گنجور

 
رهی معیری

لاله‌رویی بر گل سرخی نگاشت

کز سیه‌چشمان نگیرم دلبری

از لب من کس نیابد بوسه‌ای

وز کف من کس ننوشد ساغری

تا نیفتد پایش اندر بندها

یاد کرد آن تازه گل سوگندها

ناگهان باد صبا دامن‌کشان

سوی سرو و لاله و شمشاد رفت

فارغ از پیمان نگشته نازنین

کز نسیمی برگ گل بر باد رفت

خنده زد گل بر رخ دلبند او

کآن چنان بر باد شد سوگند او