گنجور

حاشیه‌ها

آزادبخت در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۱ - در مدح علی‌بن محمد:

ای مردمان من چکنم دیوانه ام میکند این توصیفها - چگونه استادان میگویند تقلید او بی مزه و تصنعیست - شعر عرب را خوب میدانم زیباست اما کار منوچهری هم غوغاست چو اندر دست مرد چپ فلاخن
وای وای وای وای وای - مرا دیوانه میکند -

شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آهنگ خراسان
مرا زرد اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شبان ان اشتر زردم بیاور
الا ای خیمگی خیمه فرومان
من انم چون بخوابانم شتر را
بگردد ساربانم افرین خوان
چو زانوبند برگیرم ز پایش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ برخاست
چو مهر آسمان گردید پویان
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
نیا تا اشتر زرتشت پیدا
پدر تا اشتر صالح نمایان
ذلولی بچه شملالی شراری
رحولی ظبیة من بنت ظبیان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران خشکیده پستان
کفل جز با کف دستان نرانده
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
شکافی نرم زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای نادیده دشتان
چو بر بالای کوهانش نشینم
نوردم در دمی دشتان و کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روان گردیده چون رود خروشان
خرامیدن جوانی نرم رفتار
چمیدن دختران روی پوشان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ عنبر افشان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به رنج ساروانان
نه پایش را درشتی سوده از ره
نه زخمش بوده از خار مغیلا ن
کف پایش بسان روی دلدار
ندیده هیچ ازاری ز سنگان
به نرمی و سپیدی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در بختی نه در تازیش همسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد آن همه گردان و نیوان
کجاشد رستم و گیو و سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه سام نریمان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه بهرج کامگاران
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد نه پرته داران
نه دیگر تاج و اورنگست در شهر
نه در پهل ِ اراوادن شهستان
نه ماندستان مانیراست بنیاد
نه پیدا یادگاران زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد اچمتانه امدانه
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
نه اپادان شوش و تخت جمشید
نه نام مهرگان گدگ و نه ماهان
کجا شد دادگر نوشین روان شاه
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز
کجا شد کاشغر تا رود عمان
نه مرداویج ونی ماکان کاکی
نه کاکوی و نه وهسودان نه جستان
نه کاووس و نه کشواد و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران
نه فرهاد و نه فولاد و نه فیروز
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن
نه برزیکان و برزنگان نه برزان
نه شروین ست و نی ونداد هرمز
نه باوندست و نی زرمهرشاهان
کجا شد باربد با نغمه هایش
کجا شد بامشاد و کوش کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
نه از فرهنج گنجی بهتر اید
نه رنجی بهتر اید در ره ان
مکن ای آسمان افراسیابی
چه دستان میزنی با پور دستان
نه برمک زاده ای در بلخ بامی
نه بهدینی بود در کوی سنجان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میبرد از باغ بهره
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
نه در پهلویه اسپاران دیلم
نه درفلوجگان فهلوج پهلان
شده گیلویه در کهکیلویه هیچ
وخان زندان شده در کوه واخان
چغانی گشته در اشکاشمی تگ
زده تگ بر سرش دزدان توران
نه دیگر قندهاری زابلی زاد
نه آذرپادگانی پارسی خوان
نمانده کاشغر را ایرجی زاد
نمانده پهلوانی در دهستان
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان
نه دیگر آتش خود سوز گنجه
نه شروان شه بود کاخش گلستان
نه خارستانیان را شهریاری
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان
نه دیگر پهلوان پارسایی
نه دیگر مرد شهریج و نه دهگان
نه پهشان را دگر در وخش جایی
نه دیگر پادشاهیشان به لمغان
نه در پهلو دگر دهقان خردمند
نه در دیلم دگر ان کوتوالان
نه در لاهور دیگر نه لهوگر
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان
نه دیگر پادشاهان سواتی
نه چولی در دهستان و نه جولان
نه دیگر پارسی پرورد تازی
نه دیگر بختیی آید ز ختلان
نه دیگر از ختل اسبی همالیج
نه دیگر چرمه و خنگی ز گرگان
سواری نیست تا تنگد بر رخش
دلیری نیست تا تازد به میدان
نه از شبدیز و از رخش است یادی
نه دیگر مانده نامی از سواران
نه دیگر تیزرو اسپان رهوار
نه دیگر بادپایی آتشین جان
کجا شد پارسی زادان دهوار
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازویی مانده نه برزان
نه ممانده شولیان را کوتوالی
نه در مندیش مانده کوتوالان
براورده دریغا از دریگوی
ز کردان گرد و از افغان افغان
تهمتن مانده از ته مانده خرسند
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاور ببالد در سجستان
نه داد پیشدادی مانده برجای
نه از اشکانیان مانده مهستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه نوذر کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری اید ز تفتان
نه فاراب ست و نی فرغونیانش
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
نه کالینجار و نی دیواشتیجی
نه دیگر پارسی در پارسیخان
نه در اشروسنه افشین خداوند
نه افشین و نه اخشید و نه طرخان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان
نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان برازنده بر ایشان
نه کوشان شاه باشد در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی
نه کابل شاه شاه کابلستان
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در شهر باورد
نه ابزار نسا نه چول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
نمانده سرور انان برازان
بهل تا خون بگریم با غم و درد
به یاد خسرو اران وشروان
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بیگانه خوشگفتار دهوار
شده بیجا بلوچ پیل رزمان
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو کمندان
کجا شد شاه خوشگفتاری از خاش
کجاشد نیک کرداران سنگان
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان
کجا شد ان سبکتازان سرباز
کجا شد نیزه داران سراوان
کجا شد نیکاهنگان غزدار
کجا شد نیکبختان سجستان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بختی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان
نه چابکرو تگینی در سمرقند
نه اسبان نسایی و نه گرگان
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
دریغا پارسیگویی نماندست
که دیگر پارسی داند در ایران
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده یکخط
نمیدانند پهلو از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان
بیندازم سرش با گرز یک زخم
به شفشاهنگ اهنجم سر آن

همایون در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۶:

از غزل های بسیار شیوا و پخته محصول دوستی و همنشینی با صلاح دین
عارف همیشه از یک تو واز یک غایب صحبت میکند که به تمامی در وجود خود او جای دارد گویی عارف همیشه در جستجوی خویشتن است و این کار را وقتی به زیبایی صورت می بخشد که دوستی مهربان و مهریار و مهرپویا در کنار خود دارد
این غزل را میتوان 'مادر دولت' و یا 'دختر جان' و یا 'جمال خرد' و 'مجلس دل' نامید
انسان نه نام مشخص دارد و نه تعریف معینی
بلکه هر روز شراب تازه ای و مستی دیگری و دولت فرخنده تری را بدست میاورد و به هستی میاورد همچون دختر جان و دختر تاک
دوست برای جلال دین دولت است که روزگار او را میسازد و دولت او را تازه و با سامان
و دل شاعر را دگرگون و خرد را مجنون میکند تا ماه دیگری و گلی تازه و لاله رخی نو و شرابی شاده تر بیاورد و هستی را عاشق و انسان را معشوق و عشق را شکر اندر شکر خبر اندر خبر و نظر اندر نظر و شاه هستی سازد

رضا در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۵:

در بیت دوم به جای به سر صدر بر سر صدر مناسب تر به نظر میرسد

مهدیه در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

بود آیا که فلک زین دو-سه کاری بکند
چرا "دو-سه"؟ منظور خاصی مطرحه؟

امیر در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۲:

سلام
استاد علی نژاد هر چند در خواندن شعر مذکور سلوک عرفانی ادا نموده اند ولی این شعر در طرب آمدن مهمان و یار است پس لحن طرب انگیز در وصل دلدار لازم و واجب است همایون شجریان این مضمون را به نظر حقیر بهتر و رساتر اجرا نموده اند. ضمنا در اشعار مولانا دف جز لاینفک سروده ها است و استفاده از تار و سه تار در مرتبت دوم حادث میشود در ترنم نوا ،موسیقی همایون شجریان بسیار بجا می باشد

خیلی ناشناس در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۹۶:

به نظرم سَماع درستتر است تا سِماع.

مجتبی اکرمی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۷:

یافت گم کردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم گردم ، چه سازم؟ گم شدن گم کرده ام

سامان در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

روفیا...بسیار توجه جالبی کردید...حالها رفت...

مجید صداقت در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان:

درود بر دوستان عزیز
امروز داشتم از دفتر مثنوی مولانا  این شعر زیبا رو میخوندم که  یادِ کلاس های بینش دانشگاه افتادم
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای
این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
گرچه میدانم همهءما اشراف به معانی داریم یا حداقل با یک جستجوی ساده در فرهنگ لغت معانی  درست کلمات رو  پیدا می کنیم اما زیبایی ادبیات وزبان فارسی به این است که باخواندن یک شعر می‌توان برداشت ها و پیوست های متفاوتی را برشمرد  . داستان از این قرار است که یک عالمی که در علم صرف و نحو ادعایی دارد سوارکشتی می شود وبه کشتیبان می‌گوید آیا از علم نحو چیزی میدانی؟
با شنیدن کلمه نه از سوی کشتیبان، عالم به او می‌گوید که نصف عمرت در فناست ومرد  کشتیبان دلشکسته  و نا امید می شود. ولی جواب مرد عالم را نمی‌دهد، تا اینکه گردابی کشتی را در برمی‌گیرد. مرد کشتیبان به علامه  می‌گوید آیا شنا کردن بلدی؟مردعالم پاسخ می‌دهد نه!.  مرد کشتیبان به او می‌گوید، کل عمرت ای نحوی فناست چونکه کشتی دراین گرداب غرق می‌شود، محو می‌باید نه نحو اینجابدان   گرتو محوی بی خطر در آب ران. باید از خود بگذری، خودبینی و خودپرستی و غرور را اگر کنار بگذاری از این دریای متلاطم عبور خواهی کرد . دریا انسان مرده رو روی آب نگه میدارد، یعنی کسی که مرده شود از اوصاف بشر، در اصل مولانا میخواهد بگویید
مانند علم صرف ونحو به ظاهر کلمات یا کسی نگاه نکنید بلکه  آن چیز که افراد را متمایز می‌سازد باطن آنان است، نه ظاهر.
..
...
بگذریم
به کلاس بینش  دانشگاه بر میگردیم، جایی که استاد صرف ونحو اصرار داشت نماز بچه ها را تصحیح کند.
به اصلاح هرچه والضالین رو بیشتر می کشیدی بیشتر مورد تشویق استاد قرار میگرفتی .تا اینکه نوبت به من حقیر رسید. استاد نیش خندی زد وگفت نمازت را بخوان. من شروع به خواندن نماز کردم به والضالین که رسیدم استاد گفت والضضضضضالین. من هم به استاد گفتم چرا زمانی که این همه کلمات خوب در نماز هست ما باید به کلمه گمراهان اینقدر توجه  کنیم وخوبی ها رااصلا نبینیم. امروز درسی که از شعر مولانا می گیریم اینست که هیچ زمان ظاهر بین نباشیم وبیشتر به باطن هر چیزی توجه داشته باشیم.همیشه استوار باشید

محمد در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

سلام ، در نسخه مرحوم قدسی آمده است: گرچه "صبا" همی برد ، قصه من به هر طرف.
به نظر استفاده از صبا به جای سخن لطیف تر و شاعرانه تر است چرا که سخن و قصه هر دو یک جنس اند.

Tahmine G در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:

این تن اگر کم تندی یعنی: اگر این جسم من( پله عقل و آگاهی قابل ترجمه برای انسان زمینی) کمتر تلاش کنه
راه دلم کم زندی یعنی: کمتر به دست و پای دل بپیچه و کمتر راهزنی دل را بکند ( راهزنان در مسیر اصلی راه کاروان را می بستند و راه می زدند)
راه شدی یعنی: از راه اصلی خارج می‌شود (دل) برای اینکه تن نتواند راهزنی اورا بکند
تا نبدی این همه گفتار مرا یعنی: این همه شعر برای من نبود( وقتی که دل از دست جسم می گریزد و در واقع جسم نمیتواند کلام او را به صورت ظاهری در آورد شعر پایان می یابد)
در واقع شعر در دل جریان دارد ولی وقتی که توسط تن( عقل) ترجمه می شود به صورت شعر زمینی سروده می شود.

تک بیت در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمس‌الدین حسین علکانی:

درود آقای مهدی
بله وزن درست هست فعلاتن رو بنا بر اختیارات شاعری و اختیار تسکین دو هجای کوتاه تبدیل به یک هجای بلند شده ، این اختیار فقط در اولین رکن نباید استفاده بشه در رکن دوم ، سوم هم اگه استفاده نشه بهتر هست ولی مشکلی ایجاد نمی کنه ، و حافظ به کرات در رکن آخر از این قاعده استفاده کرده
برقرار باشید

درویسی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

وه که بس پاینده بد عطار ما
در مقامات تبتل تا فنا
منطق الطیرش که پاینده ست و بس
هر زمان ما را شود فریاد رس
پرده از اسرار ره برداشته
هیچ پاسخ را فرو نگذاشته
جای آن باشد که گوییم این کلام
بر روان شیخ بادا صد سلام

غلامحسین درویشی

ندا در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۳۴ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷:

بیت چهارم اشتباه نوشته شده.
‏‎گو یک زبانه بر سرِ آن صد زبانه باش
(دیوان وحشی، به تصحیح سعید نفیسی، ص 116)

مهدی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمس‌الدین حسین علکانی:

زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
وزنشه درسته؟ هرجوری می خونم درست در نمیاد

محمود عبادی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

آقا یا خانم یاسی
اگر انتظار ارید که سعدی مثل شما فمنیست بوده باشد زهی خیال باطل . جرا که در عهد سعدی حتی چنین تفکری وجود نداشته است. مضافا سعدی در مقام اثبات چیزی از طریق مثال زدن است. طبیعی است بین زن ومرد از لحاظ ظاهر و از لحاظ بیولوژیک تفاوت هائی است.

علی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۵۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۵:

لطفا تصحیح شود:
که این مرد بیدار و روشن روان ----> که ای مرد بیدار و روشن روان

علی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۴۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۴:

لطفا تصحیح شود:
چنین گفت موبد که این نیک بخت ----> چنین گفت موبد که ای نیک بخت

علی در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۲:

لطفا تصحیح شود:
چو اندر کیخسرو آرم به یاد ----> چو اندرز کیخسرو آرم به یاد

تک بیت در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

مهیار جان شما بزرگوارید
منم مثل شما فقط یک شاعر هستم از این دریای بیکران فقط قطره ای رو چشیدم
خوشحال میشم اگر مشورتی خواستید ، زنده باشی هم کیش (شاعر جان )

۱
۱۶۴۳
۱۶۴۴
۱۶۴۵
۱۶۴۶
۱۶۴۷
۵۴۵۱