گنجور

 
حافظ

تاب بنفشه می‌دهد طرّهٔ مشک‌سای تو

پردهٔ غنچه می‌درد خندهٔ دلگشای تو

ای گل خوش‌نسیمِ من بلبلِ خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالَمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشهٔ تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقهٔ زهد و جام مِی گرچه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پُر هوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ ِخوش‌کلام شد مرغِ سخن‌سرایِ تو