گنجور

حاشیه‌ها

علی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۶:۰۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۷:

اذا جئتنی فی رفقه لتزدرنی
و ان جئت فی صلح فانت محارب
هرگاه در میان رفیقان به دیدار من آیی، اگرچه از در آشتی آمده باشی با من به جنگ آمده‌ای

علی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۵:۵۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶:

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شبانه خیال کسی به خاطر آمد که با دیدار روی خودش تاریکی را برطرف می‌سازد

علی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۵:۲۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۰:

رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ
از بخششت به همان ترک کردنت راضی شدیم

رضا س در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۴:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲:

علاوه بر غزل معروف سعدی که دوستان اشاره کردند و حافظ به وضوح در این غزل نگاهی بهش داشته به نظرم این رباعی خیام رو هم مد نظر داشته:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/ وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم/ با هفت هزار سالگان سربسریم
به جز قافیه که مشابه این رباعیه، بیت سوم غزل کاملا تفکر خیامی داره.

Mmn در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷:

با سلام خدمت دوستان عزیز.
دوستی از ناصردین شاه داستانی ذکر کردند که در نتیجه ی آن داستان، مقصود حضرت حافظ از بیت نخست را علی و حسن و حسین عنوان کردند که بسی خنده دار است. مثلا می گویند که طبق حروف ابجد بلبلی برگ گلی با علی و حسن و حسین برابری میکند که ممکن است با هزاران اسم دیگر هم که در تاریخ آمده است برابری کند. انقدر به دنبال ارتباط دادن زوری ابیات حافظ و آیات قرآن با موضوعات دیگر نباشید. که این به نظر من نشانه ی یک ذهن بیمار هست.
طبق همان استدلال هم اگر پیش برویم برگ گل اشاره به گلبرگ دارد که یک شی هست و نه دو شی که بگوییم برگ اشاره به حسن و گل اشاره به حسین دارد. بعد اصلا چرا باید تا "بلبلی برگ گلی " حروف ابجد را حساب کرد و نه بیشتر.
در داستان لیلی و مجنون به قسمتی میرسیم که لیلی و مجنون در کنار هم نشسته اند و وصل رسیده اند که مجنون از شدت عشق بی تابی و ناله میکند که شاید بتوان ارتباطی بین این بیت حافظ و داستان مذکور پیدا کرد
و شاید هم زیبایی گل ، بلبل را بر این وا داشته که گل را بچیند و با خود ببرد و در پیش خود نگه دارد و ناله ی بلبل از این جهت است که باعث مرگ گل شده است.

درویش علی ادریساوی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:

یا هو مدد در بیتِ چه پیش آمد جهان را، مولانای رومی از جهان بینی خویش سخن می گوید، این تصاویر که در پیرامونمان موجودند از جان آمده و می آیند. آخر جان شوری ست بی پایان. جان، شدن را می خواهد. او ابدا به انتاجِ کار، کاریش نیست. پس این تصاویر یا همین جهان از سَر خوشنودی نیامده اند. اینها از حُزن و شور و دردِ جان ساخته شده اند. آنهم جانی، جانی! چون جان ذاتاً راحت طلب نیست. او بسیار طغیانگر است. ازین رو این جهان حاصل شورِ موجودی یاغی ست. و دل بستن به آن حرام است. آخر جان از دِل و آمالش به ستوه آمده است. او از برای خشم و غمش، دریای اوی را جان می دهد. تا دریا فریاد جان دهنده اش را در خویش، غرق سازد.
خاموشِ عُرفا ادامه می دهد، بباید گردن او که می گوید، این آشفتگی ها از برای حاصل شدن اطمینان خاطر وَ خشنودی ست، و یا پس از هر سختیْ آسانی می باشد را، زد. زیرا که او هیچ ازین جهان نیاموخته. او ابدا از خویشتنش هیچ نمی داند و از بد روزگار از حضرت هو نیز بی خبر است. زنهار که تاش رستخیز می زند تا بسازد. حال ما خویش را در گیر چه ساخته ایم؟ ما از برای عدم تفکّر، خویش را مستغرق لَذّات این جهان و آن جهان ساخته ایم. و بی خبر از آنیم که هر شُدنی یعنی یک رستخیز تمام عیار. آنهم رستخیزی که حتی مینویش نیز، بی وفاست. بنابرین گردن که هیچ، باید اندیشه آن یاوه گو را به صلیب کشید. لهذا عالم آفرینش از هنگاریدَنِ جان، روان می گردد. [هَنگاریدَن به معنای تند و تیز و سخت شدن می باشد. و از این فعل فقط سیوم شخص مفرد زمان حال و استقبال مستعمل است. (لغت نامه دهخدا)] و هیچ احدی با این جهان آرامش نیابد.

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱۶:

عرفان جلال دین با آمدن شمس به زندگی‌ او شکل می‌‌گیرد و آنچه پیش از آن بوده است دنباله روی از پیشینیان است
شمس هم پیش از ملاقات جلال دین و هم پس از آن صاحب مکتب و عرفان خاصی‌ نیست بلکه آن چه مهم است و از آن عرفانی نو پدید می‌‌آید همانا برخورد و هماهنگی این دو است
فنا که هدف غایی در عرفان است و آن تغییر و تحول در انسان است تعریف نوی پیدا می‌‌کند که پیش از آن نبوده است
عرفان در حقیقت تحول است در انسان و اینکه انسان همه عمر خود را همچون حیوان در یک حالت به سر نبرد بلکه از توانائی‌های بیشمار هستی‌ برخوردار گردد
عرفان پیش از جلال دین متکی به نزدیکی به خدا است که او را نمی توان دید ولی جلال دین فنا در انسان دیده شدنی را تجربه می‌‌کند که شمس است و هیچ روپوشی ندارد
در عرفان جلال دین انسان با پیوند با انسانی‌ دیگر از فردیت خود جدا می‌‌شود و ماهیتی نو پیدا می‌‌کند
و هر موجود نادیدنی را جز گمانی بیش نمی داند و این گونه راه بسته انسان را می‌‌گشاید و خود و شمس را زنده جاوید می‌‌سازد که همه جا حضور دارد و همه می‌‌توانند این تجربه را بدست آورند، شمس که همان جلال دین است اکنون همان خضر و الیاس است یعنی‌ دو پیامبری که همیشه زنده ا‌ند چه در آب و چه در خشکی در دسترس همه

محسن,۲ در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۴۵ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:

مجتبا جان
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
مصرع اول و دوم با هم معنا می شوند:
اگر از شب سیاه جدایی خبر داشتم در آن روز روشن آشنایی
به تو دل نمی سپردم
درین مانا : بی خبر بودم که روزی از من جدا می شوی ، وگر نه دلداده ی تو نمی شدم

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

در انتساب این غزل به جلال دین جای شک و تردید است

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۹:

راه پهلوانی که ریشه در فرهنگ ایران دارد اکنون به زیبائی با عرفان و رازورزی انسان در هم می‌‌آمیزد
جلال دین فنا را در دوست تجربه می‌‌کند فنا شدن در دوست و جدا شدن از فردیت بزرگترین سعادت انسان است که با انسان صورت می‌‌گیرد
مکتب جلال دین فرضی و تئوری نیست بلکه او توانسته است آن را بیازماید و چندین بار نیز تکرار کند
و این پیام را به همه برساند که فنا یعنی‌ فنای در دوست که انسان است و هماهنگ شدن با دوست که انسان است نه هیچ پدیده موهوم دیگری، و خوش به سعادت آن کس که در زندگی‌ بتواند به این مهم دست یابد
جلال دین با وجود خود این امکان را برای همه پدید آورده است که اگر شانس این را ندارند که به یک دوست زنده برسند پس در دریای وجود او که زنده جاوید است غرق گردند
که این امکان از ابتدای آفرینش پدید آمده است ولی با شمس و جلال دین به زندگی‌ انسان رسیده و همگانی شده است
همان گونه که الف که بیاید بقیه حروف بدنبال آن می‌‌آید

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۷:

عشق نزد جلال دین هنگامی که شمس پیدا می‌‌شود تعریفی‌ دیگر می‌‌یابد همچنین معرفت و عرفان و فنا
راه عرفان نزد جلال دین راهی‌ است که به دوست می‌‌انجامد و انسان در وجود دوست خود فنا می‌‌شود
پهلوانی می‌‌خواهد که چنین راهی‌ را در نوردد غیر از این راه به نظر او هر راه دیگر زیر نفوذ عقل خواهد بود نه عشق
این بزرگترین تغییر و تغییر واقعی‌ است که می‌‌تواند در انسان پدید آید و از فردیت خود جدا شود و از بند جهان رها گردد و به آسمان انسان برسد و این راه نیز با انسان صورت می‌‌گیرد وقتی دو انسان به هم وصل می‌‌شوند

مجتبی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۴۰ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:

بیت دوم؛ مصرع دوم به چه معناست؟

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۰:

فنا برای جلال دین مرحله‌ای است که انسان دوست عزیزی پیدا می‌‌کند که در او خودش را می‌‌بیند و می‌‌داند که او هم خودش را این گونه می‌‌بیند یعنی‌ وجود فردی از میان می‌‌رود و وجودی نو پدید می‌‌آید این تجربه یگانه‌ای است که پیش از آن نبوده و شاید پس از آن نیز تکرار نگردد

همایون در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۱:

فنا نزد عرفا ی پیش از جلال دین در خداوند و یا نزد حلاج در حق است ولی برای جلال دین فنا در دوست است
هنگامی که دو دوست قابلیت دوستی‌ یکدیگر را در می‌‌یابند و خود را در مرحله‌ای همگون و هماهنگ می‌‌بینند
اتفاق مبارکی صورت می‌‌گیرد و آن دو از این پس موجودیت یگانه و مکمل و پیش رونده پیدا می‌‌کنند و همچون پرنده شکاری به پرواز در می‌‌آیند و از مس بودن به طلا شدن روی می‌‌آورند این تجربه‌ای است که جلال دین به آن رسیده است و تا اخر عمر آن را با خود داشته است

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸:

به نام او
با کمال احترام به افغان های محترم
بیست یعنی ایسته کن !

رضا ساقی در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳:

سحرگه رهروی درسرزمینی
همی‌گفت این معمّا با قرینی
رَهرو: کسی که درجستجوی حقیقتی قدم درراهی گذاشته که گمان می کندبه سرمنزل مقصود منتهی می گردد، سالک
معمّا: سخن نکته دارو پیچیده
قرین: هم صحبت وهم نشین.
معنی بیت: سحرگاهان رهروی درشهری باهمدم وهمراه خویش این سخن نکته دارمطرح کرد وگفت:
که ای صوفی شراب آنگه شودصاف
که درشیشه بماند اربعینی
صوفی : کسی که تقوا وپرهیزگاری پیشه کرده به این امید که دلش ازناپاکیها صاف وبی آلایش گردد. امّا معمولاً دردیوان حافظ "صوفی" درکارخودموفّق نیست چرا که توان مقابله با وسوسه ی نفس راندارد وبا ریا وتظاهر وفریبکاری مقاصد شخصی رادنبال می کند. دراین غزل نیزچنانکه شاهدهستیم "رهرو" با گوشه وکنایه وتذکّردادن به صوفی، درحال آگاهسازی اوست تاطریق راستین رستگاری یعنی عشق ورندی رابشناساند.
صاف: زلال
اربعینی: چهل روزی
معنی بیت: ای همنشین وهمدم من که باپرهیزگاری قصد کرده ای دل وجانت راصاف وزلال گردانی، بدان که صاف شدن دل نیز همانند رسیدن وصاف شدن شراب است شراب وقتی رسیده وصاف می گردد که چهل روز دردرون شیشه درشرایط بخصوص بماند.
دراینجا بنظرمی رسد که رهرو به رسم چلّه نشینی دراویش اشاره دارد. مطابق این رسم صوفی یا درویش تحت شرایط خاصی چهل روز درجایی مشخص به عبادت وتسبیح وذکرمی پردازد تا دلش زلال وصاف شود به عبارت دیگرکسی که چلّه نشینی می کند درحقیقت مشابه کارکسی راانجام می دهد که درحال شراب کشی هست هردوسخت تلاش می کنند آلایش ها وغل وغش را بزدایند تا به "صافی" دست یابند صوفی به صاف شدن دل وشراب کِش به شراب خالص وناب.
آن حریفی که شب وروزمِیِ صاف کِشد
بود آیا که کندیاد ز دُردآشامی
خدازان خرقه بیزاراست صدبار
که صد بُت باشدش در آستینی
بُت: مجسّمه‌ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می‌کنند؛ صنم، معشوق وچیزهایی که انسان درحدّپرستش آنها رادوست دارد. افکارواندیشه های باطل
معنی بیت: ای صوفی! بدان که خداوند از خرقه ای که درزیرآن صدها بت نهان است وبرای پنهان کردن صدعیب پوشیده می شود بیزاراست خدا ازآن خرقه ای که درسر صاحب آن، افکارپلید واندیشه های شیطانی موج می زند متنفّراست.
خرقه پوشیّ من ازغایت دینداری نیست
پرده ای برسرصدعیب نهان می پوشم
مروّت گرچه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
مروّت: انصاف و جوانمردی
نیازی عرضه کن: اظهار نیازمندی کن
معنی بیت: دراین دوره وزمانه هرچندکه جوانمردانگی وانصاف دررفتارکسی دیده نمی شود ونامی بی نشان است با اینحال اگرخوبرویی مشاهده کردی به امیداینکه درحق تو نامردی نخواهدکرد به اودل بباز واظهارنیازمندی کن.
نیازمندبلا گو رخ ازغبارمشوی
که کیمیای مراداست خاک کوی نیاز
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگررحمی کنی برخوشه چینی
ثواب: مزد و پاداش
دارای خرمن: صاحب ثروت ودولت
"خوشه چین" کنایه ازفقیر وتهیدست
معنی بیت: ای توانگر وای دارا، بدان که اگربرتهیدستان وفقیران کمک کنی هرگزکار توبدون اجر وپاداش نخواهد بود.
توانگرادل درویش خودبدست آور
که مخزن زر وگنج درم نخواهد ماند
نمی‌بینم نشاط عیش درکس
نه درمان دلی نه درد دینی
نشاطِ عیش: خوشباشی و شادمانی
دردِ دین: غیرت ودرد دینداری معنی بیت: دراین زمانه همه ملول وافسرده دل هستند من نه کسی راشادمان می بینم ونه دارویی برای تسکین درد دل. هیچکس نه تنهابرای عیش وخوشباشی کاری نمی کند بلکه برای حفظ دین ودینداری نیزکسی تلاشی نمی کند.
یاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد
دوستی کی آخرآمددوستداران راچه شد!
درون‌ها تیره شدباشدکه ازغیب
چراغی بَرکُند خلوت نشینی
باشد: بادا، آیا رقم خواهدخورد
غیب: عالمی نهانی که خداوند، فرشتگان، کتاب‌های آسمانی، پیامبران، قیامت، بهشت، و دوزخ در آن قرار دارند.
چراغی بر کُنَد: چراغی روشن کند
خلوت نشینی: یک عارف وفرزانه ی گوشه نشین
معنی بیت: درون آدمیان همه تیر وتارشده است آیا این اتّفاق رقم خواهد خورد که فرزانه ای خلوت نشین به مددِ امدادهای غیبی چراغی روشن سازد تا دلهای آدمیان ازظلمت وتاریکی به سوی نوررهنمون شوند؟
آب حیوان تیره گون شد خضرفرّخ پی کجاست
خون چکیدازشاخ گل بادبهاران راچه شد؟
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیّت دهدنقش نگینی
نقش نگین: اشاره به اسم اعظمی که برنگین انگشترحضرت سلیمان حک شده بود
معنی بیت:اگرکسی انگشتر حضرت سلیمان را در اختیار داشته باشد ولی درونش پراز پلید وزشتی باشد نمی تواند ازقدرت اعجاز آن بهره مند گردد تنها اسم اعظم به همراه داشتن کافی نیست انگشتری اسم اعظم، انگشت سلیمانی می خواهدتا معجزه کند. چنانکه در داستان حضرت سلیمان نیزمی بینیم که دیو انگشترسلیمان راتصاحب می کند امّا نمی تواند به تخت سلیمانی تکیه بزند وسرانجام رسوامی گردد.
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه براو دست اهرمن باشد
اگرچه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی
غمینی:غمگینی، دل افسرده ای
معنی بیت:اگرچه راه ورسم همه ی خوبرویان کج خُلقی ونامهربانیست مگرچه اتّفاقی می افتد اگرگلچهره ای با عاشق غمگین خود با خوشرویی رفتار کند تا دلش ازبندغم آزادگردد!
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکرزتو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت حافظ خدای رامسند
که بوسه ی تو رخ ماه رابیالاید
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش راازپیش بینی
مَآل: سرانجام و پایان کار
ازپیش بینی: ازکسی که پیش گویی می کند(پیرمیخانه)
معنی بیت: راه میکده رانشانم دهیدتا ازپیرباده فروش هم اوکه رخدادهای آینده راپیشگویی می کند سرانجام کارخویش راجویا شوم.
به کوی میکده هرسالکی که ره دانست
دری دگرزدن اندیشه ی تبه دانست
نه حافظ راحضوردرس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
حضوردرس خلوت: درکلاس درس حضورِ ذهن داشتن
درس خلوت: درگوشه ی تنهایی نشستن وبه کشف وشهودپرداختن
علم الیقین: 1- دانستن چیزی به کمال یقین که هیچ شک و شبهه در آن نباشد.2-- مرحله‌ای از سلوک، پیش از عین‌الیقین و حق‌الیقین که سالک در آن به حقایق ورازهایی ازاسرارخلقت پی می‌برد.
معنی بیت: دردوره وزمانه ی بسیارنامناسبی بسرمی بریم نه حافظ درخلوتگاه خویش از آشفتگی خاطرمی تواند به کشف وشهودبپردازد ونه دانشمندِ دل آگاهی وجود دارد که به دانش وحقیقتی رسیده باشد دانشی که هیچ شک وشبهه ای درآن نباشد.
حافظ مدار امیدفرج ازمدارچرخ
داردهزارعیب وندارد تفضّلی

بنده در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

با سلام
شرح این غزل توسط دکتر ابراهیمی دینانی در برنامه معرفت:
پیوند به وبگاه بیرونی

پارسا در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۴۸ - حکیم رنجور بود و دوستی او را عیادت نکرد در شکایت و طلب حضور او گوید:

سلام.
"ملالت افزاید" درست است. نه ملامت افزاید.

بنده در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

با سلام
شرح این غزل توسط دکتر ابراهیمی دینانی در برنامه معرفت:
قسمت اول:
پیوند به وبگاه بیرونی
قسمت دوم:
پیوند به وبگاه بیرونی
قسمت سوم:
پیوند به وبگاه بیرونی

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۶ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

به نام او
با درود
سپاس از جناب همایون بابت متن زیبایی که در تفسیر این غزل نگاشته اند لیک اگر قابل بدانند تفسیر در حد بضاعت بنده را نیز ملاحظه نمایند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
دوراندیشی و دیوانگی اندوختن مال و دانش دنیوی را با آتش اشتیاق رسیدن به جانان می سوزانیم
امواج سهمگین و خونبار عشق به معشوق را به کمال خشنودی و امتنان پذیرا هستیم

حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
شریک و همراه آنان هستیم که آتش دوزخ را با طیب جان بر خود گوارا می دارند زیرا که می دانند از میان این دوزخ که جان جانان برای آنها مهیا کرده طیب و طاهر به سمت بالا و به سوی معشوق خواهند شتافت
اینان هستند که گنبد آسمان را می شکافند و به اقالیم بالاتر الهی دست می یابند.
(چرا گنبد سبزگون و چرا مانند دیگران از گنبد نیلگون استفاده نکرده است ؟ زیرا که مولانا در هر کلامی پیامی برای عرضه دارد و منظور او جا انداختن این دیدگاه است که درختی که این جهان بنیادش بر آن است در سرهای انسانها ریشه دارد و از ذهن کلی که شاخه های آن در همگان است سبز شده است.)

چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را
اگر بدان شمع فروزان بی زوال و جاودان دست یابیم که در درون همه ما تعبیه شده است در آنصورت به روح باقی مبدل می شویم که می تواند فلک را زیر و زبر گرداند و دو چراغ عقل و عشق را که عکس حقیقت را نشان می دهند به نردبان تعالی و بالندگی در مسیر الهی مبدل خواهد ساخت.
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیدست عقل صد زبون را
دست غم را از دزدین فرصت های ما برای بالا رفتن کوتاه می کنیم زیرا که او توسط عقل ناقص و عافیت طلب زمان را از ما می دزدد.
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
شراب ناب الهی (روح باقی) را در جان خود می پرورانیم و توسط آن عقل همه فن حریف مکار را می خوابانیم زیرا که این عقل است که دل را به افسانه های کادب زمینی مشغول می گرداند.
چو گردد مست حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر عقل مست دنیای ظاهر گردد بر او شلاق می زنیم تا تنبیه گشته و بر سر راه آید زیرا که زیاده از حدش افسانه سازی و مکر و حیله برای خوب جلوه دادن این دنیای ظاهری بکار برده است.
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیله ریب المنون را
اگر چه ابلیس و شیطان نفس خود استاد مکر و حیله است ولی خبر ندارد که خود عامل مکر و حیلهء بزرگترین حیلهء آفریننده گشته است.
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان او را سرمست و از خود بیحود می گردانیم که می اندیشد که پیروز گشته است ولیکن نمی تواند عاقبت این مکر خود را تصور کند و راه درست اندیشه را بر او می بندیم
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
اینچنین دانشمند و رهبری بهتر است که فنا و نابود شود تا عبرت آنان که در جهل مرکبند و بر این شیوهء خویش مصرند باشد.
کنون عالم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
کسی عالم و صاحب دانش حقیقی می گردد که در راه عشق الهی جان خود را فدا می کند و هنگامی که بدان درجه از عشق و ایثار نایل می شود علم دنیای درون بر او آشکار می گردد.
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
درون منزلگاه دنیای درون او ستون های نامریی این جهان را می بیند و از حقیقت سرشار می گردد.
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
می بیند که تمام حرکت ها و رویدادها و زمان و مکان در درون سرهای انسانها بوقوع می پیوندد و جهان واقعی ساکن و آرام و بدون تغییر و تغیر است
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
کسی که با سر می اندیشد از سر بودن اگاه نیست ولی آنکه سر را رها کرده و با دل می اندیشد از جزییات بودن آگاه است
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را
یک زمان محدودی سعی کن با سر اندیشه نکنی
چه اشکالی دارد اگر یکبار امتحان کنی
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
یک زمانی را برای خداوند جهان اختصاص بده
این جسم پست را که همچون سگ تنها واق واق می کند و یا همچون اسب رمیده ای از حقیقت گریزان و رمان است.
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
این اراده و خودآگاهی دنیوی را دوزخی برای روح باقی بدان زیرا که ثمره آن غم و اندوه است و حسرت
در عشق الهی فنا شو و از این اژدهای چندین سرچیزی نخواه که با قطع هر سری سر دیگری برآن افزوده می شود و پیچ دیگری بر این هزارتوی پیچاپیچ افزوده می گردد .
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
آنچنان به صفات حق دقیق باش و به امور درونی خویش مشغول باش تا هیچ اندیشه ای از دنیای بیرون بر تو نفوذ نکند
چه جویی ذوق این آب سیه را
چه بویی سبزه این بام تون را
تا کی این طبیعت و جلوه های رنگین و ظاهری آن تو را به خود مشغول می دارد
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
مجبورم که ساکت باشم و نمی توانم بیشتر از این شرح دهم زیرا که آنان که فهمی از این موضوع ندارند حسادت و خودخواهیشان بیشتر آنها را گمراه می کند
نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
ای جلوه نور خدا حقیقت کمال را تو بهتر می توانی بیان کنی ما را کامل کن تا نقصی در کمال بودن نباشد

۱
۲۵۸۷
۲۵۸۸
۲۵۸۹
۲۵۹۰
۲۵۹۱
۵۵۲۷