گنجور

 
بیدل دهلوی

شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام

بلبلی از پر فشانیها چمن ‌گم کرده‌ام

حسرت جاوید از نایابی مطلب مپرس

نارسایان آنچه می‌جویند من گم کرده‌ام

ای تمنا نوحه‌ کن بر کوشش بیحاصلم

جستجوها دارم اما یافتن گم کرده‌ام

هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد

تا سراغ رنگ می‌پرسم چمن‌ گم‌ کرده‌ام

می‌شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو

لیک چون‌ گل دستگاه پر زدن گم کرده‌ام

روز و شب خون می‌خورم در پردهٔ بیطاقتی

گفت و گوی لالم و راه دهن‌ گم کرده‌ام

چون سپند از بی‌نواییهای من غافل مباش

ناله‌واری داشتم در سوختن گم کرده‌ام

یافتن ‌گم‌کردنی می‌خواهد اما چاره نیست

کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده‌ام

بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس

بیخودی می‌داند آن راهی که من گم کرده‌ام