گنجور

 
فردوسی

نظامی عروضی در کتاب «چهار مقاله» آورده که چون فردوسی از ناچیزی صلهٔ سلطان محمود غزنوی رنجید از غزنه گریخت و به طبرستان نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت و محمود را هجا گفت. اما به خواست سپهبد آن هجونامه را نابود کرد و تنها شش بیت از آن باقی ماند که نظامی عروضی آن را در «چهار مقاله» نقل کرده است.

اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دست‌رس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کرده‌اند، آن را جعلی دانسته‌اند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانسته‌اند.

با این حال از آن جا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبان‌هاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیش‌تر در این زمینه می‌توانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.

اَیا شاه محمود کشورگشای!

ز کس گر نترسی بترس از خدای

گر ایدون که گیتی به شاهی تو راست

نگویی که این خیره گفتن چراست

که بددین و بدکیش خوانی مرا

منم شیر نر، میش خوانی مرا

نبینی تو این خاطر تیز من

نیندیشی از تیغ خون‌ریز من

تو این نامهٔ شهریاران بخوان

سر از چرخ گردان همی مگذران

مرا سهم دادی که در پای پیل

تنت را بسایم چو دریای نیل

نترسم که دارم ز روشن‌دلی

به دل، مهرِ جان نبی و علی

مرا غمز کردند کآن پر سخن

به مهر نبی و علی شد کهن

گر از مهر ایشان حکایت کنم

چو محمود را صد حمایت کنم

اگر شاه محمود از این بگذرد

مر او را به یک جو نسنجد خرد

من از مهر این هر دو شه نگذرم

اگر تیغ شه بگذرد بر سرم

منم بندهٔ هر دو تا رستخیز

اگر شه کند پیکرم ریزه‌ریز

جهان تا بود شهریاران بود

پیامم بر نام‌داران بود

که فردوسیِ طوسیِ پاک‌جفت

نه این نامه بر نام محمود گفت

به نام نبی و علی گفته‌ام

گهرهای معنی بسی سفته‌ام

نه زین گونه دادی مرا تو نوید

نه این بودم از شاه گیتی امید

بداندیش کش روز نیکی مباد

سخن‌های نیکم به بد کرد یاد

بر پادشه پیکرم زشت کرد

فروزنده اخگر چون انگشت کرد

هر آن کس که شعر مرا کرد پست

نگیردش گردون گردنده دست

چو فردوسی اندر زمانه نبود

بد آن بد که بختش جوانه نبود

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

به دانش نبد شاه را دستگاه

و گر نه مرا برنشاندی به گاه

اگر شاه را شاه بودی پدر

به سر بر نهادی مرا تاج زر

اگر مادر شاه بانو بُدی

مرا سیم و زر تا به زانو بُدی

چون اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود

جهان‌دار اگر نیستی تنگ‌دست

مرا بر سر گاه بودی نشست

مرا گفت «خسرو که بوده است و گیو؟»

همان رستم و طوس و گودرز نیو؟

مرا در جهان شهریاری نو است

بسی بندگانم چو کی‌خسرو است

بسی تاج‌داران و گردن‌کِشان

که دادم یکایک از ایشان نشان

همه مرده از روزگار دراز

شد از گفت من نامشان زنده باز

به سی سال بردم به شه‌نامه رنج

که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج

به پاداش من گنج را در گشاد

به من جز بهای فقاعی نداد

فقاعی نیَرزیدم از گنج شاه

از آن من فقاعی خریدم به راه

که سفله خداوند هستی مباد

جوان‌مرد را تنگ‌دستی مباد

سر ناسزایان بر افراشتن

وز ایشان امید بهی داشتن

سر رشتهٔ خویش گم کردن است

به جیب اندرون مار پروردن است

درختی که او تلخ دارد سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت

وز او جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوهٔ تلخ بار آورد

به عنبرفروشان اگر بگذری

شود جامهٔ تو همه عنبری

و گر نو شوی نزد انگشت‌گر

از او جز سیاهی نیابی دگر

ز بد اصل چشم بهی داشتن

بود خاک در دیده انباشتن

ز ناپارسایان مدارید امید

که زنگی به شستن نگردد سپید

ز بد گوهران بد نباشد عجب

سیاهی نشاید بریدن ز شب

پرستارزاده نیاید به کار

و گر چند باشد پدر شهریار

پشیزی به از شهریاری چنین

که نه کیش دارد نه آیین و دین