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جاننوازی
با جملهٔ رنگها بسازی
ساقی ز ره بهانه برخیز
پیش آر می مغانه برخیز
آن می که به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگر نه لنگی
گَرد از سر این نمد فرو روب
پایی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جملهٔ راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بارکشرهانی؟
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیام ده
یاریدهِ زندگانیام ده
آن میکه چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زورمندی
با یک سپرِ دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل؟
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی، سپر بیفکن
تا بارگیِ تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقدهٔ رَخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جان است
چون خورده شود دوای جان است
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبلهپای و راه دشوار
ای پارهٔ کار چون بود کار؟
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخِ زمانه دربند
صحبت چو غله نمیدهد باز
جان در غلهدان خلوت انداز
بینقش صحیفه چند خوانی؟
بیآب سفینه چند رانی؟
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو دُر مکنون
از آب زلال عشق مجنون
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شاعر در این شعر، از ساقی میخواهد که بادهای بهاو بدهد که دل غمگین او را شاد کند و سپس گویی از آنچه که دلش را غمگین ساخته سخن گفتهباشد از درگذشتگان و خویشان خود یاد میکند. با یادآوردن درگذشتگان و رفتگان، غم بیشتر شاعر را فرامیگیرد و از ساقی باده بیشتر و پیاپی طلب میکند. شاعر در ادامه از اهمیت داشتن یار و دوست در سفر زندگی میگوید و از اینکه آدمی باید توانایی هماهنگی با یاران را در خود تقویت نماید و در این زمینه مثالهایی از طبیعت و موسیقی میآورد. او از بیوفایی دنیا میگوید و از ساقی میخواهد که بادهای بریزد که نشاطافزا باشد. در این شعر از اهمیت تواضع و فروتنی گفته شده است اما توصیه شده که آدمی باید شجاع و دلیر باشد تا در اجتماع بتواند از حق خود دفاع کند زیرا حقوق انسانهای ترسو همیشه توسط آدمیان ظالم پایمال میشود. شاعر در ادامه بهدوری از صحبت و همنشینی حاکمان و پادشاهان پند داده و اینکه آدمی باید از طمع و چشمدوختن به دارایی دیگران بپرهیزد زیرا کسی که بیش از رزق خود بخواهد، دچار بداقبالی خواهد شد.
ساقی کجاست تا من میپرست را دریابد؟ تا ساغر می را بهمن برساند.
مییی که همچون اشک من صاف و زلال است؛ و در آیین عاشقان پاک و حلال است.
از آنروی باده مینوشم تا دل تنگ مرا از غم رها کند.
شیری قویپنجه راه مرا سد کرده و میخواهم از راهی دیگر بروم.
در روزگاری پیش از این، نشاط و نیرویی داشتم؛ اما امروز آن آدم پیشین نیستم.
این روزها نیز وقتی بگذرد از این نیز ناتوانتر خواهم شد.
ای ساقی، باده سرخ یاقوترنگ را بیاور؛ زیرا شعر و سخن مرا بیقرار کردهاست.
از آن باده بده که گرهگشای کار است و از جنس جان است و با روح و جان، سازگار است.
اگر پدرم به سنّت جد؛ یوسف پسر زکی (پسر) مؤید گشت.
با قضا و قدر چهمیتوانم کرد؟ دست تقدیر است و ستم نیست، شکایتی نیست.
وقتی که در پدران و اجداد درگذشته نگاه کردم؛ تعصبهای پدری را از خود دور کردم.
تا که هرچه از زخم و نیش آن عسل گوارا بر من میرسد به فریضه تن فراموش کنم.
ساقی، استراحت مکن و باده بیشتر بیاور؛ از آن باده بیاور که از خون سرد و افسرده، آتش برآورد.
از بادهای بیاور که اگر لال از آن بنوشد؛ سخنانی همچون دُر و مروارید بر زبان بیاورد.
اگر وقتی که یاد کنم از مادرم، رئیسه کُرد که مادرصفتانه و با مهر پیش من جانداد.
از غم و آه و حسرت از که بخواهم که او را بهداد من بازگرداند؟
غم بیش از آن است که بتوان تحمل کرد؛ و این گرداب از قد آدمی فزونتر و بیشتر است.
کاسه این غم و درد بزرگتر و بیشتر از آن است که بتوان با هزار جرعه سرکشید.
چاره این غم و درد بیپایان، باده و می است.
ساقی، پای اسب من مجروح و زخمیاست؛ خستهام و از سفر بازماندهام؛ باده بده که هنگام کوچ است.
از بادهای بده که چنان آدمی را شاد کند که از پای آدمی هزار پر و بال دربیاورد و او را چابک و چالاک کند.
اگر از خواجه عُمر که خالوی من بود یاد کنم؛ آنکه رفتن او غم بزرگی بود.
از تلخی این بغض که گلوی مرا میفشارد صدای گریه در نای من میشکند.
میترسم که از این کبود زنجیر، چنان افغان و شکایت کنم که او گلوگیر شود.
ساقی از خمهای شرابخانه خود مییی بیاور سرخ و زلال همچون دانهٔ انار.
از آن می که باغ و کشت جان آدمی را رونق دهد؛ از آن می که همشیره و همچشمه عسل بهشت است.
تا کی صحبت از یاران؟ یاران و اهل صحبت کجا رفتند؟ همراهان کجا و همسفران کجا هستند؟
مگس عسل و زنبور انگبین که به شهد و عسل شادی کرد؛ آنرا از همنشین و یاری ساخت.
کرمابریشم که کلاهی ابریشمین بر سر مینهد آنرا از یاری همسفران و دوستان دارد.
مورچه از همراهی و شادی یاران است که بارهای بیش از زور خود را میکشد.
با هرکسی که یار و همراه هستی نوا و نغمهات را با او هماهنگ کن.
این گوشه سخت موسیقی و این ترانه دشوار، را نمیتوانی همراهی کنی اگر آهنگ و نغمه آن را ندانی.
در چین همگی حریرباف نیستند و حریربافی کار هرکسی نیست بعضی حله و حریر میبافند و بعضی دیگر حصیر.
در هرچیزی که اعتدال و تناسب رعایت شود، عاقبت خوبی دارد.
آن سازی که با غنا و آهنگ، هماهنگ نباشد (بد کوک شود) سیمهایش پاره خواهد شد وقتی که نوازنده آن را بنوازد.
ای ساقی، برایم از باده خوشعطر بیاور و بند و زنجیر را از دست و پای من بردار.
آن می که اصل زندگی است؛ از آنکه نوبر و سرگُل کوزه نبات است.
تا کی از این دنیای خاکپوش گفتن؟ تا کی زهر و نوش او را بهیاد آوردن؟
آنچه که سست است خانه عنکبوت است که گاهی زخم کند و گاهی مرهم میشود.
گاهی به مگسی حمله میبرد و گاهی زخم دست کسی را مداوا میکند. (منظور گذاشتن تار عنکبوت بر زخم برای بهبود آن است که در قدیم بهکار میرفته است و در اینجا کارهای دنیا به عمل عنکبوت تشبیه شده است)
همچون کرم پیله درب خانه را ببند تا در شب خواب بتوانی آسوده و راحت بخوابی.
این خانه که خانه زحمت و غم است، خود پیداست که چهاندازه موقتی است.
ساقی، از بادهدادن و شاد کردن دل ما باز مایست؛ پیاپی باده تلخ بریز و نشاط دلپذیر بیفزا.
از آن می که احساسات آدمی را ظاهر کند و آنچهرا که در دل آدمی است آشکار کند.
سرکش و نافرمان مشو که (در این دنیا) سیلاب (حوادث) ناگهان و از پشتسر میرسد. (مارها که در سربالایی و سرکشی سریع هستند، در برابر سیلاب ضعیف هستند)
اگر خود همچون اژدهای هفتسر هستی در آخر هر هفت سر تو را میبرند و قطع میکنند.
پس بهتر همان است که چنان خطرهایی نسازی که اگر خود دچارش شوی صدمه ببینی.
سقوط و فرو افتادن از بام چنان سریع است که صد گزِ آن مثل یک گام است!
مانند خاک متواضع باش و در آرامش زندگی کن؛ خاک در آرامش و ساکنی از سه عنصر دیگر (آب، باد، آتش) پیشی گرفته است.
اساس همهی گوهرهای باارزش خاک است.
او (خاک) با سه عنصر دیگر میتواند همکاری و سازگاری کند اما آن سهعنصر دیگر در او پایدار نیستند (و نمیتوانند مانند او آرام و ساکن باشند)
ای ساقی، از باده و شراب سرخ بریز، و پیمانه نصفی را با آهنگ و صدای چنگ همراه کن. (نصفی نام نوعی پیاله شراب بودهاست که احتمالا بهسبب شکل آن بهاین نام خواندهمیشده است و نیز گفته شده نام نوعی ساز؛ در اینجا منظور اولی است)
از آن می بریز که صبوح را ندا میدهد؛ از آن می که جان را آباد کند.
تا کی غم آینده را خوردن؟ دانستن و ناشنیده کردن؟
این پند را هیچگاه فراموش مکن؛ غصه گذشته را مخور!
آن عمر شده که پیش خورد است، تصور کن هنوز در نورد است. (نورد یعنی طومار و نوشتهشده)
(آینده را بر) این فرض کن که اتفاق افتاده و داستان آن نوشته شده و تمام شده است.
انگار و فرض کن که همه علوم را دانستی؛ یا هفت هزار سال هم زندگی کردی.
آخر این نیست که آن مدت نیز پایان مییابد و هفتهزار سال هم تمام میشود؟
وقتی که رفتنی هستیم و قامت ما برای غرق شدن است؛ عمر دراز و کوتاه چهفرقی دارند؟
ساقی از صبوح بامدادی بریز، بادهای بده که نخورده گوارای من باشد!
از آن می بریز که وقتی که آفتاب بر آن بتابد همچون آب بدرخشد و دهان خشک را تازه کند.
تا کی مانند یخ سرد بودن و افسرده بودن؟ و خود را بهموشمردگی زدن؟
مثل گُل مباش که نرمخو و ملایم است؛ مثل بنفشه مباش که دورنگ و دوروست.
زمانهایی هست که باید مانند خار باشی و دیوانگی به کارت میآید
کرُدی خر خود را در زیارت گم کرد نزد کعبه رفت و (بجای زاری کردن) تُندی کرد (که)
راه بیابان که در پیش دارم دراز است چرا خرم را گم کردهام؟
تا این را گفت و روی برگرداند خر خود را پیدا کرد؛ خوشحال شد
گفت که پیدا شدن خرم نتیجه آن تندی (و جربزه) بود! (اشتلم کردن یعنی به زور چیزی را گرفتن و اعمال زور کردن)
اگر آن کُرد تندی نمیکرد و به زور نمیگرفت خرش گم میشد و بار را هم با خود میبرد!
این ده (زندگی و دنیا) که جای مدهوشیست (از ضعیفان میگیرد و) به ضعیفکُشان میدهد.
بدون شجاعت درست نمیشود زیرا که از ترسوها هنری برنیاید
ساقی! می ناب در قدح بریز، از آن می که آتش برانگیزد
(ساقی از) آن می (بریز) که اگر بر سنگ بریزی آن را به یاقوت تبدیل کند
چرا زیردست خسان و بازیچهی ناکسان میشوی؟
چرا به هرکس اجازه میدهی که به تو پسگردنی بزند؟ و به هر ستمی راضی هستی؟
مانند کوه کمر راست کن و خودی نشان بده
اگر مانند گل سوسن نرم باشی حتی زمین صاف بر تو ظلم (و تلخی) میکند
خوار شدن، درون آدمی را فاسد میکند و قبول ظلم و ستم، حقارت و ناتوانی در پی دارد.
مانند خار همیشه آمادهی مبارزه و نبرد باش تا نصیب آغوشت خرمن گل باشد.
افسوس خوردن، نیرو (ی تو) را از بین میبرد و از ناامید شدن و افسوس خوردن آدمی میمیرد
ساقی استراحت مکن که روز تمام شد، می بریز که کارهای فراوان در سر دارم.
از آن می بریز که بدرخشد و چراغ راهروان و مسافران شود؛ از آن می که اگر پیر بنوشد جوان گردد.
یا یکی دو سه یار رند و بیپروا راهی را در پیش بگیر بهدور از غرور و جاه.
همچون نور خورشید که همنشین ذره غبار است تو نیز متواضع و فروتن باش (آنگاه خواهی دید که) کی و شاه هستی و بزمگاه جمشید را دارا هستی.
جاه و معاش و شغل پادشاهی را رها کن؛ که عاقبت جنگاور، آوارگی است.
از دوستی با پادشاه دوری کن؛ بهسان پنبهٔ خشک از آتش تند.
از آن آتش، اگرچه نور زیادی دارد، کسی ایمن است که دور است.
پروانه که نور شمع او را روشن کرد، وقتی که با شمع، بزمنشین و یار شد، سوخت.
ساقی می بریز که غم، نفس مرا بهتنگ آورد، می بریز که فقط با می میتوان از غم رها شد.
از آن می و باد که همچون نقره، صاف و درخشان است و در دل آدمی اثری عظیم میگذارد.
به دارایی و روزی خود شاد باش و خود را از حرص و طمع به رزق دیگران دور بدار.
بخت و اقبال از آن آدم نادان که پای خود را از گلیم خود افزونتر کشد (و بیش از رزق خود بخواهد)، برمیگردد.
پرندهای که بیش از حد و توان خود اوج بگیرد، تصمیم به هلاک خود گرفتهاست.
ماری که از محدوده خود خارج شود، در رنجش و صدمه بهخود خواهد پیچید.
آدم زاهد و پارسا اگر لباس جنگاوری بپوشد (و زیادهطلبی کند) از آن زیادهکوشی سیلی خواهد خورد.
روباهی که به شیر سیلی بزند؛ واضح است که شمشیر در دست کیست!
ای ساقی از آن می بریز که مغز را داغ کند؛ جامی با بانگ «نوشت باد» به من بده!
از آن می که کلید گنج شادی است و جانداروی گنج عظیم کیقبادی است.
خرسندی و شادی را به تن بیاور؛ و به آنچه که هست خرسند و قانع باش.
بهجز آدمیان که حریص و افزونطلب هستند بقیه موجودات بر شقه قانعی مینشینند. (شِقه: پارهای از هرچیز از قبیل کاغذ، پارچه، نمد و غیره است در اینجا برای معنی قناعت به حداقل بکار رفتهاست)
(موجودات دیگر) برای یافتن روزی خود تلاش میکنند و با هر چه که بیابند، میسازند.
وقتی که روزی بهاندازه کافی نیابند، گستاخی نکرده و شکایت نمیکنند.
آن که از روی گستاخی و بیباکی حتی در وقت نیمسیری، ناسپاسی و کفر میآورد، آدمی است.
یک لقمه از دستش برود آه و نالهاش تا فلک میرود.
اگر باران برای سقف خانهاش کمترین خللی ایجاد کند به ابر دشنام میدهد.
اگر یک ذره و بهاندازه یکجوِ سنگ از آفتاب داغی و حرارت ببیند بطرف آفتاب خرسنگ پرت میکند و با آفتاب دشمنی میکند. (خرسنگ: سنگ درشت)
هوش مصنوعی: شرط این است که وقتی نور زالایش را ببینید، خوب و بد آن را از یکدیگر تفکیک کنید و از هر دو دور باشید.
هوش مصنوعی: وقتی با مهربانی و توجه به دیگران برخورد میکنی، میتوانی با همه رنگها و احساسات زندگی هماهنگ شوی و زیبایی آنها را درک کنی.
هوش مصنوعی: ای ساقی، از سر بهانهها دست بردار و بیا جلو، شراب مغانه را بیاور.
هوش مصنوعی: آن کسی که در مهمانیهای زیبایی و لذت، به دیگران محبت و شادی میدهد، در شرایط دشوار و جنگیدن نیز ابزار ایستادگی و مقاومت به دیگران میدهد.
هوش مصنوعی: غمگین نباش، اگر نمیتوانی همچون پرندهای آزاد پرواز کنی، دستکم مانند سنگی ساکن و بیحرکت نیز نباش. اگر نمیتوانی به جلو بروی، حداقل درنگ نکن.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از روی نمدی که گرد و غبارش را از سرش میزدایی، خود را پایین بکش و با پا بر روی نمد بکوب.
هوش مصنوعی: در حرکت و پیشرفت خود مانند دنیای پیرامونت باش و در همه مراحل زندگی، محتاط و با تدبیر عمل کن.
هوش مصنوعی: به تو پیشنهاد میکنم که با شجاعت و قاطعیت پیش بروی و حتی اگر در موقعیتی سخت قرار گرفتی، به خوبی واکنش نشان دهی و از آن موقعیت درس بگیری.
هوش مصنوعی: اگر میتوانی، بار سنگینی را که به دوش میکشی، بهتر بکش و اگر نمیتوانی، از زیر بار آن خارج نشو.
هوش مصنوعی: وقتی که تو از موقعیت خود نزول کنی و دیگران از توانایی و قدرتت بهرهمند نشوند، همه به راحتی تو را به دوش خواهند کشید و از تو حمایت نخواهند کرد.
هوش مصنوعی: ای ساقی، برای من شراب ارغوانی بیاور و در زندگیام یاری کن.
هوش مصنوعی: کسی که با خلق و خوی دیگران سازگاری داشته باشد، جانش را از نو جوان میکند و دل دیگران را شاد میسازد.
هوش مصنوعی: از این لحظه که در این مکان فرود آمدهای، داوطلبانه ضعف و ناتوانی خود را بپذیر و به آن اعتراف کن.
هوش مصنوعی: روی این تپهی بلند نباید بیپروا و مغرور باشی، زیرا دیگران هم توانایی و قدرت دارند.
هوش مصنوعی: با یک سپر پاره مانند گل، تا کی میخواهی شلوغکاری کنی مثل بلبل؟
هوش مصنوعی: راه دشوار و پر خطر است، لذا اگر میخواهی بر موانع غلبه کنی، باید با تمام قدرت و بدون ترس به جلو حرکت کنی و از هیچ چیزی ممانعت نکنی.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زیبایی تو در دلها درخشش دارد، آسمان به خاطر تو به تماشای تو خواهد نشست.
هوش مصنوعی: یکدفعه از این سوار رها شو تا راه نجات را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: میتوانی ببینی که وقتی ماه دچار شکستگی و نقصی میشود، به دلیل رنج و دردی که بر او میگذرد، ممکن است از بار سنگین احساسات و مشکلاتش رهایی یابد.
هوش مصنوعی: ای ساقی، با نفس خود جانم را زنده کن و دهانم را با مای زلال پر کن.
هوش مصنوعی: آن شرابی که نخورده، باعث زندگی و روح آدمی است، و هنگامی که نوشیده شود، بهبود دهنده روح و جان خواهد بود.
هوش مصنوعی: غمگین نباش و خود را در یاورهای دیگران غرق نکن، چون زمان رهایی از این شرایط نزدیک است و نادانی و کاستیها نمیتوانند تو را متوقف کنند.
هوش مصنوعی: تو با مشکلات و دردسرها مواجه هستی، پس چطور میتوانی به هدفهایت برسی؟
هوش مصنوعی: یا اینکه از میان برداری حجاب خود را، یا اینکه خودت را در معرض قضا و قدر روزگار قرار دهی و در شرایطش گیر کنی.
هوش مصنوعی: وقتی صحبتها مانند دانههای غله نیست که بتوانند روح را سیراب کنند، بهتر است در مکانی خلوت و دور از شلوغی قرار بگیریم تا آرامش پیدا کنیم.
هوش مصنوعی: بدون وجود نقش و تصویر، خواندن صفحهای چه فایدهای دارد؟ و بدون آب، کشیدن کشتی در دریا چه معنایی دارد؟
هوش مصنوعی: بهتر است که مانند خضر، در این مسیر به چشمهای بیفتی و آرامش و روزنههای نوین را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: اگر از عشق پاک و زلال بهرهمند شوی، همانند دُری ارزشمند و پنهان سیراب و غنی خواهی شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۱۰ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.