گنجور

 
مولانا

عقل بند رهروانست ای پسر

بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب

راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی

این یقین هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست

عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه خود را هدف کن پیش دوست

هین که تیرش در کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد

در جبینش صد نشانست ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست

عشق کار پهلوانست ای پسر

هر کی او مر عاشقان را بنده شد

خسرو و صاحب قرانست ای پسر

عشق را از کس مپرس از عشق پرس

عشق ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی منش محتاج نیست

عشق خود را ترجمانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین

عشق نیکونردبانست ای پسر

هر کجا که کاروانی می‌رود

عشق قبله کاروانست ای پسر

این جهان از عشق تا نفریبدت

کاین جهان از تو جهانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش چون صدف

کاین زبانت خصم جانست ای پسر

شمس تبریز آمد و جان شادمان

چونک با شمسش قرانست ای پسر