گنجور

 
ملا احمد نراقی

آن خلیفه می‌شدی اندر حرم

گرد بر گردش وشاقان و خدم

جمله میران و سران پیرامنش

هر طرف بگرفته طرف دامنش

می‌خرامیدی چنین با صد دلال

سوی خانه پادشاه ذوالجلال

با هزاران ناز و تمکین تمام

گام می‌زد جانب بیت‌الحرام

دید طاوس یمانی در رهش

در خروش آمد نهاد آگهش

بانگ برزد کی تو دانای عوی

جانب گرمابه گویا می‌روی

کی سزاوار تو باشد کبر و ناز

وانگهی در آستان بی نیاز

چون شنید از وی خلیفه این مقال

گفت بنگر من کیم چشمی بمال

می‌ندانی گوییا من کیستم

زید و عمر و بکر و خالد نیستم

چونکه این بشنید طاوس از غضب

گفت چون نشناسمت من بوالعجب

آگهم ز انجام و از آغاز تو

وانمایم بشنو اکنون راز تو

اصل تو یک قطرهٔ آب پلید

کت پدر در شاشدان می‌پرورید

چونکه از خود دور افکندت پدر

مادر اندر شاشدان کردت مقر

شاشدانت خانه، گُه‌دانت قضا

پوششت اشکنبه و خونت غذا

اولت این آخرت مردارِ خوار

کز تو نفرت می‌کند مردارخوار

طعمهٔ کرمان تن نازان تو

هم‌وقود نار و دوزخ جان تو

آنت آغاز اینت انجام است حال

از کثافات پلیدی یک جوال

یک شکنبه پر ز سرگین اشکمت

وان به آکندن به هر دم از دمت

پس تو حمال نجاساتی کنون

از چنین کس کبر سخت آید زبون

چون خلیفه این شنید از وی خروش

از نهادش شد بلند و شد ز هوش

حال ما اینست یکسر ای پسر

دیده بگشا اول و آخر نگر

با چنین حالی زدن دم از منی

نیست جز از احمقی و کودنی

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار