جعفر عسکری در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۵۸:
سلام.
در "تاریخ گزیده" ی "حمدالله مستوفی" با اندکی اخنلاف آمده است:
هر کارد که از کشتهء خود برگیرد
وندر لب و دندان چو شکّر گیرد
گر بار دگر بر گلوی کُشته نهد
از ذوق لبش،زندگی از سر گیرد
مهدی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
سلام، من هم با کیا همنظرم. ابیات بعدی سنگینی وزن ابیات اول تا نهم رو نداره، ابیات بعدی، کار کیه؟ چطور میشا این دو تا بخش رو واحد دید؟
برگ بی برگی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:
آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به منِ مسکین داد
آن در اینجا اشاره به زندگی یا خداوند است که در وجود و هستی ( تو) تجلی یافته است ، تو یعنی کُلِ هستی و همچنین هر انسانی ، گُل در ادبیاتِ عارفانه یعنی گُل سرخ و نمادِ شکوفایی ، برافروختگی و عاشقی ست و گُلِ نسرین نمادِ بالندگی و رشد و کمال ، در مصراع دوم مسکینی یا فقر از مراحلِ اولیه سلوکِ عاشقانه است و صبر و آرام یعنی حرکتِ آرام همراه با صبر در پیمودنِ راهِ دشوار و پر مخاطره عارفانه است ، پس حافظ خطاب به پویندگانِ راهِ عاشقی میفرماید گُل را بنگر که چگونه ابتدا بصورتِ غنچه ای ناچیز پای در عرصه هسستی می گذارد ، سپس به آرامی و طیِ مراحلی شکفته و به زیبایی می رسد ، یعنی اینگونه نیست که به ناگهان گُلی کمال یافته ، با رنگ و بو از میانِ شاخه و خار سر بر آورد ، همینطور کُلِ جهانِ هستی نیز طیِ میلیاردها سال به صورت و رخسارِ امروز رسیده است ، پس طیِ طریقِ عاشقی نیز به همین ترتیب است و لازمه رسیدن به شکوفاییِ گُل و کمالِ نسترن صبر و شکیبایی می باشد و البته خداوندِ قادر که رنگِ رخسارِ عاشق را برافروخته است ، می تواند با لطف خود آن صبوری را نیز عنایت کند تا مسکینِ عاشق به آرامی با کارِ معنوی به رشد و کمالِ هر روزه برسد . در غزلِ دیگری نیز ناشکیبایی و شتاب را موجبِ بازماندن از ادامه راه می داند :
طریقِ عشق پُر آشوب وفتنه است ای دل ، بیفتد آن که در این راه پُر شتاب رود
وان که گیسوی تو را رسمِ تطاول آموخت
هم تواند کَرمَش دادِ منِ غمگین داد
در اینجا نیز اشاره به چرخِ هستی یا روزگار است و هنگامی که حافظ واژه " تو "را بکار می برد تاکید می کند که کُلِ هستی یک خرد و هشیاری بیش نیست ، پس جورِ گیسو که نمادِ کثرتِ جذابیت هایِ مادی و این جهانی ست نیز تطاول و جفایی ست که انسان بر خود روا می دارد و این رسمی ست که از دیرباز همچنان پابرجاست می باشد ، یعنی دل بستن و عاشق شدن بر گیسویِ هستی و طلبِ سعادتمندی از آن تاوانِ سنگینی دارد که هر انسانی چنین کند بدونِ شک باید بپردازد زیرا چنین رسم و قانونی را خداوند مقرر کرده است ، در مصراع دوم غمگین همان مسکینِ عاشق است که چون غمِ عشق دارد نامرادی ها و جفایِ گیسویِ زندگی را درمی یابد و طلبِ دادخواهی می کند ، پس خداوند با لطف و کَرَمش به این دادخواست رسیدگی کرده ، دادِ مسکینِ عاشق را میستاند ، یعنی دلِ مسکینِ عاشق را از گیسوی هستی بسوی رخسارِ خود تغییرِ جهت می دهد .
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد
این بیت نیز در ادامه مفهومِ ابیات قبلی ست ، فرهاد نمادِ عاشقِ مسکینی ست که او نیز برای وصالِ شیرین باید صبوری کرده ، آرام و پیوسته کوهِ ذهنِ خود را تیشه بزند تا سرانجام آبِ زلالِ زندگی در آن جریان یابد ، اما اگر فرهاد یا هر عاشقِ حقیقی دیگری ناشکیبایی نموده ، عنانِ اختیارِ دل را از دست داده ، با عجله بخواهد یکی دو روزه کوه را شکافته و به لبِ شیرین برسد ، حافظ میفرماید در اینصورت او همان روز یا لحظه از چنین عاشقِ شیدایی قطعِ امید می کند ، طمعِ عارف و بزرگان در رسیدنِ دیگر عاشقان به وصالِ معشوق ، پاک و از جنسِ زندگی ست و چنین پیغامهای معنوی و ابیاتِ ارزشمندی نیز در همین راستا می باشد ، پس بزرگی چون حافظ که طمع دارد بر رسیدنِ همه عاشقان به لبِ شیرین با این مثال تاکید می کند کارِ عاشقی و نفوذ بر کوهِ ذهن که کاری ست بس دشوار و طاقت فرسا ، تنها با صبر میسر است ، چنانچه در جایی دیگر نیز چنین فرموده است؛ گویند که سنگ لعل شود در مقامِ صبر / آری شود ،ولیک بخونِ جگر شود .
گنجِ زر گر نَبوَد کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان ، به گدایان این داد
حافظ اعتقاد دارد کمال طلبی موجبِ تعجیل در رسیدن به لبِ شیرین می شود که در نهایت نیز از آن باز می ماند ، شاهان یعنی بزرگانی چون حافظ ، فردوسی و عطار با صبوری و شکافتنِ کوهِ ذهنِ خود سرانجام به آبِ زندگی و گنجِ زر دست یافتند و پادشاهِ مُلکِ وجودی خود شدند که این گنجِ زر را عنایت و لطفِ آن یگانه پادشاهِ عالم به آنان داده است ، اما گدایان و مسکین عاشقانِ دیگر نیز از لطفِ خداوند محروم نیستند و همین که در راهِ عاشقی قرار دارند باید با تأسی به بزرگان و پادشاهان ، از آنان راهِ دستیابی به آن گنجِ زر را بیاموزند و سعی در بدست آوردن آن را داشته باشند ، اما خداوند به آنان نیز گنجی دیگر داده است و آن قناعت است ، یعنی با کسبِ اندک زری نیز خوشنود باشند و به آن قناعت کنند اما این به معنی توقفِ کارِ معنوی نیست ، بلکه با بهرمندی از آن مقدار زر که بدست آورده است در جهت افزایش و دستیابی به گوشه ای هرچند کوچک از آن گنجِ بزرگ کوشا باشد . کمال گرایی ، مقایسه و تفکُرِ ذهنیِ هیچ یا همه چیز موجبِ سرخوردگی و در نتیجه از دست دادنِ همان اندک زرِ کسب شده می گردد .
خوش عروسیست جهان از رَهِ صورت لیکن
هرکه پیوست بدو ، عمرِ خودش کاوین داد
حافظ تأکید می کند عدمِ قناعت موجبِ بازگشت به ذهن شده و درنتیجه انسان بار دیگر به جهان پیوسته و با عروسِ خوش ولیکن به ظاهر و صورت زیبایِ این جهان ازدواج می کند ، عروسی که به هیچ وجه وفادار نیست و درواقع عجوزه هزار داماد است که خود را بَزک کرده و هرکس به چنین عروسی بپیوندد نه تنها به سعادتمندی نخواهد رسید بلکه عُمرِ ارزشمند و فرصتی را که خداوند یا زندگی برای رسیدن به گنجِ زر به او داده است را از دست خواهد داد ، در جایی دیگر میفرماید؛ عروسِ جهان گرچه در حدِ حُسن است / زِ حد می بَرَد شیوه بی وفایی
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
حافظ میفرماید زین پس دست به دامن آن سرو سبز بلند بالا میشود که میتواند انسان کامل ، دلیل و راهنما و یا به قولی پیر مغان باشد و یا حتی لسان الغیب مستقیما به حضرت دوست اشاره میکند و از او یاری میجوید و لب جوی آب زندگانی مینشیند تا از این آبِ معرفت بهره ای ببرد بخصوص اکنون یعنی هر لحظه که باد صبا ( پیک ایزدی یا پیغامهای زندگی) مژده میآورد که فصل تحول و زنده شدن دوباره انسان به اصل خویشتن است و همانطور که در این فصل طبیعت نو میشود انسان نیز با الهام از طبیعت باید متحول و دگرگون شده از دلبستگی های خود به این جهان دست کشیده جای خدا را در مرکز خود باز کند .
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
حافظ ادامه میدهد دل انسان به دلیل پیوند با عروس و دلبستگی با چیزهایِ این جهان پر از درد و خون شده است و این دردها و غصه ها پایان پذیر نیستند و دورانی و پیوسته میباشد پس مادامی که این خون و درد و غصه ها از دل انسان رخت بر نبندند آرامش و شادی پایدار جایگزین آنها نخواهند شد . در مصرع پایانی همانطور که مولانا در بسیاری اوقات شمس تبریزی را رمز خدا میدانست حافظ نیز از خواجه قوام الدین یا اشخاص دیگری که آنان را دارای خرد ایزدی میدانست بصورت نمادین بهره برده است و از فراق روی معشوق فغان بر میآورد ، آرزوی وصل او و پایان گرفتن تمامی رنجها و خون دلها را میکند . غم و خونِ دل همچنین می تواند اشاره به غمِ عشق باشد و غمی ست که دوران یا روزگار بواسطه فراق و جدایی از اصلِ خود برای مسکین رقم زده و او را غمگین می نماید.
حفیظ احمدی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:
با سلام و خسته نباشید!
این شعر زیبای فروغی را خوانندگان افغان شادروان احمد ظاهر، خانم پرستو و حیدر سلیم خوانده اند.
با احترام
حفیظ احمدی از افغانستان
آرش جوادی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۱ - حکایت:
بدون جناح گیری به حاشیه های بالا باید خدمت دوستان عرض کنم که این شعر را « مشرف الدین مصلح ابن عبدالله » متخلص به سعدی شیرازی سرود اند.
پس وقتی میفرمایند :
به خدمت کمر بست و بازو گشاد/ سگ بی رمق را دمی آب داد
و در جای دیگر :
به احسانی آسوده کردن دلی / به از الف رکعت به هر منزلی
و اون حکایت ابراهیم خلیل الله :
شنیدم کن یک هفته ابن السبییل/ نیامد به مهمانسرای خلیل
.
.
منش داده صد سال روزی و جان / تو را نفرت آمد از او یکزمان
و و و ...
حضرت سعدی از چیزی فراتر از دین و نجاست و خوب و بد و راست و غلط حرف میزند.
مصطفی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸:
سلام وسپاس. بررسی وفهم امور با تقسیمات رایج ومعارف وعلومی که هر کدام با نسبیت هایی در گیرند ما را به عمق وحقیقت نمی بد.فلسفه وعرفان همچون سایر معارف وعلوم بشری هنوز در یافتن وارایه تعریفی قابل قبول عام و قابل نقد در مانده است. دین هم همچون این مولفه هاست.به طور مثال آنچه مردم از دین بر داشت کرده اند با برداشت عالمان وحقیقت دین در کتب اسمانی سه دین شناخته شده متفاوت ست. شرح هر کدام فرصتی می خواهد در خور .اما نه تنها خیام بله هیچ عاقل صاحب اثری را نمی توان ونمی بایست وشایسته نیست با انچه از فلسفه وعرفان ودین در حد تعاریف موجود وکتابی بررسی نمود وگفت خیام فیلسوف بود یا عارف یا مفتی یا ......چرا؟ زیرا نه دین نه عرفان نه فلسفه ونه علم گنجایش وسعت تجربه ودانش انسان را ندارد .یک انسان در عین حال می تواند عارف باشد و دیندار ومومن و فیلسوف وهیچ تناقضی هم نتوان یافت مگر در حد بیان بدون ادله . دینی که خیام دارد فلسفه ای که او دارد عرفانی که او دارد را نمی توان با تعاریف کتابی به ما رسیده که به حکم عقل همه قابل رد ونقد واصلاح وپرشسند شناخت.مثال : در هیچ کجای قران نیامده بروید دین داشته باشید ودین هم این مبانی واین مختصات را دارد . اصولا خداود معرفتش وجودش در دین محصور نمی شود می شد که نقص داشت. کسی همچون ابن عربی را با شاخص های فلسفی وعرفانی ودنی نمی توان شناخت وبرمعرفتش حد زد .آنچه ما داریم همین مقدار دانشسی ست که به ما رسیده با نقد ها وپرسش های بی شمار. از این روست که در تاریخ کسی نمی تواند بگوید ابن عربی عارف بود یا فیلسوف.شیعه بود یا سنی؟ بسیاری از شیعه او را لعن کرده اند ایضا اهل تسنن بسیاری از عرفان شناسان او را عارف کبیر نام می نهند وبسیاری از فیلسوفان او را دانشمندی رند و... بنده در دین حروف مشکل دارم پوزش از ساختار کلام
راضیه در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۷:
در خصوص بیت «روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند ... » توجه خوانندگان را به بیتی از حافظ جلب می کنم . حافظ می فرماید :
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
به هر حال هر کس شیرینی وصال معشوق را بخواهد باید تحمل اینگونه تلخی ها را هم داشته باشد که البته در برابر آن شیرینی ، هیچ است .
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
آرش جوادی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۱ - حکایت:
در بیت ششم :
چو حق با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
احمد در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۲۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۶:
بگذارد پای صحیح است نه بگزارد پای
احمد در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۰ - رفتن جمشید به دژ خورشید و دیدن او:
در بیت 15 تعویذ جان صحیح است.تعویذ دعایی برای رفع چشم زخم که به گردن آویز می کردند.
امیر مهدی عباسی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۲۵ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱:
مصراع اول بیت اول : یــــــــــــار اشکم دید و شد ....
افسانه در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱:
درود برهمه حافظ دوستان عزیز من خودم دوست دارم حافظ روابتدا کلمه به کلمه بفهمم بعد درک اینکه چه منظوری داشته فقط بادل خودم باشد من ازخواندن معنی ابیات استادگرانقدر رضا فوق العاده لذت میبرم وبه همه توصیه میکنم متشکرم
تنها خراسانی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز
باشد که باز بینیم ان یار آشنا را
این بیت حافظ ادمی را به یاد این بیت از مثنوی معنوی مولانا جلاالدین می اندازد.
ادمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را ان باد ران ران
باری!
«کشتی شکسته جسم است کز روح دور مانده»
نیکومنش در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:
به نام مهربانی
خیلی قابل تامل هست که هرکسی توضیحات و ذهنیات خود رو در اینجا منتقل می کنه و توجهی به توضیحات دیگران نداره
یک نکته بیش نیست غم عشق و وین عجب
از هر زبان که می شنوم نا مکرر است
اما یک حقیقت انکار ناپذیر در اشعار شمس الدین وجود داره و اون عشق بی منتهایی است که به دیدار سلیمان زمان و عالم امکان داره و ارزوی دیدار ان پادشاه عالم رو تا لحظه مرگش در وجودش زنده نگه داشته و مضامین تمام غزلیاتش بر این عشق به صبح صادق سایه افکنده است
برگ بی برگی در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰:
پیرانه سرم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
پیر در اینجا پیرِ ماه و سال نیست، همانطور که انسان می تواند در سنینِ جوانی که اوجِ نشاط و شورِ زندگی ست از زندگی نا امید، پیر و پژمرده باشد در هفتاد هشتاد سالگی نیز میتواند سرشار از شوقِ زندگی دلش به عشق زنده شود و حافظ میفرماید عشقی که سالها پیشاز این در اوانِ نوجوانی باید در سرِ او و هر انسانِ دیگری میافتاد پساز تاخیر و سالها بطالت و اتلافِ وقت در حالیکه از بازیچه های دنیوی نتیجه ای جز درد و غم نصیبِش نشده اکنون در سرِ او افتاده است ، عرفا معتقدند انسان که ذاتِ اصلیش از عالمِ معنا ست پس از حضور در این جهان و گذشتِ مدتِ کوتاهی که خویشِ جدیدِ جسمی بر رویِ خویشِ اصلیِ خود تنیده ، و با جهانِ ماده آشنا شد باید هرچه سریعتر و در همان اوانِ نوجوانی به خویشِ اصلی و هشیاریِ خداییِ خود بازگشته و عشق را بجای اجسام در دلِ خود قرار دهد ، هرچه دیرتر این اتفاق بیفتد راهِ بازگشت دشوارتر و زخم و دردهای انسان افزونتر و انسان پیرتر می شود تا جایی که ممکن است انسان در بیست سالگی سرخورده و نا امید از زندگی در سر یا ذهنش خود را پیر ببیند ، انسانهایِ زیرک در جستجوی علت این حالِ بد در اوجِ جوانی برآمده و تنها راهِ نجات را عاشقی میبینند و رندی چون حافظ چنین می کند، در مصراع دوم منظور از راز همان عشق است و انسان که جوهره وجودیش از جنسِ عشق است پس از تشکیلِ خویش ِ در خدمت تن در جهانِ مادی همواره این عشق را انکار و پنهان می کند ، اما اکنون این راز بیرون افتاده و آشکار می شود ، یعنی عشق یا خداوند در حافظ یا انسانِ عاشق در همه ابعاد وجودی خود را نمایان می سازد و پیر خود را نه به سر، که به جان جوان می بیند یا درواقع دلی که مرده بود بار دیگر با اعجازِ عشق زنده می شود .
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتادحافظ راهِ عاشقی و جوان شدنِ دوباره را نظر می داند ، نظر یعنی دیدنِ جهان از دریچه چشمِ عشق یا خداوند ، یعنی تبدیلِ نگرشِ جسمی به نگرشِ جان بین ، پس میفرماید مرغ دل انسان بطورِ ذاتی هوای پرواز و رفتن به آسمان یکتایی را دارد در صورتیکه جهان بینی و شناخت وی از خود و این جهان بر پایه و اصول خردورزی باشد با چشم دل میتواند ببیند به دام چه صیاد بی همتایی افتاده است که این دام عین رهایی انسان است از همه درد و رنجها و غم و اندوه های این جهان و رها شدن از دلبستگی به چیزهای جسمی و ذهنی آن .
دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتادسیاهیِ چشم بینایی یا چشمِ نظرِ زندگی ست که در مقابلِ سفیدی چشم یا نابینایی آمده است ، پس حافظ آن یگانه صیاد دلها را به آهوی خوش عطر و بوی سیاه چشمی تشبیه میکند که از سر لطف و مهربانی دلی عاشق و دارایِ طلب را برای شکار بر می گزیند و پس از آنکه تیر چشم سیاهش (لطفش) بر دل انسانِ عاشقی بنشیند دردی هشیاری وجود او را فرا میگیرد که حافظ آنرا به نافه آهوی ختن و بوی خوش نافه اش تشبیه میکند . این درد هشیارانه از جهت مطبوع بودن است که به نافه آهوی ختن میماند و انسان پس از دردها ی ناشی از رها کردنِ دلبستگی و چیزهای این جهانی و آزاد شدن از دردهای واقعی خود از قبیل کینه ، خشم ، حس انتقام جویی ، حسادت ، ریا کاری و امثالهم به آرامشی مطبوع میرسد همانطور که آهو پس از پاره کردن آن کیسه مشگ راحت میشود و عطر آن مشگ فضای پیرامونش را عطرآگین میکند پس انسان هم بعد از رها شدن از دردهای خود عطر وانرژیِ زنده زندگی را به اطراف خود منتشر میکند .
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
خاکِ کوی دوست بینهایت است و کنایه از گشاده کردنِ فضایِ درونیِ مرغی ست که در دام افتاده و عاشق شده است ، پس حافظ میفرماید تنها بوسیله شرحِ صدر و سینه است که عطرِ مًشکینِ آن آهویِ سیاه چشم در انسان توسطِ نسیمِ سحری به جهانِ بیرون تراوش می کند و جهانیان را از آن عطرِ دل انگیز بهرمند می سازد ، عطرِ مُشکینِ حضرت دوست همچنان پساز گذشت قرنها از بین ابیات و غزلهای حافظ و دیگر بزرگان به مشام می رسد .مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتاد
پساز آنکه مرغِ دل هوایی و انسان عاشق می شودو سپس عطر مُشکنی که امتدادِ عطرِ خداوند است در جهان پراکنده و مرغِ عاشق دلش به عشق زنده شد تیرهایِ لطفِ مژگانِ حضرتِ دوست کار خود را شروع کرده ، تیغ از نیام کشیده و خویشتنِ توهمیِ عاشقان را قتل عام می کند تا از میانِ این کشته شدگان ، اصلِ زنده انسان را که خداوند است بیرون کشد ، تیغِ لطفِ حضرت دوست جهانگیر است یعنی ربطی به نژاد و ملیت و مذهب نداشته و همه جهانیان می توانند از آن بهرمند گردند ، این بیت اشاره ای ست به آیه ای از قرآن دارد که می فرماید" یخرج الحی من المیت " و مولانا نیز در شرحِ آن می فرماید چون ز مُرده زنده بیرون می کشد / هرکه مرده گشت او دارد رَشد
بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دًرد کشان هرکه درافتاد برافتاد
پس از بیرون کشیدنِ زندهَ خداوند از مردهَ خویشتنِِ انسان است که او دُرد کش می شود ، یعنی هر لحظه شراب و آبِ حیات بر وی جاری می شود و حافظ میفرماید او خود تجربه نموده است که در این دیر و جهانی که زندگی به هرگونه عملِ انسان پاسخی درخور می دهد هیچ احدی یارای درافتادن با این عاشقانِ شراب خوار را ندارد ، یعنی کُلِ هستی در برابرِ چنین انسانی که خداوند زندهَ خود را از دلِ مرده او بیرون کشیده است تسلیم است، پس هیچ چیزِ بیرونی و آفلِ این جهانی قادر به تسخیر و سلطه بر او نخواهد بود، قدرت، مقام، ثروت ، آبرو و اعتبار ، و حتی مذهب و اعتقادات، همگی تسلیم و در خدمتِ راهِ عاشقی خواهند بود .
گر جان بدهد سنگِ سیه ، لعل نگردد
با طینتِ اصلی ، چه کند بد گهر افتاد
حافظ میفرماید اگر خداوند به انحای مختلف لطفِ مژگانِ خود را شامل حال انسان کرده و جانِ سنگِ سیاهِ خویشتنِ توهمی انسان را بگیرد تا زندهَ خویش را بوسیله طینتِ اصلی که جانِ زندگی ست از آن مُردگی بیرون آورد اما انسان بازهم مقاومت کرده و سنگِ سیاهِ ذهنش تبدیل به لعل و زمرد نشود ، پس خداوند یا زندگی چه کارِ دیگری میتواند بکند ؟ هیچ ، زیرا گوهرِ چنین انسانی بد طور در بندِ نفسِ خویشتن افتاده و او نه تنها تمایلی برای رهایی از خویشتنِ خود نشان نمی دهد ، بکله حتی با مقاومت و ستیزه گری به زندگی اجازه نمی دهد تا کارِ خود را تکمیل و به سرانجام رساند . زندگی از غیرتی که دارد با شیوه هایِ خاصِ خود تعلقاتِ دنیوی را هدف قرار داده و از انسان می گیرد تا با دردهایِ ناشی از آن از دست دادنها، توجه وی را به خود معطوف و یادآوری کند منظورِ اصلیِ حضورِ انسان در جهان چسبیدن و دل سپردن به چیزهای جسمی و بازیچه هایِ مادی نیست .
حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفی ست کَش اکنون به سر افتاد
میفرماید او یا دیگر سالکان قصد بیرون آوردنِ زندهَ زندگی را از درونِ مردهً خویشتن بوسیله ذهن و باورهای متوهمانه داشته اند و می خواستند سرِ زلفِ زیبارویِ خداوندی را در دست گرفته و در حقیقت با حفظِ مردگیِ خویشتن، خود را به دیدارِ رخسار و وصالش برسانند ، اما آن بُت یا اصلِ زیبا رویِ انسان همواره سرِ زلفِ خود را از دستِ حافظ و چنین سالکانی کشیده و اجازه راهیابی نمی داد ، اما با تبیین و بکارگیری مفاهیمِ این غزل ، او و دیگر پویندگانِ راهِ عاشقی حریفان و هم پیاله های طُرفه و بدیع با نگرشی نو به هستی هستند که اکنون عشقی حقیقی در سرهایشان افتاده است حتی اگر پیرانه سر باشد و می تواند موردِ توجه و عنایتِ بُتانِ عالمِ معنا قرار گرفته ، اجازه در دست گرفتنِ سرِ زلف را به او یا دیگر عاشقان بدهند ،
ح.الف در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:
به نظر من وقتی حافظ. میفرماید بر حذر باش که سر می شکند دیوارش ..با توجه به اینکه معشوقع الزاما زن زیبا رویی نیست و عشق متعلق به جنس مخالف نیست میتواند خدا ..هدف ..وخیلی چیزهای دیگر را شامل شود ..منظور حافظ این است در مقابل عظمت و شکوه و یا ..زیبایی او سر تعظیم فرود میاوری سر شکستن منظور سر تعظیم فرود آورد ن است
آیت قدیری در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۳۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۷:
با سپاس فراوان از شما
دیوانه ی آزادگی خیام نازنین هستم وبسیار خرسندم که همچو خیام داریم
غبار ره در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
البته این هم که خاقانی یک مضمون را از یزید گرفته باشد هیچ دلالتی بر عقیدهٔ او ندارد
غبار ره در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
ظاهراً نمی توان حق را به دکتر سروش داد
چون اگر حافظ در شعر خود نامی از غروب و مغرب می آورد معلوم می شد ناظر به کلام یزید است اما داستان مشرق داستان دیگری است تشبیه پیاله و می به آفتاب و مشرق یک تشبیه بسیار رایج بوده و در شعر عربی و فارسی سابقه دارد به همین جهت نمی توان گفت این را از شعر یزید گرفته
بله خاقانی قطعاً شعر یزید را گرفته و می گوید
می آفتاب زرفشان
جام بلورش آسمان
مشرق کف ساقیش دان
مغرب لب یار آمده
تماشاگه راز در ۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱: