گنجور

حاشیه‌ها

nabavar در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

گرامیان صالحی و جعفر
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
شاید برداشت من ازین مصرٰع دگرگونه است
دستار را نشانه ی حیثیت و آبرو می دانسته اند،
بسوزان خلعت سلطانی و دستار دیبا را
به یک ساغر بیاویزی به بر عِقد ثریا را
” نیا‌“
دستار را با خلعت سلطانی برابر دانسته،
می گوید : دستار {آبروی} خود را به گرو می گزارم ، یا حتا از آبروی خویش می گذرم تا تو پا وا مکشی، یا
از آبروی خود میگذرم تا دست مهر تو بر سرم باشد.
نمی گوید ”دستار از سر ما بردار“ بلکه در گرو تو باشد.
من هنوز دستار به معنای عقل را ندیده ام. اما سر و دستار را به مانای وجود و جان دیده ام.
که بی سرو دستار به مجاز کسی ست که به جنون رسیده باشد.

بابک چندم در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

"دست اندر زدن" -> متوسل گردیدن
(فرهنگ معین، جلد 2، صفحه 1525)
پس،
دست اندر دامن زدن -> همان دست به دامن شدن است
ساق در اینجا -> ساق دست و نه ساق پا (همان ساعد یا مچ دست) چرا که ساقی توسط ساق دست شراب را در پیاله این و آن می ریزد و نه ساق پا!...
می گوید:
دست به دامان ساقی شده تا با ساق سیمینش (مچ دست) پیاله او را پر کند...
این همه صغری کبری کردن ندارد...

حفیظ احمدی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳:

با سلام و خسته نباشید
احمد مرید آوازخوان افغان این شعر لسان الغیب را در آهنگی خوانده است.
پیوند به وبگاه بیرونی

محمد در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:

نکته این جاست که شاه نعمت می گوید.از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم اما حافظ نظری دیگر دارد بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

مهران طالبی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۴۸۳:

جعفر در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

دستار استعاره از عقل است، منظورش اینه که شیدایی ما رو نیمه کاره رها نکن و با گرفتن عقل ، ما رو عاشق دیوانه و شیدا ی کامل خود کن. یا دل خمار ما رو کامل مست لایعقل خودت کن و دستار از سر ما بردار همچون دیوانگان بی دستار.

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۲۸ دربارهٔ عطار » الهی نامه » بخش اول » جواب پدر:

آرزوی فرزند اول( دختر شاه پریان) و جواب پدر( مقاله1):
پدر گفتش زهی شهوت پرستی
که از شهوت پرستی مست مستی
پادشاه آرزوی او را اسارت در خواسته ها می داند و حکایت زنی را می آورد که مردانه از خواسته خویش درمی گذرد.
جواب فرزند( مقاله 2):
اگر شهوت نبودی در میانه
نه تو بودی و نه من در زمانه
پدر می گوید از این همه حکمت خداوند، چرا فقط حکمت بقای نسل را اختیار کردی مانند این که کسی از عیسی، خر او را مورد نظر قرار دهد.
پاسخ فرزند( مقاله 3):
مقصود فرزند است که باعث جاودانگی یادم شود.
جواب پدر: فرزند مطلوب باید از پدر معیوب(اسیر شهوت)نباشد، مگر ندیدی که ابراهیم فرزندش را قربانی می کند.
سوال پسر( مقاله 4):
با من چیست که در فراق او مثل شمع، جان به لب و پر اشتیاقم؟
پدر حکایت عشق سرپاتک هندی به دختر شاه پریان را می آورد و راز عشق را از زبان پری بیان می کند:
منم نفس تو؛ تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی، همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۲۶ دربارهٔ عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی:

حکایت سرپاتک"هندی( پری درون)
در هندوستان نوجوانی تیزهوش بود که از میان دانشها، شیفته نجوم بود چون راز رسیدن به دختر شاه پریان را برایش آشکار می کرد. حکیمی در شهر بود که در نجوم و طبابت معروف بود ولی تنها زندکی می کرد و کسی را در خلوت خود راه نمی داد تا به دانشش دست نیابند.پسر از پدرخولست پیش حکیم رود و بگوید کودکی کر و لال دارم و از توان پرداخت هزینه اش عاجزم، او را از من بپذیر تا کمک حالت باشد.حکیم برای راستی آزمایی، داروی بیهوشی به آن پسر خورانید او فهمید که برای امتحان است و برای آنکه اثر دارو کارگر نشود به دور اتاق می دوید همینکه استاد برگشت، خود را به خواب زد حکیم درفشی برداشت و به پای او فرو برد و او همچون افراد کر و لال ناله ای سر داد پس از آن حکیم یفین کرد که او کر و لال است. ده سال به این ترتیب سپری گشت و در مواقعی که حکیم بیرون میرفت مخفیانه مآخذ او را می آموخت تا به هنه علوم مهارت یافت و به درجه استادی رسید. صندوقی مهر و موم شده در زیر پرده نهان بود پسر میدانست آرزویش در آن است ولی نمی توانست به آن نزدیک شود.از قضا روزی شاهزاده بیمار شد که در زیر پوست سرش جانوری میجنبد. حکیم و پسر به قصر پادشاه رفتند پسر بر بلندایی ایستاد و نظاره می کرد.حکیم موهای سر شاهزاده را تراشید و پوست سرش را شکافت و جنبنده ای مانند خرچنگ در آن یافت و تلاش می کرد بوسیله فلزی آن را در آورد ولی آن موجود بیشتر فرو میرفت و درد شاهزاده افزون تر می شد شاگرد از آن بالا میدید، صبرش تمام شد و زبان به سخن گشود که «ای استاد با این آهن زخم بدتر می شود " باید بر پشت زخمش داغ بگذاری تا آن موجوداز سرش بیرون بیاید» حکیم از شدت ناراحتی در دم جان سپرد. و آن کودک را به جایش نشاندند او آن جانور را خارج ساخت و مرهمی بر زخم گذاشت شاهزاده پس از بهبودی از او تشکر کرد و جامه حکیم را به او بخشید و نامش را "سر پاتک" نهاد‌.
پسر بالاخره آن صندوق را گشود و از علم نجوم بهره مند شد در آن صندوق وصف آن پریرو را یافت. دعا و وردی را برخواندو بعد از "چهل روز" آن پری ظاهر گشت وقتی که "سرپاتک" او را مشاهده کرد شیفته و دلباخته او گردید و پری در سینه اش چون ماه جای گرفت.با تعجب از پری پرسید چگونه در سینه ام آمدی؟جواب داد که از روز نخست با تو قرین بوده ام من خود توام.از تو چیزی نیست و همه چیز را باید در خودت بیابی.اطراف مرا خویهای ناپسند نفسانی ات احاطه کرده اند باید مرا از دست آنها برهانی تا همیشه مرا ببینی.
نکته: پری درونی همان گوهر انسانی ماست و بدیهای احاطه شده همان لزوم پاکیزه نگه داشتن درون برای رسیدن به تکامل انسانی است- گوهر مشترک ادیان-
( سفا بر امروز که دین به راهی و اخلاق به راهی دیگر می رود، مذهب هم که نمی دانیم در این میان ما را به چه دعوت می کند؟!)
آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶:

دل آدمی تنها جایگاه عشق حق است که خداوند با دو دستش پروراند.چشم آدمی آیینه ای است برای آنکه خداوند خود را مشاهده کند( از راز چرایی آفرینش رمزگشایی می شود و فلسفه وجودی ما صاف نگه داشتن آیینه است برای مشاهده بهتر او)
من که سر در نیاوردم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
گرچه راز آفرینش برایم هویدا نشده اما پیوسته سپاسمند هستی خویشم( بزرگترین هدیه و لذت پیوستگی به وجود حق است)
3- تو از روی ساده اندیشی به بهشت روی بیاور و ما به قامت یار، اندیشه هر کس به بلندی همت اوست.
4- همه جهان گواهی به پاکی و زلالی او می دهند و آلوده دامنی من ( گناهان و فقر وجودی) چیزی به حساب نمی آید تا زیانی برساند
5- در حریمی که باد صبا فقط پرده دار است من چه جایگاهی دارم؟!
6-زیبایی خیال او پیوسته نظرگاه من است، همانگونه که چشم آدمی آیینه اوست.
7- زیبایی هر گلی در اثر هم نشینی با اوست( تراوش زیبایی او)
8- مجنون عاشقی را به سرانجام رساند، اکنون نوبت ماست.
8- پادشاهی عشق و در پی آن گنجینه حال خوش، از پادشاهی اوست( در نسخه خانلری دولت به جای همت)
9-آنچه اهمیت دارد وجود نازنین اوست و فدا شدن آدمی و حتی دلش که آیینه خداست، آسیبی نمی زند.(بیت 6 و 7 و 9 در نسخه خانلری نیست)
10- به فقر ظاهری( مقام فقر یا فقر وجودی سیه رویی- وجود
آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷:

آن یار سبزه گون که تمام شیرینی های عالم را دارد چشمی مست، لبی متبسم و دلی سرشار از حال خوش دارد( حال خوش از مستی چشمها و شادی لبها به دل میرسد)
گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان است که خاتم با اوست
شیرین دهنان پادشاهان زیبایی اند، اما یار من با داشتن لبی زیبا چون انگشتر سلیمان زمان است(چیرگی سلطنت زیبایی او بر دلها فراگیر است)
3-با چهره زیبا همراه با فضیلت های اخلاقی و زلالی جان، بی تردید توجه( انرژی) جانهای پاک هر دو عالم همراهی اش می کنند( جانهای پاک بعد از مرگ نیز تاثیرگذارند)
4-خال سیاهی( نسخه خانلری: خال شیرین به جای مشکین) در گونه گندم گون اوست با دانه ای که آدم را فریب داد همراز است( عشق به رسیدن به زیبایی جاودانه)
5- او عزم سفر می کند( هر لحظه که میزان شوقم را مستحق دریافت زیبایی اش نبیند)اکنون دل زخم خورده عشق را چه کنم که مرهم با اوست؟
6- این نکته دقیق را(مردن- فقر- پیش از زندگی جاودان-فنا- است) به که بگویم که آن یار سنگین دل، ما را کشت در حالی که جان بخشی عیسی با اوست.
7- حافظ از ارادتمندانی است که باورت دارد،ارزشمند بشمارش زیرا از موهبت توجه جانهای بزرگ برخوردار است.
ایهام قوی: غزل در وصف آورنده قرآن محمد ص میباشد( مگر میشود حافظ قرآن باشد و از آورنده آن سخنی نگوید) شواهد:سیه چرده- تبسم - سلیمان و خاتم-دم عیسی - ایمان آوردن حافظ در بیت آخر.
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸:

پیوسته سر تسلیم همراه با خشنودی و احترام فرود می آوریم به آستان دوست که آنچه بر ما می گذرد، اراده زیبای اوست( واج آرایی حرف س- تکرار "سر" تاکید بر تسلیم محض دارد که با فنا گره خورده)
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل دوست
زیبایی دوست چنان دست نیافتنی است که هیچ آیینه ای توان انعکاس آن را ندارد حتی ماه و خورشید( جلوه ها رشحاتی از زیبایی او دارند - شوق به ذات الهی که همواره دست نیافتنی است مایه جوشش دائمی عشق است)
3-دل مشتاق ما چون لابه های غنچه تو در تو است و باد صبا توان گزارش آن را ندارد( گرچه دائما بوی گلها را گزارش می کند)
4-تنها من زمین خورده( راز هستی را کشف نکردن) این زمانه رندسوز( رند آرمان حافظ است اما زمانه برتر است) نیستم، سرهای بسیاری در این کارخانه خاک کوزه گری شده است.
4-بی تردید به یمن شانه زدن تو بر آن زلف معطر، سبب شد که باد غالیه بساید و خاک بوی عنبر دهد.
5-هر برگ گلی به پای زیبایی چهره ات بریزد و هر سرو بلند قامتی فدای قامتت شود.
6- زبان گویا در شرح شوق ما لال است( نسخه قزوینی: نالان است) دیگر قلم زبان بریده چه می تواند بنویسد.( شوق یافتنی است)
7-جلوه ای از زیبایی تو را در دلم مشاهده کردم، پس به مراد میرسم، زیرا حال خوش پس از فال خوب زدن است.
8- اکنون پس از وصول کامل به حال خوش، دل حافظ در این آتش شوق می سوزد و داغ دیدار ازلی دارد همانند لاله که داغ( سیاهی ) همیشه با اوست.
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

از آستانش امید مهر و عطوفت دارم گرچه در حق او جنایت کرده ام(در کشاکش قبض و بسط حال خوش، عاشق عارف، روی برتافتن از دوست را جنایت می‌شمارد)
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پری وشست ولیکن فرشته خوست
دلم محکم است که از گناهم می گذرد( غلبه بخشایش خداوند بر سختگیری اش)گرچه زیبای پری را دارد اما همراه با مهربانی فرشته است( اشاره به صفات جمال و جلال الهی)
3- آن قدر گریه کردیم ( با وجود عفوش، همراه با جمع زاری می کنم)بر این جرم که هر که دید با تعجب به این جوی پر آب نگاه کرد.
4-دهان کوچکش هیچ و کمرش به باریکی مو، دست نیافتنی است.
5- شگفتی ام از این است که با این شست و شوی دائمی چشمم( اشک)، خیالش چگونه پاک نمی شود.
6-بدون هیچ اندیشه ای دل به زلفت کشش دارد.وانگهی چه کسی توان اندیشه دارد در برابرت( بزرگترین هنر جلوه زلفت، نابود کردن اندیشه هایی است که حال خوش را از میان برمی دارد )
7- روزگاری بس دراز است( آغاز آفرینش) که بوی زلفت را شنیده ام و هنوز شامه جانم به آن امید است
8- حافظ گرچه در این قبض حالت پریشان و ناخوش است اما چون در جستجوی زلفش هستی این پریشانی خوب است( اشاره به زیبایی زلف پریشان)
در نسخه خانلری بیت چهارم و در نسخه پاکستانی ختمی لاهوری بیت دیگری اضافه دارد
سرها چو گوی در سر کوی تو باختیم
واقف نشد کسی که چه گوی است و این چه اوست
اشاره به تسلیم مطلق
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:

این جلوه جاودانه چون نامه آوری از سرزمین دوست رسید و با خود، از خط خوشبویش ایمنی جان آورد
( ایهام: نامور: مشهور- نامه بر، خط: نوشته معطر-خط چهره)
خوش می دهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
صفات مهربانی و قهرآمیز او را در حال خوش نشان میدهد و از بزرگی و دلربایی اش حکایت می کند.
3- دلم را مژدگانی این پیک دادم اما پیوسته شرمگین این دل ناصاف هستم(نقد فلب:پول تقلبی)
4-اما دلخوش و سپاسگزارم که سعادت کارساز همراه اوست و پیوسته در حال خوش به سر می برد( خود با خویش عشق می بازد)
5- گردش آسمان و ماه( که تقدیر سازند) چه اختیاری دارند به میل او می چرخند.( ایهام اختیار:انتخاب وقت سعد)
6-اگر ناآرامی همه جهان را به هم بریزد ما دلخوش چراغ چشم امیدوار خودیم( هر که بخواهد می یابد)
7- ای نسیم صبح برایم( برای چشم مشتاق) از خاکی که دوست از آن رد شده سرمه ای از جواهرات بیاور.
8- ما تسلیم این آستان عشق و شوقیم تا چه کسی به کرانه آرام دوست برسد( ایهام خواب خوش: به خواب ببیند طنز یا حقیقی- در کنار دوست بیارامد)
9- ترسی از دشمن(مخالف حال خوش) و نفوس بدش ندارم، پیوسته در منت مهربانی اویم و کوتاهی دراین حال خوش نکرده ام.

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

پیمان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۵۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰:

ابن سیرین می‌گوید: اگر ببینی زوبین در دست داری و به غیر از آن سلاح دیگری نداری، یـعـنـی صاحب فرزند می‌شوی، ‌‌‌‌‌ جابر نیز می‌گوید: یـعـنـی صاحب فرزند می‌شوی (تعبیرهای مختلف). ابن سیرین می‌گوید: اگر ببینی همراه زوبین سلاح‌های دیگری هم داری، یـعـنـی از «پادشاه» به تو خیر و منفعت می‌رسد و بر دشمن پیروز می‌شوی.
جابر مغربی می‌گوید: اگر ببینی به کسی زوبین پرتاب می‌کنی، یـعـنـی به آن شخص حرف بدی می‌زنی. اگر ببینی کسی را با زوبین مجروح می‌کنی، یـعـنـی به کسی افترا و تهمت و بهتان می‌زنی.
*منبع: کتاب «کامل التعبیر» نوشته حبیش تفلیسی
-----------------

تورج رامان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

گروه موسیقی بدخشان (بدخشان آنسامبل - رقص و موسیقی کوههای پامیر)، از منطقه دره بدخشان در کوههای پامیر شمال شرق افغانستان و جنوب تاجیکستان، این قطعه را به زیبایی با لهجه اصیل دری و موسیقی مقامی اجرا کرده اند که خالی از لطف نیست. این منطقه همان جایی است که ناصرخسروی قبادیانی اواخر عمر زیست و مذهب اسماعیلی را در آن رواج داد. ساکنان دره بدخشان نیز امروزه اسماعیلی مذهب بوده و به امامشان آقا خان اقتدا میکنند و قبر ناصرخسرو را زیارت میکنند. موسیقی آن منطقه نیز بسیار ویژه هست، در عین حال که مقامهای قدیم را حفظ کرده رنگ و بوی موسیقی منطقه هندوکش و ماورالنهر را نیز تا حدی دارد. از آنجا که این منطقه و مناطق اطراف از اولین مکانهای زایش و گسترش فارسی دری امروزی (به لطف و رهن دربار ادب پرور سامانی) بودند، به گمان بنده تلفظ بسیاری لغات در لهجه دری افغانستان یا تاجیکستان به تلفظ و ادای اصلی آن در زمان فردوسی و سعدی و حافظ نزدیکتر است تا آنچه که در ایران امروزی رایج است (در طی سالها در اثر مجاورت با دیگر زبانهای ایرانی و غیر ایرانی و لهجه های فارسی مناطق دیگر لهجه فارسی ایران به این شکل امروزی درآمده است.) بویژه تاثیر رادیو و تلویزیون در گسترش لهجه استاندارد تهران (که باز به گمان من بر اساس لهجه استاندارد ادبی تفرش، آشتیان و فراهان شکل گرفته است، اکثر قریب به اتفاق دیوانیان دربار قاجار از این خطه بودند و فارسی رسمی یا کتابی تهران امروز مدیون آن کاتبان و دیوانیان است) در سراسر ایران غیرقابل چشمپوشی است. به هر روی شنیدن این غزل با لهجه اصیل دری، لطف و صفای خاصی دارد که دوستان را به شنیدن آن دعوت میکنم.

ع.چاوش در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

رشته تسبیح‌ اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ... ساقی سیمین ساق بود
در خصوص بیت هشتم و اختلاف نظری که بین «ساعد» و «دامن» به وجود آمده و در نسخ مختلف هم بروز یافته؛ توجه شمارا به یک نکته ظریف جلب می‌کنم؛
عمده دلایلی که برای ترجیح «ساعد» بر «دامن» آورده شد، دو مورد بود؛ یکی واژه آرایی و دیگری که جناب «حمید» اشاره ظریفی کردند و مورد توجه دوستان قرار نگرفت و به زعم بنده دلیل مهمی است که شاید برخی نسخه نویسان‌را ترغیب به ترجیح «ساعد» کرده باشد، عبارتی از اینکه «دست در ساعد بودن» نشانه کامیابی و «دست به دامن بودن» نشانه انتظار و در خماری بودن است. فلذا رشته تسبیح‌ که خود نماد انتظار است‌را امر محقق و وصال به معشوق می‌تواند بگسلد نه انتظاری مضاعف!
اما در پاسخ به دو اشکال فوق:
مورد واژه‌آرایی که چندان دلیل مستحکمی نیست و سایر دوستان به خوبی و کاملی پاسخ دادند و بنده فقط می‌افزایم؛ در صنعت واژه‌آرایی، چنین نیست که هرچه تعداد واج‌های همسان بیشتر شود، زیبایی افزایش یابد؛ یعنی حتی با وجود 4_5 تا سین هم واژه آرایی به زیبایی رخ می‌دهد و حال آنکه جناب لسان‌الغیب(ره)، با فرض درست بودن «دامن»، هفت سین آورده و قرار نیست با اضافه شدن یک سین دیگر، واژه‌آرایی کامل‌تر شود که به عکس، به زعم بنده افراط در این امر، تناسب و اعتدال این آرایه را بر هم می‌زند.
اما مورد دوم که اشاره به ترجیح معنایی داشت و اینکه «دست به ساعد بودن» از آن جهت که نماد وصال است، اولی است:
پاسخ مهم و نکته ظریف اینجاست که تمامی دوستان حاشیه‌نویس فوق_چه موافق و چه مخالف «دامن»_به این نکته توجه نکرده‌اند که ما حق نداریم میان مصرع اول و دوم این بیت، رابطه علی، پیش‌فرض بگیریم یعنی الزامی نیست که رشته تسبیح‌ خواجه، به علت اینکه فی‌المجلس، وصال به معشوق حاصل گشته، پاره شده باشد؛ بلکه این بیت میتواند به یک گذار روحانی و کسب مقام تازه‌ای اشاره داشته باشد یعنی خواجه خطاب به کسی که او را سرزنش می‌کند_که این مخاطب هم الزاما خدا نیست و ممکن است یک فرد قشری و خشک‌مقدس ظاهربین باشد_ به طعنه که زبان رندی خواجه است، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گوید؛ «آن زمان و دورانی که اهل ذکر گفتن زبانی و ظاهری بودم گذشته و من در اثر طی مراتب کمال، شیوه انتظار و اتصال و فقر و نیازمندی‌ام را ارتقا داده‌ام و دست به دامن واسطه فیض که ساقی باشد، شده‌ام»
فراموش نکنید که تفسیر حافظ به حافظ، بهترین شیوه تفسیر و فهم خواجه است. در اندیشه شیخ، ساقی و واسطه فیض_که معادل امام معصوم در تشیع است_ مهم‌تر از خود معشوق است(ولو اهمیت ابزاری و از جهت طی طریق) و آموزه «انتظار» که قرین «فقر» است، بسی مهم‌تر از «وصال» است و اساسا وصال ممکن نیست چون هم فقر و نیاز عاشق به معشوق نامتناهی است و هم غنا و زیبایی معشوق فلذا عاشق در عیش و طلب و انتظار مدام است و در اثر طی طریق، شکل انتظار کشیدن اون کمال پیدا می‌کند و هرگز این انتظار به پایان نمی‌رسد، حتی در اشعاری که ظاهراً خبر از وصال می‌دهد مثل غزل «دوش دیدم که ملائک» یا غزل «یوسف گمگشته باز آید» که وعده وصل می‌دهد، باز ما می‌بینیم فراق و هجران و درد و فقر وجودی و نیاز عاشق ، تامین نمی‌شود و اشارات غریبی به درد و هجرانی بزرگتر در پس آن وصال است.
فلذا حافظ‌را معذور بدار اگر دیگر ریاضت‌های خشک و طولانی و ظاهری نمی‌کشد؛ او راه وصال نزدیک‌تر و سریع‌تری پیدا کرده است و سوار مرکب تندروی توسل به ساقی شده‌است.
فلذا شایسته‌تر آنکه؛
رشته تسبیح‌ اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
پی‌نوشت: برخی

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:

روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو، گُل رونق گیاه ندارد
طلعت یعنی زیباییِ رخسار و رونق نیز به همین معنی آمده است، گُل در اینجا کنایه از انسان است با همه ابعاد وجودی، و مخاطب زندگی یا خداوند است که همه نور است و درخششی زیبا که حافظ می‌فرماید حتی ماه با همه زیبایی که دارد از چنین درخشش و روشنی بی بهره است، و گُل یا انسان در بدوِ ورود به این جهان که نور و رونقِ خود را از آن یگانه طلعتِ زیباتر از ماه دارد و امتدادِ آن نور است اما در برابرِ آن نورِ مطلق بسیار ناچیز و چیزی بیشتر از هُشیاریِ گیاه نیست که قابلیتِ آنرا دارد تا با پرورش به مراتبِ بالاتر و فوقِ انسانی نیز دست یابد، ملا صدرا این امکانِ رُشدِ تدریجی را حرکتِ جوهریِ روحانی نام گذاری کرده و بطورِ مبسوط به آن پرداخته است. 

گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
حافظ در ادامه بیت قبل می‌می‌فرماید اما جانی که امتدادِ جانان است و در قالبِ جسم و فرم درآمده است در بدوِ ورود به این جهانِ مادی در گوشه ابرو یا کَنَفِ حمایتِ جانان قرار می‌گیرد و خوشتر یا شادتر و ایمن تر از چنین مکانی برای هیچ پادشاهی قابل تصور نیست، یعنی طفل یا گُلِ نو شکفته با دیگر ابعادِ جسمانی و هیجانیِ خود در زیرِ چترِ زندگی به همه امکانات زیست در این جهان دست می یابد که اولینِ آن حمایتِ همه جانبه مادر است که اگر عشقِ او به فرزند نبود و خداوند اینچنین محبتِ طفل را در دلِ مادر قرار نداده بود امکانِ رُشد این گُلِ نورسته در جهان بوجود نمی آمد و هیچکس ، و چه بسا پدر گوش به فرمانِ پادشاهیِ طفل نمی‌بودند. 
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد

اما دلِ این نوگُل همراه با رُشدِ جسمانی که دارد بتدریج روشنیِ برگرفته از آن نورِ کل را از دست داده و دودآلوده می گردد، و این دودآلودگی و هشیاریِ جسمی که از ضروریاتِ اولیه زیستِ در این جهان است را طفل از انسانهایِ پیرامونِ خود می آموزد و آن نیز نوعِ دیگری از حمایتِ زندگی و گوشه نشینیِ در ابروی حضرتِ دوست یا زندگی می‌باشد تا طفل از طریقِ خرد و عقلِ معاشِ خود بتواند به زندگیِ خود در این جهانِ مادی  ادامه دهد، پس از آنکه خداوند یا زندگی همه نوع حمایتی را از این طفل یا گُلی که در حدِ رونق و هشیاریِ گیاهی بوده ست به عمل می آورد، اکنون نوبتِ این گُلِ کمال یافته و به سنینِ نوجوانی رسیده است که باید ببیند دلِ دودآلوده اش با درخششِ آن طلعت و نورِ مطلق چه می کند و آیا تمایلی در او برایِ برخورداری از آن درخشش نور و زیباییِ مطلق پدید می آید یا خیر، در مصراع دوم خطاب به زندگی یا خداوند که دانایی محض است ادامه می دهد که تو خود عالمی به اینکه آیینه دل که قرار است انسان با نظر کردن در آن، رخسارِ آن طلعت و زیباییِ نور یا اصلِ خود را در آن ببیند  پس از دود آلود شدن و کسبِ هُشیاریِ جسمی قابلیتِ بازتابی نور را نداشته و کدر شده است، اما از سویی دیگر خاصیتِ آیینه به گونه ای ست که آهِ سردی که از دهان بر آن دمیده می شود پایدار نبوده و پس از چند لحظه آیینه بارِ دیگر به شفافیتِ خود باز می گردد، پس‌ آیینه دلِ انسان نیز از چنین خاصیتی برخوردار است و این شفاف شدنِ دوباره دلِ انسان بستگی به تصمیمِ دودِ دلِ یا خویشتنِ انسان دارد که با آن طلعت و رخسار چه کند.

شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت

چشم دریده، ادب نگاه ندارد

شوخی به معنی گستاخی آمده است و منظور از نرگس در اینجا چشم و بینایی یا نگرش به هستی می‌باشد، پس‌حافظ ادامه می دهد اما انسانی که قرار است پس از آهِ سرد و تشکیلِ خویشتنی که بر مبنایِ عقلِ جسمانی کار می کند به راحتی آثارِ آه یا دودهای ذهنی را از آیینه بزداید، گستاخانه در برابر و مقابلِ نرگس یا چشمِ زندگی چشم باز می کند(می شکفد) چشمی که دریده است و با بی حیایی کامل رعایتِ ادب نمی کند، یعنی انسان اجاز نمی دهد زندگی که اینهمه از او حمایت نموده است تا گُلِ جسمانیِ او شکوفا شود، اکنون او را به نورِ خود بینا نماید، انسان یا نوجوان با چشم و نرگسِ خود که چشم سفید و نابیناست ادعایِ دیدن کرده و با بی ادبی در پیشِ آن روشنی و طلعت چشم می شکفد و از دریچه چشمِ ذهنی خود به جهان می‌نگرد درحالیکه بجز اجسام چیزِ دیگری نمی بیند.

دیدم و آن چشمِ دل سیه که تو داری

جانبِ هیچ آشنا نگه ندارد

دیدم یعنی با چشمِ حسی و جسمی خود دیدم، "چشمِ دل سیاه" یعنی چشمِ دلی که سیاه و بیناییِ مطلق است، و در مقابلِ چشمِ دلِ سفید یا روشندل آمده است که نابینایی ست، پس‌حافظ ادامه میدهد انسان با چشمِ جسم بینِ خود جهان را می بیند و می پندارد که بیناست اما درواقع چشمِ دلش سفید یا کور است ، پس‌آن روشنیِ طلعت و زیباییِ درخشان تر از ماه و خورشید را نمی بیند و اینجاست که چشمِ  سیاه دل و بینایِ خداوند به هیچ وجه رعایتِ هیچ آشنا و خویشی را نمی کند و عتابش جانبِ هیچکس را نگه نمی دارد، یعنی خداوند یا زندگی حمایتِ خود را از انسانی که آن نورِ کُل را نمی بیند  بر می دارد و او را در برابر دردهایی که بوسیله این نابینایی بر خود وارد می کند تنها گذاشته، از او جانبداری نمی کند، و بطور موقت اجاز می دهد تا انسان با دیدِ جسمی خود زندگی کند تا دردهایِ بسیاری را تجربه کرده، آنقدر به در و دیوار بخورد، شاید روزی دوده و زنگار از آیینه دلش زدوده و چشمِ طلعت بینَش گشوده گردد.

رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات 

شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

 اما لازمهٔ بینا شدن و نگریستن به جهان از دریچه چشم خداوند برخورداری از رطلِ گران یا شرابی بزرگ و مرد افکن می‌باشد، مُریدِ خرابات کسی ست که جای دیگری را نمی شناسد و اقامتگاه دائمی او خرابات است، پس‌حافظ ادامه می دهد در خراباتِ عشق باید آنچنان شرابی را از دستِ پیرِ خرابات و میکده نوشید که به یکباره دوده از دل زدوده، بیناییِ اصیل و خدا گونه خود را باز یابد، در مصراع دوم شیخ به معنی بزرگی و انسانِ کمال یافته است که او نیز از راهِ خرابات و میکده به این کمالِ معنوی رسیده است، خانقاه نمادِ ادیان و مکتب‌ های مختلف است اما شیخ و بزرگِ موردِ نظرِ حافظ در بندِ مکان و در اسارتِ باورهایِ مذهبی نیست، پس آن رطلِ گران را باید به شادی و سلامتی چنین شیخی نوشید که او نیز مُریدِ خرابات بوده و از راهِ عاشقی به شیخی و بزرگی رسیده است و نه از راهِ زُهدِ ریاکارانه و شیخِ خانقاه که راه به ترکستان دارد. 

خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک

طاقتِ فریادِ دادخواه ندارد

خون خوردن همان خونِ دل خوردن از نوعِ آگاهانه است، یعنی پس از رطلِ گرانی که سالک از مُریدِ یا پیرِ خرابات و راهنمایانِ معنوی همچون حافظ و مولانا دریافت می کند، لاجرم نسبت به عقلِ جسمانی و ذهنیِ خود مست می‌شود اما هنوز هم دردهایِ ناشی از رهایی از خویشتنِ توهمیِ خود را حس می کند، پس‌ فراموش کردنِ رنجش، بخشیدنِ خود و دیگران، رهایی از کینه ، حسادت، حرص، دشمنی و حتی رهایی از خانقاه و باور پرستی موجب خون خوردن و درد می‌گردد، حافظ می‌فرماید پوینده راهِ عاشقی باید خاموش نشسته و با صبوری دردهایِ ناشی از آن رهایی ها را تحمل کند که اگر دادخواهی کرده و با اندکی درد فریادِ شکایتش بلند گردد، خداوند یا زندگی که دل نازک است و لطیف، طاقتِ فریادِ دادخواهی او را نداشته، پس مستیِ شرابِ عشق را از او برگرفته و به حالِ اولیه اش یعنی هُشیاریِ جسمی باز می گرداند .

گو برو و آستین به خونِ جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد

پس‌ حافظ به پویندگانِ راهِ عاشقی که در این راه پایدار نبوده و فریادِ دادخواهی از دردهایشان بلند است و در نتیجه در آستانه حضرتِ دوست راه ندارند نصیحت می کند که بروند و آستینِ خود را به خونِ جگر بشویند، یعنی باید آنقدر خونِ دل خورده و دردِ آگاهانه را با خوشروئی و رضایت پذیرا باشند تا آستین‌ به خون آلوده گردد، یا بعبارتی خون بگریند و به کرات آن آستین را به خون بشویند، در اینصورت امکانِ راهیابی به آستانِ کویِ جانان را بدست می آورند.

نی من تنها کشم تطاولِ زلفت

کیست که او داغِ آن سیاه ندارد

 تطاولِ زلف یعنی کشیدنِ جفا و جورِ زلفِ معشوق، که منظور روزگار یا چرخِ هستی ست و در مصرع دوم از آن به غلامی سیاه یاد می کند که مطیعِ بدونِ چون و چرایِ امرِ صاحبِ خود یعنی خداوند می باشد، پس‌ حافظ خطاب به حضرتِ معشوق ادامه می دهد مگر تنها اوست که در طلبِ خوشبختی از این جهان داغ دیده و ناکام گشته است؟ البته که نه و تقریباََ همهٔ انسان‌ها داغِ این غلامِ سیاه را بر دل دارند و روزگار در آغاز دربِ باغِ سبز را به آنان نشان داده و قولِ سعادتمندی در رسیدن به زلف و چیزهای این جهانی را به او می دهد اما حتی با دستیابی به آنها و برآورده شدنِ آرزوها آن غلامِ زنگی داغِ آنرا بر دلش گذاشته و خوشبختی را از او دریغ می کند.

حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب

کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد

صنم یعنی بُت و در اینجا مراد همان زلف و جذابیت های زلفِ یا چیزهای این جهان هستند، از قبیلِ اتومبیل، املاک و ویلا، مقام و اعتبارِ شغلی، همسر و فرزندان، باورها و اعتقادات، پس حافظ همهٔ اینها را صنم و بُت هایی این جهانی می داند که انسان به آنها سجده می کند،‌ یعنی تسلیمِ آنهاست و از آن صنم ها سعادتمندی را گدایی می کند، یعنی بجایِ اینکه خداوند یا عشق را طلب کرده و به او سجده کند تسلیمِ بتها شده و به این ترتیب بدونِ آنکه توجه داشته باشد کافرِ عشق یا خداوند می شود، حافظ خطاب به صنم یا بتهای این جهان ادامه می دهد وقتی او یا درواقع انسانهای بیشمار در عوضِ اینکه به عشق سجده کنند تسلیمِ تو هستند و کافرِ عشق، پس‌ گناهی نیز بر آنان نخواهد بود، اما اگر مدعیِ عاشقی بوده و بگویند به عشق باور دارند و پس از آن، آگاهانه به صنم و بتهای این جهانی نیز سجده کنند آنوقت بدون تردید ریا کار و گناهکار خواهند بود.

کوراس در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳:

با درود،
این رباعی داره میگه هرگز از تلاش در علم محروم نشدم و اسرار کمی ماند که پاسخ انها اشکار شود. و خیام در سن 72،سالگی بوده و میگه 72 سال شبانه روز کنکاش کردم و در نهایت تازه فهمیدم که هیچ چیز نفهمبدم

امین در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۹ - قاعده در شناخت عوالم پنهان و شرایط عروج بدان عوالم:

با احترام به همه نظرات
بیت مذکور به صورت سوالی است و از مخاطبان شعر که در بیتهای اول شعر نشان داده که مدعیان دانایی و عالم به دو جهان هستند می پرسد که به گفته شماها اهل شریعت که زنان نصف عقل مرد هستند، شما که ادعای مردانگی دارید چرا ره آنان را پیش گرفتید؟
در مورد ره آنان هم در دو بیت قبل گفته شده: نشسته چون زنان در کوی ادبار ...
یعنی به جای آن مردان که دل به رزم می زنند(منظور دل به دریا زدن است دریای معرفت الهی) ، اینها فقط چون پیرزنان عزادار بر سر و روی خود می زنند .. به جای آنکه وارد عمل شوند فقط نوحه سرایی و عزاداری می کنند...

سید محسن در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۵ دربارهٔ رهی معیری » منظومه‌ها » سوگند:

سوی سرو و لاله و شمشاد رفت-----درست است

۱
۲۰۱۰
۲۰۱۱
۲۰۱۲
۲۰۱۳
۲۰۱۴
۵۴۵۹