گنجور

حاشیه‌ها

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸:

 

بگفت سعدی وخوش گفت به کوی سخن

کنون تا به ابد می کنم ختم شاعری اعلام

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷:

 

خوش است گفته سعدی که بر درت میرد

خوش است نگارا چنین رفتن وچنین انجام 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶:

به درگه او رو بلبل غزل سرا سعدی

به تحنیت ودرود و مبارکی وسلام 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:

سعدی از داناییش گفت از عرب

من نمیدانم سخن غیر از عجم

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳:

عجب نبود که ناطق لال گردد

که سعدی در سخن گردید خاتم

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲:

سعدی شیرین خوان  منم آوازه خوبان منم

خواهی بری جان از تنم دردت به جانم می خرم

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:

سعدی ز عالمی وشاعری وفضل سخن

بریده گشت وبه عشق تو شد مشغول

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰:

 

سری وسروری اندر سخن  اگر سعدی 

سرت فدای سرش باد تا  شود مقبول 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

سعدی دل نشین کلام نشیند به کوی تو

چون خاک راه تو گردد شود قبول

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸:

گفته سعدیست مگر روی تو دلبر؟

خلق به تو شایق و واله ومتمایل 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷:

کسی بگفت چو سعدی؟ چه فرض خطا

کسی شنید چوسعدی؟ چه وهم محال

 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶:

بلبل دهر  است  سعدی   وای گل 

امید است که بلبل، بنشیند، به تقابل 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵:

 

سخن دارد سر سعدی  که سر دارد بر سعدی

سخن گوید مگر سعدی سخنها را کند قابل

دانیال در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵:

بسیار پر معنی و جذاب، بخصوص شنیدن این شعر با صدای محسن چاوشی عزیز برای بنده بسیار دلپذیر بود.

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

بی همگان به سر  کنم بی تو به سر نمی کنم 
کان همه در دلم تویی هان که حذر نمی کنم

مهرِ تو در سرای دل همچو ستون خیمه است
خیمه ی دل به نامتان ، دیده به در نمی کنم 

گر چه به کوی عاشقی خوف و خطر بود ولی
عشق تو تا به سر بود ، خوفِ خطر نمی کنم 

جــان منـی جهان من ، راز منی نهـان من 
من به نهـانِ سینه ام ، مهــرِ دگر نمی کنم 

روح منـی روان من ، اَمن منـی اَمان من 
از دلِ بی امـان خود ، عـزمِ سفر نمی کنم 

بلبلِ نغمه خوان دل دلشده در هوایِ توست 
راز و نیــاز و نغمه را ، در برِ کـر نمی کنم

قندِ تو ‌در دهــانِ من ، شهدِ تو بر زبــــانِ من 
اینِ منـی هم آنِ من ، میلِ شکـر نمی کنم

دل به فـــــدای رویتان ، بسته به تارِ مویتان
مستِ مِی از سبویتان ، ترکِ بَصَر نمی کنم

این تن بیقــرار تو ، گشتـه بسی نـــزارِ تو 
بوده همی کنـار تو ، ترک حَضَ‍ر نمی کنم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:

« بربود دلم در چمنی ، سرو روانی 
زرین کمری ، سیم بری ، موی میانی »

نازک بدنی ، خوش سخنی تازه تر از برگ 
زیبا صنمی ، ماه رخی ، تنگ دهانی

سرمایه ی عمرم شده این یار پری رو 
هرچند کنم وصف رُخش ، هیچ ندانی

چون لب بگشاید به سخن ، دُر بتراود 
در هر سخنش ، خفته بسی مغز معانی

قدّش همه سروست و لبش قند شکرخا
ذکرش همه نُقلست  به هر جا و مکانی

دریا دل و آهو وش و مخمل لب و بی تا
مدحش چه کنم کو شده آشوب جهانی

ای باد صبا کور شود دیده ی سردت 
بر گوشش اگر حرف دلم را نرسانی

دردم همه هجران رُخش باشد و لاغیر 
آن سان که دگر تاب نمانده ست و توانی

ای ماه پریچهره و ای نور دو عینم 
هرگز نتوانی من بیدل که برانی

جانم به در آمد ز غمش در شب هجران 
آن هم نه به یک لحظه و دم یا که به آنی

آن کس که قرار از دل هجران کش ما برد 
یارب چه شود یابم از او نام و نشانی

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »
گویی به ترک سر هم ، دیگر اثر نباشد  

می سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت
کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشد 

در خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی
لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشد 

جان می دهم برایت ، دل گشته سرسرایت
آن چون و این چرایت ، کم بی ثمر نباشد 

دل پر کشد به سویت ، هی سر زند به کویت
جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشد

اثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم 
مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشد 

غایب ز دیدگانی  ، حاضر به قلب و جانی
در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد 

«آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند »
در کارگاه هستی ، زان خوبتر نباشد

زیبا شود جهانی ، غم را ز دل برانی
در جای جای گیتی ، چشمی که تر نباشد  

اکنون که بی‌قرارم ، گرمای محفلم باش
ترسم رسد زمانی ، چشمم به در نباشد

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:

« دانی که چیست دولت ، دیدار یار دیدن 
در کوی او گدایی ، بر خسروی گزیدن »

از هر چه در جهانست ، پا پس بکش که دامست 
باید به دام دنیا ، از دانه دل بریدن

بدتر ز پست و پستی ، بشمارمت به مستی ؟
بند از قبای گلها  بی پرده بر دریدن

عیشی خبر ندارم ، خوشتر ز روی خوبان 
وصف از نگار مه رو ، از این و آن شنیدن

در قحط نیکنامی صبری نمانده در دل 
جز قطره از دو چشمی در بحر و بر چکیدن

لب تا توانی از می ، تر کن به زندگانی 
سودی دگر ندارد بی باده لب گزیدن

یارب عنایتی کن ، جان را هدایتی کن 
کی می توان به جانان ، بی جان و دل رسیدن

درمان نمی توان یافت بر درد این خماری
لعلی ، لبی می آلود در میکده مکیدن

از دیده می چکد خون ، دریاب حال مجنون
لیلا وشی بباید کز لعل او چشیدن

دل رفت و بیقرارم کاو کِی بُود کنارم
شب تا سحر شمارم ، قابل شوم به دیدن ؟؟


#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن »
خیر از وفا ندیدم حالا دگر جفا کن

شب گشت و سرد و سرما دل را امان ندادند
دستان سرد شعرم محکم بگیر و ها کن

عهدی که بسته بودی بشکسته شد به هجران
اینک به وعده ای پوچ ، شوری دگر به پا کن

سرمایه ای ندارم جز نظم نامنظم
این ورشکستگی را با لعل لب دوا کن

آفتاب کنج بامم ، کم سوتر از چراغی
از بهر حفظ ظاهر ، شمعی در این سرا کن

« ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم » 
رحمی نما به مجنون ، او را ز غم رها کن

بر سطر سطر تاریخ ردّی ز جنگ و جور است
صلحی بیا بر افکن ، عطری در این هوا کن

یلدای شام هجران ، گویا سحر ندارد
وردی بخوان به سِحری بطلان این قضا کن

بازآ که بیقرارم ، سر بر رهت گذارم
با یک نگاه نافذ ، این دیده مبتلا کن

#رضارضایی « بیقرار »

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

تو ماه شب چار دهی چه جای چراغ؟

تو سرو وگل ویاسمنی   کجا روم در باغ؟

نظر به سعدی خوشخوان کن که میگوید

که بلبلیست غزلخوان، نظر  مکن در زاغ

 

 

۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۵۴۶۸