گنجور

 
عطار

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی برزنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا درده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم بر سر نشست

تو مگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از بر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

همچو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست