گنجور

 
مولانا

آن دلبر من آمد بر من

زنده شد از او بام و در من

گفتم قنقی امشب تو مرا

ای فتنه من شور و شر من

گفتا بروم کاری است مهم

در شهر مرا جان و سر من

گفتم به خدا گر تو بروی

امشب نزید این پیکر من

آخر تو شبی رحمی نکنی

بر رنگ و رخ همچون زر من

رحمی نکند چشم خوش تو

بر نوحه و این چشم تر من

بفشاند گل گلزار رخت

بر اشک خوش چون کوثر من

گفتا چه کنم چون ریخت قضا

خون همه را در ساغر من

مریخیم و جز خون نبود

در طالع من در اختر من

عودی نشود مقبول خدا

تا درنرود در مجمر من

گفتم چو تو را قصد است به جان

جز خون نبود نقل و خور من

تو سرو و گلی من سایه تو

من کشته تو تو حیدر من

گفتا نشود قربانی من

جز نادره‌ای ای چاکر من

جرجیس رسد کو هر نفسی

نو کشته شود در کشور من

اسحاق نبی باید که بود

قربان شده بر خاک در من

من عشقم و چون ریزم ز تو خون

زنده کنمت در محشر من

هان تا نطپی در پنجه من

هان تا نرمی از خنجر من

با مرگ مکن تو روی ترش

تا شکر کند از تو بر من

می‌خند چو گل چون برکندت

تا بسر شدت در شکر من

اسحاق توی من والد تو

کی بشکنمت ای گوهر من

عشق است پدر عاشق رمه را

زاینده از او کر و فر من

این گفت و بشد چون باد صبا

شد اشک روان از منظر من

گفتم چه شود گر لطف کنی

آهسته روی ای سرور من

اشتاب مکن آهسته ترک

ای جان و جهان ای صدپر من

کس هیچ ندید اشتاب مرا

این است تک کاهلتر من

این چرخ فلک گر جهد کند

هرگز نرسد در معبر من

گفتا که خمش کاین خنگ فلک

لنگانه رود در محضر من

خامش که اگر خامش نکنی

در بیشه فتد این آذر من

باقیش مگو تا روز دگر

تا دل نپرد از مصدر من