گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸:

نیست در شهر نگاری که دلِ ما ببرد

بختم ار یار شود، رختم از اینجا ببرد 

 نگار که معنیِ تصویر و نقاشی را هم در ذهن تداعی می کند در اینجا استعاره از عارف یا بزرگی ست که با خداوند به وحدت رسیده و در نتیجه زیبا روی و نگاره ای از خداوند شده است و عاشقان با نظر بر رخسارشان خداوند را در او می بینند، و حافظ از زبانِ سالکی که گویا عاشق است چنین نگاری که بتواند دلِ او را برده و عاشقتر کند در شهرِ خود نمی بیند، پس آن سالکِ عاشق می پندارد که اگر بخت با او یار باشد رخت یا اسبابِ خود را از این شهر برداشته و در جستجویِ چنین عارفِ کاملی شهر به شهر می رود و او را جستجو می کند. در روزگار قدیم ارتباطات دهان به دهان بود و جستجویِ شهر به شهر برای یافتنِ عارفی کامل و آموختنِ نکاتِ معرفتی از وی امری رایج، چنانچه سعدیِ بزرگ و عاشقانِ دیگر تا بغداد و هند و ممالکِ دور دست نیز سفر می کردند تا نگاری زیبا را ملاقات و از علمِ او بهرمند شوند، و سالکِ مور نظرِ حافظ نیز با خود می اندیشد که در شهرِ و دیارِ خود هرچه دانش وجود دارد را فرا گرفته است و نگاری نیست که بتواند دلِ او را برده و چیزی بر دانشِ معنویش بیفزاید، پس اگر بخت با او یار شود باید رخت از این شهر بربسته و در جستجویِ نگار و یا عارفی کامل که دلربا باشد راهیِ سفر شود.

کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش 

عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد

حریفِ کَش در اینجا یعنی هم پیاله ای که زیبا روی نیز هست و سرمست از بادهٔ الست، یعنی همان نگاری که بتواند از سالکانِ عاشق دلربایی کند، عارفانی بزرگ چون عطار و مولانا  که با کَرَم و سخاوتِ خود بتواند شرابِ عشق را در قالبِ ابیات و غزلهایِ زیبای خود ریخته و به عاشقان عرضه کند، پس سالکِ بظاهر عاشقِ دلسوختهٔ مورد نظرِ حافظ چنین زیبایِ سرمستِ بادهٔ الستی که کریم و بخشنده هم باشد را در شهرِ خود نمی یابد تا از او تمنایِ شراب و معارفی را داشته باشد که از عالمِ معنا آمده است و به رایگان در اختیارِ او بگذارد، پس ظاهراََ به همین منظور می خواهد تا رختِ خود را از این شهرِ بی نگارِ کَش و زیبا بر بسته و عزمِ سفر کند.

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم 

آه از آن روز که بادت گُل رعنا ببرد 

حافظ با مقدمه چینی در دو بیتِ آغازینِ غزل قصدِ بیانِ مطلبِ مهمی را دارد و اینکه لزوماََ عاشقِ دلسوخته نیازمندِ دیدارِ حریفی کَش نیست تا از او علم و معرفتِ بیشتری را تمنا کند، پس حافظ سالکی را که قصدِ فراگیریِ علومِ عرفانی از کاملترین نگارِ سرمست و آن هم بطورِ مستقیم و رو در رو را دارد باغبانی می بیند که علم و دانشی را که تا کنون آموخته است همچون گلهایِ باغ آراسته است و به آن مباهات می کند، در حال این شائبه پیش می آید که او در پیِ آن است تا گلهایِ رنگارنگِ بیشتری را در باغِ ذهنِ خود بیاراید و دیگران را به تماشایِ این باغِ آباد دعوت کرده و در هر محفلی به مجلسیان فخر فروشی  کند. در مصرع دوم گُلِ رعنا گُلی ست که درونی ارغوانی رنگ دارد و برونی زرد، کنایه از اینکه تمنایِ سالک از عارفِ کامل برای چیدنِ گُلی از گُلستانِ او امکان پذیر است اما گُلِ رعنایی را بدست می آورد که از یک روی می تواند عشقِ او را افزون کند اما رویِ دیگرش فخر فروشی و نمایش به دیگران است که با آن شمشیرِ دو لبه نیز می گویند، حافظ به سالکی که در نقشِ باغبان و آراستنِ گُلها ظاهر شده است هشدار می دهد که مگر از بادِ خزان بی خبری که این چیدمانِ ذهنیِ گُلهای رنگارنگ و سخنانِ عارفانه را از این سوی و آن  سو جمع آوری کرده و در باغِ ذهنیِ خود آراسته ای، و بنظر می رسد که خبر نداری بادِ نخوت و غرورت خواهد وزید و این گُلهایِ رعنایت را با خود خواهد برد و آنچه برای تو برجای می ماند آه و افسوسِ عُمرِ از دست رفته خواهد بود. درواقع حافظ معتقد است لزومی برای افزودن بر گُلهای رنگارنگ و فرا گیریِ تمامِ سخنانِ بزرگان از هر مشرب و مکتبی و آن هم در عالی ترین سطوح نیست که بخواهد از شهر خود رخت بربسته و با مشقت در دوردست‌ها پیر و عارفی کامل بیابد و از او فیض ببرد(کاری که گفته شد در قدیم بسیار رایج بود)، یعنی سالک اگر همان مقداری که در شهرِ خود آموخته است را بکار بندد و در کارِ عاشقیِ خود مستمر باشد می تواند به مراتبِ عالی تر برسد، بعلاوه اینکه در هر شهر و دیاری اگر عارف و عالمِ کاملی نیست عالمانِ متوسط که هست، پس می توان از دانش و راهنمایی هایِ آنان برایِ سلوکِ عاشقانهٔ خود بهره برد و پیشرفت کرد.

رهزنِ دهر نخفته ست مشو ایمن از او 

اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد 

 در این حال عاشقی دلسوخته که در پیِ جستجو و یافتنِ نگاری زیبا شده در دور دستها ست تا از علمِ او فیض برده و سخنی از او را همچون گُلی بر باغِ خود بیفزاید ممکن است این نصیحتِ حافظ را نپذیرد و ادعا کند باغش آباد است و اشعار  و سخنانِ بزرگان و عارفان را حفظ کرده است و هرجا لازم بداند آنها را بیان می کند و به مخاطبین نمایش می دهد، پس ببین که باد و خزان آسیبی به این باغ وارد نکرده است، اما حافظ می فرماید شب دراز است و قلندر بیدار، هنوز تا صبح بسیار مانده است و راهزنِ دهر نخفته است، پس اگر می بینی هنوز آسیبی به باغِ ذهنیِ تو نرسیده است از آن ایمن مشو زیرا اگر امروز آنچه اندوخته ای را به یغما نبرده است بدان که فردا خواهد برد، یعنی دهر یا روزگار صبرش بسیار است و چند روزی به تو مهلت می دهد تا ببیند آیا آنچه از بزرگان و حریفانِ کَشِ سرمست را که تا کنون آموخته ای بکار می بندی و بر احوالِ تو تأثیر می گذارند یا نه، پس اگر بخواهی به نقشِ باغبانی و گُل اراییِ خود ادامه دهی بدونِ تردید رهزنِ دهر یا روزگار طرحی می ریزد که در جایی رسوایت کند تا همگان بدانند گُلهایِ رعنایی که جمع آوری کرده ای برای خود نمایی و نمایش است نه بمنظورِ تبدیل، و تو ادایِ عاشقِ سوخته دل را در می آوری، پس آن هنگام است که آن گُلها را باد خواهد برد.

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم 

بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد 

لعبت عروسک هایی هستند که با ریسمان به آنها حرکت می دهند تا کودکان بازیِ آنها را تماشا کنند، (همان خیمه شب بازی)، پس حافظ از زبانِ حالِ عاشقِ سوخته دلی که به گُلهایِ جمع آوری شدهٔ خود غره شده می فرماید این همه سخنانِ زیبا و اشعارِ عرفانی و حکیمانه را که در گلستانِ خیالیِ خود جمع آوری کرده است لُعبت و بازیچه هایی هستند در دستِ او که به هوس آنها را حرکت داده و بازی می کند تا مگر صاحب نظری یافت شود و نامِ تماشا ببرد، یعنی خود تماشا کند و با تاییدِ او دیگران را نیز به تماشایِ بازی با الفاظ و اشعارِ بزرگان فرا خواند، یعنی هدفِ این بظاهر عاشقِ سوخته دل اخذِ اعتبار و تأییدِ صاحب نظران است تا به این وسیله اعتباری برای خود دست وپا کرده و سَری بین سرها در اورد، نیَتَش بهره بردن از رنگِ ارغوانیِ گُل که عشق است نبوده است، بلکه رویِ دیگرِ گُل که خودنمایی و کسبِ اعتبار است مقصودِ اصلیِ این مدعیِ سلوک و عاشقی می باشد.

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

پس‌ حافظ از زبانِ آن مدعیِ عاشق می فرماید ما ممکن است چهل سال به کارِ باغبانیِ خود ادامه دهیم و زیباترین گُلها یا اشعار و جملاتِ عارفان را در ویترینِ باغِ خود پرورده و نگهداری کنیم و آنها را علم و فضلِ خود دانسته، به آن مباهات کنیم اما بدلیلِ اینکه خود واقعاََ به آن دانش ها معتقد نیستیم و زندگیِ خود را بر مبنایِ فضل و دانشِ بزرگان پایه ریزی نکرده ایم یا به بیانی دیگر دانش و فضلِ اکتسابیِ خود را به فعل در نیاورده و بر رویِ خود پیاده نکرده ایم در کارِ عشق موفق نخواهیم شد. در مصراع دوم نرگسِ مستانه استعاره از بینش و دیدِ خداوندی یا چشمِ زندگیست که همواره مست است و لحظه ای نیز نگاهِ هُشیارانه به جهان ندارد، ترسم یعنی که حتمن چنین اتفاقی خواهد افتاد و آن نوعِ نگاهِ مستانهٔ زندگی تاب و تحملِ چهل سال یا عُمری لُعلت بازی را ندارد، زیرا که می خواهد عاشقانِ دلسوخته اش نیز همین نگاهِ مستانه به زندگی را داشته باشند، پس وقتی می بیند عُمری ست که مدعیِ عاشقی از اینهمه فضل و دانشی که گُلچین نموده و در ویترینِ باغِ خود از آنها نگهداری و به دیگران نمایش می دهد اما خود بهره ای نبرده است، بوسیلهٔ همان بادِ خزان و بادِ حوادثی که رقم خواهد زد همهٔ آن فضل و دانش را به یغما می بَرَد. برای مثال او که سخنانِ بزرگان را به زیبایی بر زبان می آورد و بر همهٔ اشعار و سخنانِ بزرگان اشرافِ کامل دارد و کتاب ها منتشر کرده است اما با شگفتی می بینیم در محفلی از کسی بدگویی می کند یا لفظِ ناپسندی را در بارهٔ دیگری بر زبان می آورد، که این توصیفِ ناپسندِ او بسرعت بازنشر می شود، در اینصورت است که اعتبارِ همهٔ فضل و دانشش در دستِ بادِ خزان بر باد می روند، چرا که مخاطبین و خوانندگانِ کتاب‌هایش پِی خواهند برند این علوم بر خودِ او مؤثر نبوده است و او را پایبند به اخلاق نکرده است، پس در حقیقت فضل و دانشی ندارد.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

داستانِ گاوِ سامری و حضرت موسی را همگان می دانیم، پس‌ حافظ آن گُلهایِ ارغوانیِ باغِ باغبان یا علوم و فضل و دانشی را که تحول و عشقی در شخصِ عالم ایجاد نکند به همان سر و صداهایِ گاوِ سامری تشبیه می کند که همگی ذهنی هستند، پس از شخصِ مدعیِ عاشقی و پیروانش می خواهد تا عشوهٔ آن گاو و سامری را نخرند و فریبِ نخورند، یعنی روزی سرانجام موسی باز خواهد گشت و او رسوا خواهد شد، پس آن باغبان و یا عاشقِ بظاهر دلسوخته کسی نیست که بتواند که حتی یک دست از ید و بیضایِ موسی بِبَرَد، یعنی کارِ آن به اصطلاح فاضل جادوگری ست و کارِ انسانهایِ کامل یا عرفا همچون موسی اعجاز است،  و معجزه همواره بر شعبده پیروز است.

جام میناییِ مِی‌ سدِ  رهِ تنگ دلیست 

منه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد 

پس از بازگشتِ موسی و رسوا شدنِ سامری یا عالمِ فاضلی که با سر و صداهایِ گاوِ ذهنیِ خود خلق الناس را اطرافِ خود گرد آورده بود، او که می بیند همگان از گِردش پراکنده و بار دیگر پیرامونِ موسی یا عارفِ حقیقی حلقه زده اند غمگین و دلتنگ می شود و حافظ که پیش از این در غزلِ ۴۸ فرموده است؛ "مِی بیاورکه ننازد به گُلِ باغِ جهان     هرکه غارتگریِ بادِ خزانی دانست" در اینجا نیز به عاشقِ دلسوخته توصیه می کند تا جامِ میناییِ شرابِ عشق را از دست ندهد و از شرابِ موسی یا عارفانِ بهرمند گردد و در این راه مستمر باشد،‌ زیرا همین جام و شرابِ حقیقیِ عشق است که می تواند سَدّی محکم در برابرِ سیلِ غمهایی شود که از هر سو بر انسان هجوم می آورند.

راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است 

هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد 

پس‌حافظ در ادامه می فرماید در راهِ عشق کمانداران در کمینگاه نشسته اند تا عاشقِ دلسوخته حقیقی را از مدعیانِ عاشقی تشخیص داده و با اتفاقاتی که مثالِ آن گفته شد راهِ آنان را بزنند، کمانداران عوامل و اتفاقاتی هستند که به فرمانِ دَهر موجبِ رسواییِ سامری و مدعیان می شوند، و حافظ می فرماید اگرچه کمانداران در  کمینِ سامری ها نشسته اند اما هر کسی آگاهانه با گذرگاه هایِ سختِ راهِ عاشقی آشنا باشد، می تواند از اعداء و دشمنان صرفه ای ببرد و از شرِ آنها در امان باشد، به امیدِ اینکه بتواند از کمینِ کمانداران نیز جانِ سالم بدر بَرَد. اعدا و دشمنان همان نفسِ باغبان است که گُلهای رعنا را برای عشق نمی خواهد و بلکه قصدِ نمایشِ آنها را دارد.

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار 

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

پس حافظ با عبرت گرفتن از سرنوشتِ عاشقِ به ظاهر دلسوخته ای که در واقع باغبان بود و در نهایت سامری از کار درآمد و توسطِ موسی رسوا شد، می خواهد که اگر غمزهٔ مستانهٔ یار یا معشوقِ ازل جانِ او را هم طلب کند، دریغ نورزیده و آن را تقدیمِ دوست کند، علم و فضل و سخنانِ زیبایِ ادیبانه و عارفانه اش که جایِ خود دارد. پس او باید خانه را از هرچه غیرِ اوست خالی کند و به آن یار اجازه دهد همه را ببرد، در اینصورت است که خانه از برای آن یار یا عشق آماده شده است و دلش به عشق زنده می گردد و هدفِ غاییِ دانش اندوزی نیز همین است و نه نمایشِ آن در باغ و گلخانهٔ ذهن.

 

تنها خراسانی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:

ببخشید بعضی کلمه ها را جابجا تایپ می کنم.
ورد صبحگاه

تنها خراسانی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:

«دعای پیر مغان وردگاه صبح من است»

ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
مثنوی معنوی دفتر سوو

عالی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۰۸ دربارهٔ صامت بروجردی » اشعار مصیبت » شمارهٔ ۳۱ - مدح و مصیبت رقیه خاتون(ع):

حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: «افشار، من این شعر صامت را دوست دارم»
یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که مردی مدتین بود و به صداقتش ایمان داشتم ، حدود 40 سال پیش برایم چنین نقل کرد:
در جوانی که روضه میخواندم، جراحتی عمیق در زانویم پیدا شد و بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم.
پس از گذشت دو ماه، پزشکان چاره ای جز قطع پای من ندیدند.
وقتی از این موضوع باخبر شدم، مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم به مولایم امام حسین (ع) توسل پیدا کنم.
برای فراهم آمدن توجه بیشتر ، منتظر ماندم که تاریکی شب برسد.
شب هنگام با خود گفتم : دختر پیش پدر عزیز است.
خوب است از نازدانه ی امامم بخواهم که از پدر ، شفای مرا بخواهد .
سپس این شعر صامت بروجردی را خواندم و گریه کردم:
بود و در شهر شام از حسین دختری
آســـیه فطرتی، فاطــــمه منظری
همین طور با گریه ، شعر ها را ادامه دادم. سپس در حالت خواب و بیداری دیدم مولایم به طرف تخت من می آید و این دختر انگشت پدر را گرفته ، او را به سوی من میکشد.
حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: افشار، من این شعر صامت را دوست دارم. برایم بخوان.
خواستم بخوانم که فرمودند : بایست .
عرض کردم : آقا جان ، قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم.
فرمودند: اگر ارباب به نوکرش میگوید بایست ، میتواند او را شفا دهد. برخیز.
من ایستادم و اشعار را خواندم. در حین خواندن ناگهان به خود آمدم و دیدم که ایستاده ام و چند نفر از پزشکان و پرستاران و بیماران ، اطرافم گریه می کنند.
صبح دکتر ها مرا معاینه کردند و گریه کنان ، با تعجب گفتند پایت هیچ مشکلی ندارد و می توانی از بیمارستان مرخص شوی .
بیماران دیگر اتاق ها از این موضوع با خبر شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند و گفتند : باید این اشعار را دوباره بخوانی تا ما هم گریه کنیم.
من اشعار را خواندم و آنان گریه کردند. سپس از همه خداحافظی کردم و مرخص شدم.
پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا به دو هم اتاقی خود سری بزنم، اما از آن دو خبری نبود.
پس از پرس و جو ، مسوولان بیمارستان گفتند: آن روز همه ی بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند!(1)
1- نقلی از کتاب ریحانه ی کربلا ، نویسنده: عبدالحسین نیشابوری

سامان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۰۷ دربارهٔ امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳:

با سلام
مصرع دوم بیت آخر "بزادیم" صحیح به نظر می رسد

سید علی مرتضوی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۲۱ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳:

دوست عزیز حمید آقا
« کین» اشاره به نزدیک و حال است
در صورتی که « کاو» اشاره به دور است که به نظر حقیر همان « کاو» درست است
البته آنچه که دقیق است همان است که جناب حافظ بیان فرموده
ما از برای اینکه درسی بیاموزیم نظر میدهیم والا ما کجا و بزرگان شعر ادب کجا
پایدار باشید

محمد در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۴۶ دربارهٔ اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۹ - دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده:

بیت دوم
متاع طاعت خود را ترازویی برافروزد

سیاوش در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:

بیت چهارم
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز
چون گلاب در گلابدان است و شراب در جام

حامد در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱:

درود به روان پاک سعدی
به زیر بار تو سعدی چو خر به گل در ماند
دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد
وزن شعر:مفاعلن ،فعلاتن ،مفاعلن،،فع لن با این حساب محرز هستش که مصرع اخر بر روی کلمه "نسوزد"از وزن خارج شده ،لدا مصرع آخر ایراد تایپی داره.

رسول صالحی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

جعفر گرامی
نوشته اید دستار استعاره از عقل است و یعنی عقل مرا بگیر و بطور کامل مرا عاشق و شیفته خود بساز.
عرض می کنم که از نگاه عرفا عشق وقتی بیاید همزمان عقل رخت می بندد و زایل می شود و نیازی نیست معشوق، عقل عاشق را بگیرد تا عشق کامل ظهور کند. مولانا میفرماید:
عشق آمد عقل از آن آواره شد
صبح آمد شمع ازو بیچاره شد
یا در جای دیگر می فرماید :
پس چه باشد عشق به دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
ایضاً :
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
که در اینجا احتمالا "چیز دگر " اشاره به عقل است.

لولی وش در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۵ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۷:

با عرض سلام...
ظاهراً مصرع چهارم باید بجای «کنم»، «کم» باشد. بنابراین:
ز آن سیمستان بوسه کم از سی مَسِتان
منظور از هر زنگی یک بوسه باید ستاند

شاهرخ najafishahrokh۹۲@gmail.com در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۹:

کل غزل استفهام انکاری است.
در نزدیک تر از رگ گردن بودنت با من شکی نیست.
در ستاریت شکی نیست.
در دوزخ آشام بودنت و سرد کردن جهنم روانی من شکی نیست.
جدایی از تو دنیایی از مشکلات بر سرم آوار کرده ، در یاریت شمی ندارم.
بعد از اعترافم به اتکا به دنیای فرم و تکیه به ذهن مرا بخشیدی
، و محال است عذابم کنی و در این غفران منتج از آگاهی شکی نیست.
چشمی که دید و نظر تو را ، بر اثر تسلیم و پذیرش دید خودش قرار داد ، چون کوران گمراه نخواهد شد . و در این درست بینی شکی نیست.
عدالت گستریت چنان است که حتی کوچکترین موجود را هم آزرده نخواهد کرد .
الهی ، ای خدا ، و ای زندگی
تو آنچنان بی نهایت و نامحدودی که هرگونه تصور در باره محروم سازی جهانیان از خودت محال است
و چنان آشکاری که در نهان ماندنت هم باور کردنی نیست.

اندیشه در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹:

با سلام
به نظر می‌رسد در این بیت اشتباه تایپی وجود دارد
خشک درست نیست
خوش صحیح است
مزاج از قطره ها خوش کرد نرگس
چو بیماری که یابد ناردان ر

پرویز دهداری در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۹۱ - مهروبان:

با توجه به اطلاعاتی که ناصر خسرو داده، که از جنوب به دریا میرن و مسیر بعدی ناصر خسرو که لردگان و لنجانه. مهروبان، بندر ماهشهره که یکی از نام های قدیمش، با یکی از نام های قدیم بوشهر و دیلم یکسانه.
و صد البته ناصر خسرو فاصله عبادان تا مهروبان رو 10 فرسنگ گفته در صورتی که فاصله آبادان تا دیلم، بیش از 30 فرسنگه

ع.چاوش در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
جناب بابک و سایر دوستان لازم به تذکر است مراد از «ساق» ، ساق پا می‌باشد نه ساق دست!
اگر به ریشه لغت «ساق» هم مراجعه کنید، ساق معادل پایه و اساس است و ساقه گندم یا ساقه گیاه نیز ، به همین علت ساق یا ساقه خوانده‌ می‌شود.
به علاوه در هیچ شعری، ساق برای دست استفاده نشده و فی المثل جناب سعدی‌(ره) که در معاصرت خواجه حافظ(ره) است، ساق‌را در اشعارش، به معنای ساق پا آورده. به خصوص این امر وقتی به قطعیت می‌رسد که ساق در ترکیب «سیمین ساق» می‌آید و هیچ کجا در کل تاریخ ادبیات، ترکیب سیمین ساق، برای ساق دست به کار برده نشده زیرا ترکیب جا افتاده «سیمین ساعد» یا «سیم ساعد» وجود داشته است.
همچنین ساق که از ریشه سوق است(به معنای بازار یا هوس و میل)، با ساق پا و ساقی قرابت معنایی دارد؛ چون بازار نیز جایی است که با پای پیاده می‌روند و امیال‌ در آن برانگیخته می‌شود و افراد به سمت خرید کالاها سوق داده می‌شوند. همچنین ساقی است که با می ، میگسار‌را سوق می‌دهد به حالتی؛ البته ساقی با سقا نیز هم ریشه است که دلالت دیگری ایجاد می‌کند.
باری استفاده از ساق برای دست، کاربردی مجازی است و تنها در فارسی هست که فاصله میان مچ تا آرنج راساق گویند و نزد عرب و در کاربرد اصیل لغت، ساق مجازا برای بازو به کار برده می‌شود که وجه کاربرد آن هم، بر میگردد به قوت بازو که شبیه قوت ساق پا است که در حکم تکیه گاه است.فلذا در بیت هشتم، ساعد تناسبی با ساق سیمین ندارد و دامن اولی است.

۸ در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

بابک گرامی ( پارسال دوست امسال آشنا، و شما آن دگر بابک نیستید)
باری ، دست اندر زدن همان دست به دامان شدن است ، اما شاعر از بودن دست مبارکشان در جایی سخن می گوید ؛ اندر جایی بوده است دست بی قرار شاعر که عنان اختیار از کفش ربوده است ، لاجرم رشته تسبیح بخوانید رشته زهد گسسته است.!
و مانا در نهان سراینده وخداوند که آگاه ترین است.

بنده خدا در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:

با سلام خدمت اساتید
اگر امکان دارد اینجانب را راهنمایی کنید
1: اگر در بیت اول،مصرع دوم،به جای علم از عالم استفاده میشد و در بیت دوم،مصرع اول،اگر به جای گناه از عمل استفاده میشد. چه برداشتی از معنی شعر به وجود می امد
با تشکر

حامد در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:

درود به روان پاک سعدی
هر که را برگ بی مرادی نیست
گو برو گرد کوی دوست مگرد
اینجوری به نظر من میاد که در مصرع دوم کلمه "مگرد"اشتباه نوشته شده و در اصل "بگرد "باید باشه
گو برو گرد کوی دوست بگرد

بابک چندم در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۱:

مطابق نه مطلبق

بابک چندم در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۱:

@ بابک پرتو
دوست عزیز،
مطلبق معمول من یکی را که کله پا کردی...
اگر آورده بودی که این vin در فارسی تبدیل شده به "بین" (ریشه بینایی، بینش، ببین، و...) عرض می شد که صد آفرین، ولی با چه فرمول و شامورتی بازی "وین = نی " (vin=ney!!!) شد را نیافتم که نیافتم...
نمونه های دیگری از (v) کهن که در فارسی تبدیل به ( b) شده :
ورهرام و وهرام -> بهرام
وهومن -> بهمن
باری،
در اینجا پر واضح است که نای همان آلت موسیقی است که :
در بیت دوم چون بلبل نغمه سر می دهد ( می خواند، نه آنکه ببیند)
و در ابیات 8 و 10 بر لب می نشیند...

۱
۲۰۰۹
۲۰۱۰
۲۰۱۱
۲۰۱۲
۲۰۱۳
۵۴۵۹