گنجور

حاشیه‌ها

نوید احمدپور در ‫۸ ماه قبل، شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۲۲ در پاسخ به Omid Hass دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:

درود کاملاً درست است،میخواستم این مورد رو گوشزد کنم که شما مرقوم فرموده بودید

شاهرخ آسمانی در ‫۸ ماه قبل، شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۱ در پاسخ به Mahmood Shams دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:

سلام و درود فراوان 

امیدوارم هرچه سریعتر ما  مردم عزیز ایران با شکوه ، به اخلاق حافظ که عصاره ادب و فرهنگ ایران است، آراسته شویم و با زبان حافظ با یکدیگر تعامل داشته باشیم.

 

دکتر صحافیان در ‫۸ ماه قبل، شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵:

خوشا روزگار مبارکی که معشوقم دوباره به پیشم آید، آری او غمگسار دردمندان عشق است.
۲-در برابر خیال شاهانه‌اش اسب سیاه و سفید چشم را مهیا کرده‌ام(معشوق همان حال خوش است که با تمرکز جان و مهیا شدن روح باز می‌گردد و این مضمون و شوق بازگشت در ابیات بعد تکرار می‌شود) و از جان امیدوارم که شهسوارم به پیشم آید.
۳- در برابر چنین معشوقی اگر سرم فدا نشود، دیگر به چه کارم خواهد آمد؟!حرفی با سرم ندارم.
۴-چون غبار بر سر راه آمدنش رحل اقامت می‌افکنم، به شوق آنکه از من عبور کند.
۵- آری گمان نکن که آرام شود، دلی که با گیسوان خوش‌بویش پیمان بسته است.
۶- چه ستم‌ها که بلبلان عاشق از زمستان سخت دی کشیدند تا بهار آغاز شود.
۶- از سرنوشت صورتگر و آفریننده این آرزو را دارم که معشوق سروقامت به پیشم آید(بیت ۳ و ۷ اضافه در خانلری: در انتظار خدنگش همی پرد دل صید/ خیال آنکه به رسم شکار بازآید
سرشک من نزند موج بر کنار، چو بحر/ اگر میان وی‌‌ام در کنار بازآید)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۸ ماه قبل، شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۴ دربارهٔ قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۱۴:

بیت شماره 4:

فس = کلاه قرمز ماهوت عثمانی

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲:

 

چنین که حق سخن ادا کنی تو ای سعدی

کلام وشعر دری از توفر و دلبری آموخت

 

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱:

ملک زگفته سعدی انگشت در دهان باشد

که این چه طریقت نو بود در جهان انداخت

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰:

سعدی اندر سخن چه کنی

که فلک به شعر تو دل باخت

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹:

زشکوه وفر بمانی صنما چوشعر سعدی

سر عاشقان فدای سر وچشم دل فریبت

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

سعدی چو بگشت کاتب

شستند کتاب خویش کتاب

جلال ارغوانی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵:

مپرس زکس پادشاه سخن که می باشد

که با وجود سعدی چه جای سوال وجواب

امین مروتی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

 

شرح غزل شمارهٔ ۵۵۳ دیوان شمس (بی همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل مشخصاً سوز و گداز مولانا در فراق شمس است و این سوز چنان خوب بیان شده که زبان حال بسیاری از ایرانیان در فراق دوست و محبوب شده است.

 

بی همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

بدون تو نمی توانم زندگی کنم که دلم داغدار توست.

 

دیده ی عقل مست، تو چرخه ی چرخ پست تو

گوش طرب به دست، تو بی‌تو به سر نمی‌شود

عقلم مدهوش توست و چرخش روزگار به دست توست. شادمانی من هم گوش به فرمان تو دارد.

 

جان ز تو جوش می‌کند، دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند، بی‌تو به سر نمی‌شود

جوش و خروش جان و دل و عقلم از توست و از تو تغذیه می کنند.

 

خمر من و خمار من، باغ من و بهار من

خواب من و قرار من، بی‌تو به سر نمی‌شود

مستی و خماری سبزی و خواب و قرارم همه ز توست.

 

جاه و جلال من توی، مِلکت و مال من توی

آب زلال من توی، بی‌تو به سر نمی‌شود

شکوه و سربلندی و ثروت من ز توست. تو آن آب زلالی هستی که مرا سیراب می کنی.

 

گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی

آن منی، کجا روی؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

وفا و جفا را با هم جمع کرده ای. از کنار من مرو.

 

دل بنهند، برکنی، توبه کنند، بشکنی

این همه خود تو می‌کنی، بی‌تو به سر نمی‌شود

دلی را که به تو بسته می شود، رها می کنی و توبه دوستدارانت را می شکنی.

 

بی تو اگر به سر شدی، زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی، بی‌تو به سر نمی‌شود

اگر بودن بدون تو میسر بود، جهان زیر و رو می شد و بهشت به جهنم تبدیل می شد. یعنی بی تو به سر بردن برایم ممکن نیست.

 

گر تو سری قدم شوم، ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم، بی‌تو به سر نمی‌شود

سرم فدای قدمت. می خواهم پرچمی در دستانت باشم و اگر بروی دلم می خواهد بمیرم.

 

خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشُسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای، بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو خواب ندارم. نقشم و جسمم را به آب فنا داده ای. مرا از همه بریده ای.

 

گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من، بی‌تو به سر نمی‌شود

تو غمم را می خوری. بی تو کارم و حالم خراب است.

 

بی تو نه زندگی خوشم، بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

بدون تو مرگ و زندگی برایم خوش نیستند. پس نمی توانم غم فراقت را نخورم.

 

هر چه بگویم ای سند! نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود، بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه در وصف تو بگویم، ناقص است و کمی و کاستی دارد. پس تو از زبان بگو که زندگی بی تو بر من نمی گذرد.

 

25 آبان 1403

 

مبارکه عابدپور در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۰ در پاسخ به Mojtaba Razaq zadeh دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۲:

 خردمندی را که در گروهی از نادانان حرف بزنه تعجب نکن که آواز بلبل از پس بلندی صدای دهل  بر نمیادو بوی مشک و عنبر از پس بوی گند سیر عاجزه(حرف خردمند در تهی مغزان اثر نمی کنه)

صدابلند نادان گردن افرازی می کنه که از پس دانا با گزافه گویی و پرده دری بر اومده  اون نادان نمیدانه که اهنگ حجازی که خوبه لحن اوکی ای داره از صدای بلند طبل جنگ آواران در مانده و عاجز میشه صدای طبل غازی اونقدر بلنده که آهنگ حجازی شنیده نمیشه صدا به صدا نمیرسه (اثر نداره)

Marmareh Jadidian در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۶ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹:

در عالم محبت الفت به هم  " گرفتند "هست نه" گرفته " چون تو مصرع بعدی راجب او دو تا مورد اشاره میشه

و دیگر  "ماندند " اهل دانش پیش معانی ما 

"ماندند "درسته نه " مانند"

Marmareh Jadidian در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹:

من اصلاح نگارشی کردم ولی انگار نه انگار 😑اعمال نمیشه انگار 

Marmareh Jadidian در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۹ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹:

در نگارش این شعر زیبا چند اشکال هست 

سروش ‌ در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷:

دردا که تا از انجمن، رفتی برون چون جان ز تن

خوش کرده‌ای یک جای و من، صد جا گمانم می‌رود...

 

 

امیررضا منفرد در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹:

سلام عرض ادب البته همه نظرات شما خیلی خوب بود ولی به غیر از یه نفر بقیه تفسیر این ابیات رو اشتباه گفتن.

در اینجا مولانا به سادگی تمام داره میگه که ما از روز الست تا به امروز بارها و بارها زندگی کردیم در اقلیم های مختلف و اینقدر این چرخه ادامه پیدا میکنه تا به تکامل برسیم اونجا هم میگه این تناسخ نیست بلکه وحدت محض است و اونجایی که میگه این باده همان است اگر شیشه بدل شد یعنی نفس اون انسان همون است فقط قالب های مختلفی رو انتخاب میکنه برای زندگی در این دنیا اگر میخواهید به واقعیات پی ببرین این موضوع رو یکی در سوره بقره آیه ۲۷ بررسی کنید که میگه اول ما شما رو زنده میکنیم و سپس میمیرانیم  و همه ی شما به سوی خدا باز میگردید و یکیم کتاب های استادانی مثل برایان ال وایس و همچنین دکتر نیوتن که سفر روح بی نظیر ترین کتابش هست رو بخوانید بعد میتونید راحت تر به موضوع این اشعار پی ببرید

فقط تعصب بار به این قضیه نگاه نکنید

برمک در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۴ در پاسخ به یوسف بوعلی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵:

حسود را چکنم کو  ز خود، به رنج در است


حسود از خود به رنج اندر است

 بی گمان  در چنین  گزاره ای خویش نادرست است

خویش ضمیر مفعول و افزوده است مانند تن خویش . پیرهن خویش.
 و خود ضمیر فاعل است و  در این سروده   حسود فاعل است
و وزن سروده هم درست است

برمک در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۸ در پاسخ به علي ا. گرجي دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵:

اقبال و دولتِ خداوند باد

خداوند ، خدا ، خدایگان ، خدای ، خواجه ، خیا ، خُلا ، خوا ،هاوند ،واجه  همگی بچم صاحب و مالک است و  god  را  در پارسی  یزدان و ایزد گویند وزین رو شاه و هر کسی را خدا و خداوند و خدایگان گویند


خداوند این پیرهن کیست ؟

من خدای این گوسپندم
،

ای خداوند ای شهنشاها
ای خداوند خانه و میهن

برگ بی برگی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلبِ روزیِ ننهاده کنی

مخاطب کسی ست که غمِ چیزهای این جهانی را می خورد و با عنایت به بیتِ سوم بنظر می رسد در اینجا رویِ سخن با زاهد و عابدی ست که خداوند را با طمعِ بهشت عبادت می کند و همهٔ هَمّ و غمش رسیدن به عیش های بهشتی می باشد، پس می فرماید اگر می خواهی که خود را از این غم و اندیشه آزاد کنی این سخنِ حافظ را آویزه گوشَت کن و بکار بند که اگر طلبِ روزی و قسمتی نانوشته را داشته باشی خون می خوری و درد در دل انباشته می کنی، یعنی تو به هر کاری که گمان می کنی عبادت است و دعا و راز و نیاز بپرداز بی آنکه غمِ پاداش داشته باشی و باقیِ امور را به مقدراتِ خداوند واگذار کن. طلبِ روزیِ ننهاده در همهٔ امورِ مادی هم صدق می کند چنانچه گاهی اوقات به هر دری که می زنیم توفیقی بجز خونِ دل حاصل نمی شود مگر آنکه توأم با خواستِ خداوندِ رزاق و روزی رسان باشد.

آخر الامر گِلِ کوزه گران خواهی شد

حالیا فکرِ سبو کن که پر از باده کنی

بیت که مضمونی خیامی دارد در ادامهٔ سخن و پندِ پیشین است و می فرماید وجودِ جسمانیِ هر انسانی تبدیل به خاک و گِلِ کوزه گران خواهد شد، حالیا و اکنون که در حیاتِ جسمانیِ خود هستی در اندیشهٔ سبو باش تا آنرا پر از باده کنی، سبو و کوزهٔ تن که آخرالامر شکسته و فرو می پاشد پس پر کردنش از باده و شرابِ انگوری کاری بیهوده می نماید اما اگر سبو و پیمانهٔ جان را پر از بادهٔ عشق و خرد کنی احتمالآََ به هوس و مُرادِ خود که بهشت است خواهی رسید اما نه آن بهشتی که مولودِ ذهن و جسمانی ست.

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی‌یی چند پری‌زاده کنی

پری زاده یعنی از جنسِ پری که موجودی افسانه‌ای ست و در مقابلِ دیو آمده است، در اینجا یعنی وجودی که زیبا و از جنسِ جان باشد، پس‌حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل می فرماید اگر از آدمیانی هستی که در سبویِ جانِ وجودت شرابِ آگاهی نریخته ای یقیناََ هوسِ بهشتی جسمانی و ذهنی را داری تا از میوه هایِ آن تناول کنی، شرابی نوشیده و عیشی با حوران داشته باشی، اما نکته اینجاست که تلقیِ چنین آدمیانی از حور کاملن خطاست چرا که اگر آدمی سبویِ جان را پر از مِی کند زیبا شده و به جنسِ اصلیِ خود که حور و پری ست باز گردد در آن بهشت جاودانه می گردد و چنین نیست که حوریانی جسمانی را پیش از این برای مؤمنین در نظر گرفته باشند، پس‌حافظ می فرماید اگر تو نیز از آن دسته آدمیانی هستی که سبویت را لبریز از مِی نکرده ای بدان که هنوز در ذهن و جسم بسر می بری و آنگاه قصدِ عیش و درآمیختن با پری زادگانی چند را داری که از جنسِ جان شده اند و این امری محال است چرا که اصولاََ به آنجا راه نداری. علاوه بر این جنسِ جان جنسیت ندارد، یعنی در عالمِ جان یا معنا تفکیکِ جنسیتِ زن و مردی وجود ندارد و همهٔ بهشتیان یا آنانی که به‌ ملکوتش راه یافته اند از جنسِ خداوند هستند چنانچه پیش از حضور در این جهانِ مادی بوده اند. در تمثیلِ قرآنی هم آمده است آدم و حوا پس از اینکه از میوهٔ ممنوعه خوردند عورتشان آشکار شد، یعنی دارای جنسیت و جسمانی شدند.

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسبابِ بزرگی همهٔ آماده کنی

بیتی ست که از دیرباز و هم اکنون نیز ضرب المثلی معروف در میانِ مردم شده است و حافظ در ادامه می فرماید آن بهشتِ موعود که در جسمانی بودنش تردید است جایِ کسانی ست که در این جهانِ جسمانی سبویِ جان را پر از شراب کرده و همچون فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ بزرگ شده اند، پس آنانی که به‌ هوسِ این جایگاه و بهشت به کارهایی سطحی و ذهنی پرداخته اند در این بهشت جایی نداشته و به گزاف و کارهای بیهوده هم نمی توانند بر آن تکیه زنند یا بدان راه یابند و لاجرم دستشان به آن بزرگانی که پری رو، زیبا و از جنسِ جان شده اند نخواهد رسید مگر اینکه اسبابِ این بزرگی را به تمامیت در حالی که در این جهان هستند و پیش از آنکه وجودِ جسمانیِ آنان خاک و گِلِ کوزه گران شود فراهم کنند که از نظرِ حافظ فقط با پر کردنِ سبوی جان از بادهٔ ناب امکان پذیر خواهد بود.

اجرها باشدت ای خسروِ شیرین دهنان

گر نگاهی سویِ فرهادِ دل افتاده کنی

بیت ضمنِ گریزی به داستانِ خسرو و شیرین و در ادامهٔ بیتِ پیشین است، خسرو عاشقِ شیرین است اما خود شیرین دهن است، یعنی با سخنانی زیبا سعی در بدست آوردنِ دلِ معشوق می کند و در مقابل این فرهاد است که با کارِ عملی به کندنِ کوه می پردازد تا از دلِ کوهِ ذهن آبِ حیات را جاری و رضایتِ شیرین را فراهم کند، حافظ آن مردمانی را که در طلبِ روزیِ ننهاده خون می خورند و هوسِ بهشت در سر دارند تا بر جایِ بزرگان تکیه زنند را خسروانی می نامد که شیرین سخنانند و در کلام استادند اما از پر کردنِ سبویِ جان از بادهٔ عشق و آگاهی طفره می روند، پس از آنان می خواهد تا نگاهی به فرهادِ دل از دست داده و عاشق کنند که حتی از تقدیمِ جانِ خود به معشوق ترسی به دل راه نداد، که اگر بجایِ سخنانِ شیرین چنین نگاهی به عاشقی چون فرهاد داشته باشند و راه و رسمِ عاشقی را از او بیاموزند بدونِ شک اجر و پاداشِ فراوان را نصیبِ خود خواهند کرد.

خاطرت کی رقمِ فیض پذیرد؟ هیهات

مگر از نقشِ پراکنده ورق ساده کنی

" خاطر" در معانیِ گوناگونی آمده است که در اینجا مرکز و یا قلبِ انسان مورد نظر است و رقم زدن یعنی ثبت کردن و یا نوشتن، پس چنین می نماید که فیض و رحمتِ خداوندی باید شاملِ هر انسانی گردد تا او نیز بتواند با نگاهی به فرهادِ عاشق اَجرها را نصیبِ خود کند اما هیهات و افسوس که ضمیر و قلبِ اغلبِ ما پس از دورانِ کودکی پر از خطوطِ زشت و درهم و برهمی شده است که طیِّ سالیانِ متمادی بر آن نقش بسته اند، نقش‌هایی چون دلبستگی ها و همچنین کینه و حسادت یا حرص و بخل و دشمنی ها یا خشم و ترس و امثالِ آن آئینهٔ دل را که در آغاز زندگی ورقی ساده بود تیره و تار نموده است و حافظ می فرماید تا وقتی که این ورق بار دیگر ساده و بدونِ نقش نگردد رقمِ فیضِ خداوندی را نمی پذیرد.

کارِ خود گر به کَرَم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بختِ خداداده کنی

حافظ که همواره نقشِ لطف و کَرَمِ خداوندی را در آزاد شدنِ انسان از غمها در نظر دارد در اینجا نیز پس از کارِ معنوی یا پاک و ساده کردنِ خاطر از نقش های زشت به خود و سالکانِ طریقت توصیه می کند تا کارِ عاشقیِ خود را به او واگذارند که در اینصورت چه بسا و به احتمالِ زیاد به عیشِ مورد نظری می رسند که با بخت و اقبالی که از جانبِ خداوند است بدست می آید.

ای صبا بندگیِ خواجه جلال‌الدین کن

که جهان پُر سمن و سوسنِ آزاده کنی

بدیهی ست که غزل با بیتِ تخلص به پایان رسیده است و این مدح بیتِ الحاقی بوده که حافظ هنگامِ پیشکشِ غزل به مقام یا شخصیتی و در محفلی به آن افزوده است اما بی ارتباط با متنِ غزل هم نیست، یعنی چنانچه کسی توصیه های حافظ در این غزل را بشنود و بکار بندد خواجه و سروری خواهد شد که بر صبا فرض است تا در خدمتِ او درآمده و از نفسِ او جهان را پر از عطرِ یاسمن و پیغامهای معنویِ سوسنِ آزاده کند، آنگونه که هم اکنون از طریقِ درگاهِ ارزشمندِ گنجور به خدمتِ حافظ و ابیات و غزلهای نابش درآمده است و عطرِ آنرا در سراسرِ گیتی می افشاند.

 

۱
۲۶۱
۲۶۲
۲۶۳
۲۶۴
۲۶۵
۵۴۸۳