Polestar در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴:
لذتی که در ادراک معانی متعالی است، قابل قیاس با لذات جسمی نیست
Polestar در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۱۸ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱ - غزل یا لغز:
در پاسخ به ناشناس:
همینگر نه، صحیح است
یعنی اگر حرفهای پریشان هم نمیگویم، ولی دست کم حالم پریشان است
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۴۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را کی آن میوههای ترونده را که میآوردیم او خورده است:
۷ عزیز ؛
نمیدانم چراتوهینی به مولانا و دوستدارانش تلقی میکنم این را ؛ولی ناشایست هست حرف شما ...
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسلام ازو تحفه و ارمغان:
صفا جان درست است همان ذات الشکال اشغال تن وگرنه اگر این درست نباشد شمال با توجه به بیت قبل میتونه بیاد و همین طور یسار هم میتونه بیاد با توجه به ترجمه همین بیت مورد نظر
ولی فکر کنم همین جوری درست است همین جوری همون طوریه ابتدای متن خویش هم متذکر شدم ؛تا بزرگان چه گویند ...
سپاس
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۱۵ دربارهٔ غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱:
بیت اول کمی مثل این بیت از حافظ هست :
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گرد بگیرد دامنت گردم ...
ولی چنددراشعار غبار همدانی عبور و مرور کردم و خیلی زیبا بودند و برخی غزلیات شان هم آنچنان زیبا که نتوانستم حاشیه ای بگذارم ...
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۱۱ دربارهٔ غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳:
شباهتی عجیب با یکی از غزلیات رهی دارد :
همچو نیمی نالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل ...
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۰ - رجوع به تمامی آنکه سخن سه مرتبه دارد و خموشی بالای نطق است ولیکن نه هر خموشیی زیرا که جماد و حیوان و مردم جاهل سخن نمیگویند دلیل نکند که خموشی ایشان بهتر از نطق است:
مرسی دوست عزیز امیر سلطان :)
سپاس
این بشر (فرشید ربانی) در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳:
مصرع آخر از نظر عروض و معنی درسته، اما نمیدونم چرا وقتی می خونمش اون آهنگی که توی بقیه مصرع ها هست توی این یکی به گوشم نمی رسه، مقایسه اش کنید با آهنگ مصرع اول
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۱۷ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا:
«قاعده در ختم ولایت و نسبت اولیاء با خاتم» (ابیات ۳۶۹ تا ۳۷۴)
در ابیات قبل اشارت شد که سالک بعد از وصول به حقیقت مطلق که همان مرتبه وحدت ومقام جمع است، مجدداً به مرتبۀ کثرت و یا مقامِ فرق، برای هدایت و ارشاد تنزل می کند. در این بخش شیخ درمورد مبدأ و ختم نبوت، ظهور ولایت بعد از نبوت، ختم او به خاتم الانبیاء، نسبت اولیاء با خاتم ولایت و نسبت خاتمِ ولایت با خاتم نبوت مطالبی را بیان می کند.
369 نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
نبوت به معنی انباء و خبردادن و تبلیغ است. نبوت مانند خط دایره ای است. نقاط این دایره انبیاء علیهم السلام هستند. در این دایره نقطۀ اول وجود حضرت آدم است و به همین مناسبت در مصرع اول بیان فرموده است که «نبوت را ظهور از آدم آمد» یعنی مبدأ و مطلع نور و ظهور صفات کمالیۀ نبوت از آدم شروع شد و هر یک از انبیاء که نقاطی از دایرۀ نبوت هستند حائز کمالاتی از نبوت شدند اما تکامل اصلی نبوت در خاتم الانبیاء حضرت محمد(ص) به نهایت رسید و به همین مناسبت فرموده است «کمالش در وجود خاتم آمد»
370 ولایت بود باقی تا سفرکرد
چو نقطه در جهان دور دگر کرد
راجع به فرق ولی و نبی و نسبت آن به همدیگر به توضیحات بیت 339 مراجعه کنید. برای یادآوری دوباره یادآور می شود: ولایت حقیقت عامه است که هم شامل نبی است و هم شامل ولی است. اظهار اسرار و حقایق مربوط به مقام ولایت است و تشریع شرایع واحکام دینی مربوط به نبوت است. ولایت یک جریان دائمی است ولی نبوت یک امر مقطعی است که در حضرت محمد (ص) خاتمه پیدا کرده است. اگر از یک نبی اظهار اسرار حقیقت واقع شود مربوط به مقام ولایت نبی است. شیخ در مصرع اول می گوید که نبوت خاتمه پیدا کرد ولی ولایت امر باقی است . بعد می فرماید: ولایت در مظاهر انبیاء سفر کرد. ولایت مانند نقطه ای بود که در وجود انبیاء سفر می کرد در واقع دوری در وجود انبیاء داشت پس از ختم نبوت باز به سفر خود ادامه داد ودر اولیاء دوری دیگر کرد.
371 ظهور کل او باشد به خاتم
بدو یابد تمامی هر دو عالم
در مصرع اول ضمیر او اشاره به ولایت است و مراد از خاتم، حضرت مهدی (عج) می باشد که خاتم الاولیاء است. هم چنانکه نبوت در حضرت محمد (ص) به کمال رسیده و دور نبوت خاتمه پذیرفته است، ولایت نیز در وجود حضرت مهدی (عج) به کمال رسیده است. به عبارت دیگر در دور ولایت نیز تمام اسرار الهی و معارف یقینی در خاتم الاولیاء به کمال رسیده است. « بدو یابد تمامی هر دو عالم» یعنی تمام اسرار و معارف دو عالم یعنی عالم غیب و شهادت یا عالم خلق و امر در او تمامی یافته است یعنی به کمال رسیده است.
372 وجود اولیاء او را چو عضوند
که او کل است و ایشان هم چو جزوند
در بیت قبل توضیح داده شد که وجود حضرت مهدی(عج) کمال و اوج ولایت است. اولیاء دیگر مثل اعضای خاتم الاولیاء هستند. چون در هر فردی از اولیاء صفتی از صفات کمال ظاهر گشته است، در صورتیکه در خاتم الاولیاء جمع صفات کمال ظهور یافته است. نسبت سایر اولیاء به خاتم الاولیاء مانند نسبت سایر انبیاء به خاتم الانبیاء است. هم چنانکه انبیاء دیگر اقتباس نور از خاتم الانبیاء می نمایند اولیاء دیگر اقتباس نور از خاتم الاولیاء می نمایند . به همین جهت است که به حضرت مهدی(عج) ولایت شمسیه و برای بقیه اولیاء ولایت قمریه می گویند. در مصرع دوم می فرماید که او کل است یعنی او مظهر جمیع صفات کمالیه ولایت است و بعد می فرماید «ایشان هم چو جزوند» یعنی بقیه اولیاء به صفتی از صفات کمالیه دارا هستند.
373 چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آمد رحمت عام
نسبت فرزندی به سه نوع است یکی صلبی که همان پدری است که انسان را تولید کرده است و دوم نسبت قلبی که به حسن ارشاد و متابعت تابع از متبوع یعنی سالک نسبت به عارف کامل حاصل می شود. سوم نسبت حق حقیقی است یعنی سالک در سایه حسن متابعت از عارف کامل به مرتبه کمال می رسد و عین او می شود. در مصرع اول مراد از ضمیر او حضرت مهدی (عج) است و مراد از خواجه، حضرت پیغمبر (ص) است مراد از نسبت تام اشاره به سه نوع فرزندی فوق است یعنی حضرت قائم اولاً فرزند صلبی ثانیاً فرزند قلبی ثالثاً فرزند حقی حضرت محمد(ص) است و از جنبۀ اینکه فرزند از پدر ارث می برد و گفته اند « الولد سرّ ابیه» بنابر این حضرت قائم (عج) نیز صفت رحمه للعالمین را از جد خودش ارث برده و در او رحمت عام به ظهور پیوسته است.
374 شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
در ابیات قبل توضیح داده شده است که اسم کلی «الله» مستجمع جمیع اسماء و صفات الهی و انسان کامل هم که مظهر حقیقی اسم الله است بر جمیع مراتب و مظاهر است وتصرف انسان کامل در عالم نیز به واسطۀ قدرت و بقای صفات الهیه در اوست یعنی تصرف انسان کامل در عالم تبعی است و تصرف اصلی با ذات احدیت است. معنی لفظ خلافت همین تصرف تبعی در عالم است و وقتی این خلافت تحقق می پذیرد که انسان کامل متحقق به جمیع صفات و اسماء الهی گردد و این مقام فقط مخصوص حضرت ختمی مرتبت (ص) است. حضرت مهدی «عج» نیز به ترتیبی که در بیت قبل توضیح داده شد، نسبت تام با حضرت ختمی مرتب دارد و تمام صفات او در حضرت مهدی (عج) متجلی است. پس چنانکه حضرت پیغمبر مقتدای دو عالم است او نیز مقتدای دو عالم است. اگر حضرت پیغمبر از اولاد آدم شایستگی خلیفه اللهی دارد، حضرت مهدی(عج) نیز این شایستگی را دارد و کأنّه از اولاد آدم او به حقیقت، خلیفه الله است. دیگر اولیاء نیز به تبعیت از او اقتباس نور می نمایند.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۲۱ - تمثیل در بیان رابطهٔ شریعت و طریقت و حقیقت:
تمثیل در مورد شریعت، طریقت و حقیقت (ابیات ۳۵۴ تا ۳۶۸)
در ابیات قبل شیخ فرمود که کامل حقیقی آن است که جامع مراتب شریعت، طریقت و حقیقت باشد. در این تمثیل تفاوت مراتب آن را ذکر می کند باید دانست که شریعت و طریقت مقدمه حقیقت هستند. طریقت بی شریعت، هوا و هوس است و حقیقت بی شریعت و طریقت کفر و الحاد است.
354 تبه گردد سراسر مغز بادام گرش از پوست بخراشی گَهِ خام
اگر مغز بادام را قبل از این که پخته و رسیده باشد از پوستش جدا کنی سراسر آن مغز بادام تباه و فاسد می گردد.
355 ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست
اگر مغزش برآری بفکنی پوست
ولی اگر بادام برسد و پخته بشود، مغز آن را درآوری هیچ باکی از فساد نیست و هیچ نقصی به آن مغز نمی رسد و در این حالت بادام بی پوست خوب است.
356 شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شیخ در ابیات بالا تشبیهاتی را آورده و می گوید: مراد از پوست، همان شریعت و مراد از مغز، همان حقیقت است و طریقت نیز میان این دو است.
شریعت، احکام ظاهر است و نسبت با طریقت که روش خاص در باب حال و مکاشفات است به مثابۀ پوست است و طریقت نسبت به شریعت لُبّ و مغز است. طریقت نیز در مقام مقایسه با حقیقت که ظهور توحید حقیقی است باز مثل پوست است و حقیقت مغز است. البته مغز وقتی خام است بدون پوست فاسد می گردد. همانگونه که پوست حافظ و نگهبان مغز است تا مغز برسد. شریعت و طریقت نیز اسباب و لوازمی هستند تا معرفت یقینی که همان حقیقت است، حاصل گردد.
۳۵۷ خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بی پوست نغز است
مراد از مغز همان حقیقت است و چون سالک عاشق برای رسیدن به حقیقت و قرب محبوب حقیقی، زنّار عبودیت بر میان بسته است و جز وصال دوست، مقصود و غرضی ندارد، شریعت و طریقت که به منزله پوست هستند برای نگهداری آن مغز لازم است و اگر خللی در آن ها بوجود آید سبب نقص مغز خواهد شد. پس سالک حقیقی باید عبادات ظاهری را بجای آورد و خللی در آن بوجود نیاید. حال وقتی مغز پخته شد در این صورت از خلل و نقص ایمن گشته، اگر پوست را هم از آن جداکنی خلل پذیر نمی گردد.
358 چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست
نزد محققان، غرض از شرایع و اعمال و عبادات ظاهری و باطنی وصول حق است و سالک نیز با عبادات به نهایت کامل می رسد. سالکان در این مرحله به دو قسم تقسیم می شوند: یکی آنهایی هستند که نور تجلی الهی ساتر عقل آن ها می شود، این افراد در این مرحله از خود بیخود می شوند و به مرتبه عقل برنمی گردند و چون مسلوب العقل می گردند، تکالیف شرعیه از این طایفه ساقط است.
دسته دوم آنهایی هستند که بعد از رسیدن به مرحلۀ فناء فی الله به بقاء حق باقی می شوند. این ها به مقام بیداری بعد از مستی می رسند. این گروه چنانکه در بدایت امر قیام به ادای حقوق شـرعی می نمودند، در این مرحله نیز دقیقه ای از احکام شرعی کم نمی گذارند. خود این طایفه نیز دو قسم اند: یکی آنهایی که بعد از ورود به حالت بیداری و هشیاری مانند وضع اول خود هستند. در واقع اینان در حکم وقت ومقام تلوین هستند و مصداق صوفی ابن الوقت می باشند یعنی گاهی در حال سکر و مستی هستند و گاهی در حال صحو و بیداری و مانند افراد عادی می باشند. برای این طایفه، نیز مراسم شریعت از دو وجه لازم است: اول از این لحاظ که دوباره به آن حالت کشف و شهود برسند. ثانیاً موجب هدایت و ارشاد طالبان حق گردند. گروه دوم آن هایی هستند که به مقام جمع الجمع رسیده اند. این طایفه از غایت کمالی که دارند، کثرت ایشان حاجب وحدت و وحدت ایشان حاجب کثرت نیست. این گروه برای ارشاد و هدایت طالبان حق مأمور به انجام عبادات ظاهره و باطنه و احکام شرعیه می باشند و یک سرِ مویی تجاوز از جاده شریعت و طریقت نمی نمایند. با ذکر مقدمۀ فوق به معنی بیت می پردازیم. وقتی عارف یعنی سالک کامل از طریق کشف و شهود به مقام توحید یقینی و مرتبه جمع وصول یافت و مغز رسیده گشت یعنی حقیقت برای او پخته شد در این صورت پـوست که همـان شـریعت و طریقت است، مـی شکند و از مغز که همان حقیقت است جدا می گردد یعنی اگر تا کنون شریعت و طریقت برای پخته شدن حقیقت بود، بعد از این هدایت طالبان حق خواهد بود.
359 وجودش اندرین عالم نپاید
برون رفت و دگر هرگز نیاید
وجود او یعنی وجود عارف سالک در این عالم یعنی عالم تفرقه پایدار نمی ماند و اگر گاهی نیز به عالم تفرقه بیاید باز موج بحر تجلی او را از ساحل تفرقه به غرقاب وحدت و جمع می اندازد و کسی که از عالم تفرقه از طریق کشف و شهود بیرون رفت و لذّت آن را دریافت دیگر هرگز از آن حالت برگشت نمی کند.
360 وگر با پوست تابد تابش خور
در این نشأت کند یک دور دیگر
مراد از با پوست، مغزی است که هنوز نرسیده و از پوست بیرون نیامده است و آن نیز اشاره به مرید و طالب راه حق است که به احکام شریعت و طریقت عمل می کند ولی هنوز مغز او پخته نشده است. مراد از تابش خور، تابش نور ارشاد و هدایت از طرف خورشید یعنی عارف کامل است. پس معنی بیت چنین خواهد بود: وقتی تابش نور ارشاد و هدایت از طرف عارف کامل به طالب راه حق که عامل به احکام شریعت و طریقت است بتابد، سبب می شود، مغز یعنی حقیقت در او نشو و نما کرده و یک دور دیگر درست کند. مقصود از دور، دایرۀ حاصل از قوس نزولی و قوس صعودی و رسیدن نقطه اول به آخر و تکمیل دایره است.
361 درختی گردد او از آب و از خاک
که شاخش بگذرد از هفتم افلاک
وقتی تابش نور حاصل از ارشاد عارف کامل به مغز دارای پوست یعنی طالب حقیقت و عامل به احکام شریعت بتابد، از آب و خاک یعنی استعدادها و قابلیت هایی که دارد در سایۀ ارشاد آن عارف کامل که به مثابه باغبانی است به درختی تنومند تبدیل می شود که شاخه های آن از لحاظ بلندی از افلاک هفتم نیز می گذرد. یعنی آن مرید درسایه تربیت عارف کامل به مقام بلند عرفانی می رسد.
362 همان دانه برون آید دگر بار
یکی صد گشته از تقدیر جبار
این بیت به تربیت مریدان اشاره دارد. در بیت اول گفته بود که در اثر تابشِ نورِ ارشادِ عارف، حقیقت در مرید پرورش می یابد و تبدیل به درختی بزرگ می گردد یعنی مرید هم به کمال می رسد. حال می گوید: از این مریدی که به کمال رسیده است دانۀ دیگر یعنی مرید دیگری به وجود می آید. این تسلسل تربیت عارف کامـل و مـرید را ادامـه دهید، پس این حـرکت تعطیل بـردار نیست. در مصـرع دوم می فرماید: مرید بعدی که تربیت می یابد، از نظر حقیقت و کشف و شهود از استاد خودش پیشی می گیرد و اگر حقیقت در استاد یکی بود در او تزاید پیدا کرده و صد مرتبه بیشتر می گردد و این نشانه ای از تفضل الهی است. البته اینگونه نیز می شود، تعبیر کرد که در اثر تسلسل تربیت عارف و مرید تعداد عارف کامل زیاد می شود و در اثر تربیت یک استاد، صد شاگرد تربیت می شود و به استاد تبدیل می گردد.
363 چو سیر حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط، ز خط دوری دگر شد
شیخ می گوید اگر مسیر حرکت حبه یعنی دانه و مغز حقیقت در خط شجر یعنی در خطِ پرورشِ شجرۀ انسانِ کامل قرار گرفت از نقطه، خط ایجاد می گردد و از خط، نیز دوری دیگری بوجود می آید. مراد از نقطه همان حقیقت است. از این لحاظ حقیقت به نقطه تشبیه شده که عاری از تکثر است.
مراد از خط، همان قوس نزولی و قوس صعودی است که قبلاً بکرات در مورد آن ها توضیح داده شده است و مراد از دور، رسیدن نقطۀ آخر به اول است که در این مورد قبلاً بحث شده است و می توانید به توضیحات بیت 19 مراجعه کنید. مقصود شیخ این است که عارف کامل که خود به حقیقت رسیده است انسان دیگری را که عامل به احکام شریعت و طریقت است تربیت می کند، در سایۀ تربیت او عارف کامل دیگر پرورش می یابد و او نیز مانند استاد خود از نهایت قوس نزولی و بدایت قوس صعودی حرکت می کند و به حقیقت می رسد، وقتی به حقیقت رسید او نیز مانند استاد خود انسان دیگری را تربیت می کند و الی آخر این حرکت ادامه دارد.
364 چو شد در دایره سالک مکمل
رسد هم نقطۀ آخر به اول
چون سالک در دایره به کمال رسید، یعنی قوس نزولی و قوس صعودی دایره به هم پیوست و سالک به نقطۀ آخر که همان نقطۀ وحدت رسید، از آن نقطة وحدت که حالت سکر و مستی است دوباره به اول خط که حالت صحو و بیداری است رجوع می کند. او در این مرحله وحدت را در کثرت و کثرت را در وحدت می بیند و عامل به احکام شریعت و طریقت می گردد.
365 دگر باره شود مانند پرگار
بدان کاری که اول بود بر کار
سالک پس از رسیدن به حقیقت دوباره مانند پرگار به نقطه اول رجوع می کند و همانگونه که در آغاز حرکت از مبدأ به احکام شریعت و طریقت مشغول بود و در سایۀ آن کمال پیدا کرده بود، دوباره پس از برگشتن از وحدت به کثرث، مثل پرگار به همان کار اول یعنی عبادت و عمل به احکام شریعت و طریقت مشغول خواهد شد.
366 چو کرد او قطع یک باره مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
سالک تا زمانیکه در مقام کثرت و تعیّن است نمی تواند در مقام خلافت یعنی خلیفة الهی باشد ولی وقتی مسافت را قطع کرد یعنی بُعد و دوری از حقیقت را از بین برد و به مقامی رسید که در کثرت وحدت و در وحدت کثرت را دید و به مقام فرق بعد الجمع رسید، خداوند تاج خلافت بر سرش می نهد.
367 تناسخ نیست این کز روی معنی
ظهوراتی است در عین تجلی
در ابیات قبل شیخ توضیح داد، بواسطۀ پرورش تربیت عارف کامل حبۀ حقیقت در مرید پخته می شود وبروزمی نماید وا ین امر سلسله وار ادامه می یابد یعنی مرید تربیت می شود و تبدیل به عارف می گردد او نیز مرید دیگر را تربیت می کند. از این مطلب ممکن است بعضی کوتاه فکران چنین فکر کرده یا ادعا کنند که روح آن عارف کامل در مرید تناسخ پیدا می کند. برای اینکه شیخ این شبهه را از بین ببرد می فرماید: این پدیده تناسخ نیست بلکه ظهوراتی است در عین تجلی و تجلی عبارت از ظهور حقیقت است، در هر مظهری به خصوصیتی و صفتی و نوعی، البته نه بر سبیل تکرار. در صورتیکه در عقیده تناسخ به تکرار اعتقاد دارند راجع به تناسخ و رد آن در بیت 106 توضیح داده شده است.
368 و قد سَألوا و قالوا ما النّهایه
فقیل هی الرجوع الی البدایه
معنی بیت این است: می پرسند و می گویند نهایت راه سلوک وعرفان چیست در جواب گفته می شود نهایت راه سلوک و عرفان برگشت به بدایت است.
بارها توضیح داده شده است که مدارج و معارج وجود، به صورت دایره است یعنی با فیض رحمانی ذات احدیت در ممکنات تعیّن پیدا می کند و وقتی تعینات به کمال رسید و اصطلاحاً قوس نزولی کامل شد انسان کامل بوجود می آید. این جا که نهایت قوس نزولی است عروج به طرف حقیقت شروع می شود و در این سیر عروجی و یا سفر در قوس صعودی تعینات را کنار می زند تا به مقام فناء فی الله می رسد. در این مرتبه سالک جز خدا چیز دیگر نمی بیند و این یک حالت سکر و مستی است ولی عارف کامل در این مرحله نباید متوقف شود. پس از این مرتبه به مرتبه بقا که عبارت از مقام فرق بعد الجمع می باشد، حرکت می نماید. در این مرحله سالک وحدت را در کثرت و کثرت را در وحدت می بیند و در حالت صحو و بیداری است و به ترتبیت مریدان مشغول می شود این حرکت را حرکت از فناء فی الله به بقاء بالله از نهایت به بدایت گویند و بقول شیخ این نهایت درجه سلوک است.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۲۰ - جواب به سوال دوم:
جواب سؤال پنجم»
دربارۀ مرد کامل
در ذیل بیت ۳۱۲ گفته شد: این بیت شامل دو سؤال است، از بیت ۳۱۳ تا ۳۴۶ مربوط به سؤال اول بود. از بیت ۳۴۷ تا ۳۵۳ پاسخ سؤال دومی است که در مصرع دوم بیت ۳۱۲ مطرح شده است.
شیخ چون از جواب سؤال قبلی (مسافر چون بود رهرو کدام است؟) فارغ شد، به جواب سؤال بعدی (کرا گویم که او مرد تمام است؟) پرداخت.
347 کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
در اصطلاح صوفیه مرد کامل کسی است که با ارشاد مرشد کامل به طریق تصفیه و شهود، نه از طریق علم، از مراتب عبور نماید و از سر حد محسوس و معقول بگذرد و به انوار تجلیات اسمایی وصول یافته، در پرتو نور تجلی ذات احدیت محو و فانی شود و سپس به بقاء احدیت باقی گشته و به جمیع اسماء و صفات الهی متحقق گردد. لذا شیخ می فرماید: «کسی مرد تمام است «کز تمامی با خواجگی کار غلامی کند». یعنی مرد کامل کسی است که از غایت تمامی و کمالی که دارد از مراتب تعیّن و تقیدی که مستلزم عبودیت و متابعت بوده عبور نموده و به مقام فنا برسد. اما ماندن درمقام فنا دلیل کمال کامل نیست بلکه پس از رسیدن به مقام فنا باید به مرتبۀ بقاء بالله برسد و در این مرحله ویژگی تابع و متبوعی و عابد و معبودی در او قوت یابد و با خواجگی کار غلامی کند. چنانچکه غلام تابع محض و بدون چون و چرای خواجه خود است، شخص سالک نیز در این مقام اطاعت محض ذات احدیت را داشته باشد.
348 پس آن گاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
سالک برای اینکه از قید و کثرات و تعینات رهایی یابد و به مقام فناء فی الله و سپس بقاء بالله برسد راه دور و درازی دارد. او باید مراتب و منازل زیادی را طی کند تا مسافت بین خود و خدا را بِبُرد یعنی این دوری را از بین بِبَرد و به اصل و حقیقت واصل گردد، در این صورت عارف کامل به جمیع صفات و اسماء متخلق شده، شایسته تاج خلافت و کرامت خواهد گردید و خداوند تاج خلافت بر سرش خواهد نهاد.
349 بقا می یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
سالک کــه پس از ســیر صعودی و زایـل شدن کلیه تعینات و کثرات به مرتبه فنا می رسد در این مرتبه دوئی وجود ندارد و اتحاد عاشق و معشوق صورت گرفته است اما نباید در این مرحله متوقف شود، بعد از مرحله فنا باید به مرحلۀ بقا راه یابد. مرحلۀ فنا که حالت سکر بود، مجدداً به علت صحو و بیداری می رسد و کثرات را مجدداً ملاحظه می کند. اما این نگاه به کثرات با نگاهی که قبل از سفر روحانی به عالم کثرات داشت، متفاوت است در این مرحله کثرت را در وحدت و وحدت را در کثرت مشاهده می کند. به عبارت دیگر سالک بعد از رسیدن به مرحلۀ فنا که آخر قوس صعودی است از انجام و پایان این راه مجدداً به اول راه که عالم کثرات است برمی گردد. اما با یک بینش وسیع و در این مرحله راهنمای گمراهان می گردد.
350 شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
شعار به آن لباسی گفته می شود که بدن انسان را می پوشاند و دثار لباسی است که بالای شعار می پوشند. سالک بعد از رسیدن به مرتبه بقا دوباره به عالم کثرات با یک بینش وسیع نگریسته، شریعت را شعار خود می سازد و امور شرعیه را به طور دقیق انجام می دهد، چون عمل به احکام شریعت سبب انتظام امور معاش و معاد و باعث کمال است. همچنین سالک در این مرتبه، طریقت را دثار خویش می سازد. طریقت روش خاص ارباب قرب است و شامل توکل، اخلاص، تسلیم، رضا، تفرید و تجرید است.
351 حقیقت، خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
طریقت برای رسیدن به حقیقت است و حقیقت ظهور حق است بدون حجاب تعینات و کثرات، به عبارت دیگر حقیقت که مقام ظهور توحید عیانی و مقام ذات احدیت می باشد. به همین جهت شیخ می فرماید: «حقیقت خود مقام ذات او دان» سالک وقتی به مقام فنا می رسد و بعداً مقام بقا در او متحقق می شود، جامع جمیع اسماء الهی می گردد، هم اسماء جلالی که مقتضیات کفر است و هم اسماء جمالی که مقتضیات ایمان است، پس جامع کفر و ایمان می گردد. معنی دیگر این مصرع چنین می تواند باشد که کفر به معنی پوشاندن است. در مرحلۀ فنا کلیه تعینات سالک از بین می رود و یا به عبارتی مخفی می گردد. به این مرحله کفر می گویند. بعد از فنا مرحلۀ بقاست که در این مرحله ایمان حقیقی که تصدیق وحدانیت الهی است، در سالک متحقق می شود. پس سالک وقتی به حقیقت رسید، جامع کفر و ایمان یا جامع فنا و بقا می شود.
352 به اخلاق حمیده گشت موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
سالک کامل بعد از رسیدن به حقیقت به جمیع اخلاق پسندیده موصوف و متخلق به اخلاق حمیده مثل کرم، سخاء، علم، حیا، وفا، شفقت، قطع تعلق از دنیا، صبر، عدم متابعت هوای نفس، اجتناب از ریا، احتراز از تعصب و ... گشته، همچنین به علم، زهد و تقوی معروف می شود. مراد از علم، علوم ظاهری نیست. البته اگر سالک به علوم ظاهری نیز دارا باشد، بهتر است ولی در این بیت مراد علوم مربوط به مکاشفه و علوم باطنه است. زهد نیز عبارت از بیرون آمدن از دنیا و آرزوهای متعلق به دنیاست و تقوی نیز ترسیدن از حق است. سالک کامل در عواقب امور با ترس از نفس خود که مبادا او را به طرف گمراهی ببرد، دقت می نماید.
353 همه با او، ولی او از همه دور
به زیر قبه های ستر، مستور
در مصرع اول دو بار کلمه همه بکار رفته است همه اولی به معنی همه احکام شریعت و طریقت و اخلاق مرضیه است که سالک کامل همیشه با آن ها ملازم است. همۀ دوم مراد تعینات است یعنی سالک کامل از همۀ تعینات دور است. مراد از قبه های ستر نیز تعینات است چون تعینات باعث ستر حقیقت می باشند. شخص عارف از قبه های ستر یعنی تعینات مستور است، یعنی فانی است.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت:
تمثیل در مورد نبی و ولی و وجه اشتراک و امتیاز آن ها (ابیات ۳۳۹ تا ۳۴۶)
چون نبی و ولی در مقام «لی مع الله» به مرتبۀ اتحاد پیوسته اند، شیخ در این قسمت بر وجه تمثیل امتیاز بین آن دو را بیان می کند. در ضمن ابیات توضیح می دهد که ولیِّ غیر نبی آن است که انوار ولایت و کمال از نبی اخذ می نماید. اگر چه مبدأ نبوت نبی نیز ولایت است و ولایت نبی افضل از نبوت اوست اما مبدأ ولایت غیر نبی، نبوت است هر نبی ولایت دارد ولی هر ولی نبوت ندارد.
339 نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر "لی مع الله"
قبل از ورود به تشریح معنی این بیت لازم است توضیحی راجع به نبوت، رسالت و ولایت بدهیم. بدان که نبوت واسطه و برزخ میان ولایت و رسالت است. نبوت از ریشه لغوی نبأ به معنی خبر دادن است و نبوت خبر دادن از حقایق الهی یعنی معرفت ذات، صفات و اسماء احکام الهی است و آن بر دو قسم است: یکی از اینکه از معرفت ذات، صفات و اسماء خبر می دهد این اِخبار مخصوص ولایت است که به آن نبوت تفریعی می گویند دوم اینکه اگر این اِخبار توأم با تبلیغ احکام شرعیه باشد، مخصوص رسالت است که به آن نبوت تشریعی نیز می گویند. نبوت تشریعی یا رسالت به حضرت ختمی مرتبت خاتمه یافته است ولی نبوت تفریعی که لازمه ولایت است، همیشه باقی است.
اگر این سه مرتبه را با هم مقایسه کنیم ولایت، عام از نبوت و نبوت، عام از رسالت است بدین معنی که هر رسولی، نبی است لیکن هر نبی، رسول نیست و هم چنین هر نبی، ولی است لیکن لازم نیست هر ولی نبی هم باشد. برای مصادیق اصطلاحات فوق مثال می آوریم. انبیاء بنی اسرائیل نبی هستند، پس ولی هم هستند، اما رسول نیستند. پیغمبران اولوالعزم رسول هستند وبه همین اعتبار نبی و ولی هم هستند. اولیاء الله که به تبع انبیاء به مقام ولایت رسیده اند، ولی هستند لیکن نبی نیستند. پس بدین ترتیب مقام رسول بالاتر از کسی است که فقط نبی و ولی است و مقام نبی بالاتر از کسی است که فقط ولی است اما در بعضی احادیث و روایات گفته اند که مقام ولایت بالاتر از نبوت است در توضیح این مطلب نیز باید بیان کنیم که آنچه موجب تقرب الهی است ولایت است و ولایت دائمی است، ولی نبوت جنبۀ اخباری دارد و مقطعی است.
از این جهت ولایت بر نبوت ارجح است، اما باید دانست که نبی هم ولایت دارد و هم نبوت، بنابر این وقتی گفته می شود ولایت از نبوت افضل است، بدین معنی نیست که ولی از نبی افضل است بلکه نبی از ولی افضل است چون نبی علاوه بر ولایت نبوت هم دارد. بین این مفاهیم باید فرق قایل شد. ضمناً کسی که نبی است، ولایتش از خودش می باشد اما کسی که ولی تنهاست، ولایت او به تبعیت از ولایت نبی است و اگر ولایت را به نورتشبیه کنیم در نبی این نور از خود نبی است لیکن در ولی این نور مقتبس از نور نبی است و به همین جهت است که شیخ می فرماید: «نبی آفتاب آمد ولی ماه» با توضیحات فوق معنی این مصرع کاملاً روشن است. حال به معنی مصــرع دوم می پردازیم. «لی مع الله» اشاره به این حدیت است که «لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا یَسَعُنِی فِیهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ» شیخ می فرماید ولی در مقام ولایت با نبی همتراز و مقابل می گردد و این حدیث در مورد او نیز صدق می کند. "مقابل"، در این مصرع به معنی مماثل است. باز یادآور می شویم که نبی دو جنبه دارد: نبوت وولایت. ولی فقط از جنبه ولایت با نبی یکسان می شود. جنبه نبوت مخصوص خود نبی است.
340 نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا، نه مخفی است
چون غرض از ایجاد موجودات معرفت است و کمال آن در انسان تحقق پیدا می کند و معرفت حقیقی فقط از طریق کشف و شهود میسر است و کشف و شهود نیز جز به رفع موانع که عبارت از منهیات است و کسب فضایل که عبارت از مأمورات است، حاصل نمی شود پس بدین سبب، شأن الهی ایجاب می کند که در هر دور و زمانه ای شخصی را مأمور کند تا منهیات و مأمورات را متناسب با شرایط آن زمان به مردم ابلاغ کند و آن شخص را نبی می گویند. به شخص نبی نیز مأمورات و منهیات از طریق تعلیم حاصل نمی شود بلکه منشأ آن وحی، الهام و علم لدنّی است. در بیت قبل نیز توضیح دادیم که نبی دو وجه دارد: وجه ولایت که روی به سوی خدا دارد و وجه نبوت که روی به سوی خلق دارد تا زمانیکه ولایت نبی به کمال نرسیده است، نبوت او ظاهر نمی شود یعنی نبی خودش باید اول به درجه کمال معرفت برسد تا بتواند مردم را هدایت نماید. ولایت انبیاء موهبت الهی است که بدون وسیلۀ کسب برای او از طرف خدا فایض می گردد. بشرطی که شخص استعداد فطری آن را داشته باشد.
پس معلوم گردید که نبوت به حسب کمالی که لازم ذات نبی است، مستلزم صفای فطری اوست که مصرع اول بیت فوق به این معنی دلالت دارد و همچنین با توجه به توضیحاتی که در سطور بالا داده شد ولایت در مراتب نبوت ظاهر و پیداست و نمی تواند پوشیده باشد و آثار کمال ولایت نبی، معجزه می باشد و معجزه بر هر نبی ضروری است تا دلیلی واضح بر صدق ادعای نبی باشد.
341 ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
در بیت قبل توضیح داده شد که ولایت در نبی باید آشکار شود و کمال ظهور ولایت معجزه است و نبی باید معجزات خود را ابراز نماید تا دلیلی برنبوت او باشد و هر کسی ادعای نبوت نکند. اما در مورد ولی بر عکس نبی است و باید آثار ولایت در ولی پوشیده باشد و اگر ولی به سبب معرفت الهی و تقرب به درگاه او صاحب کراماتی شد و خرق عاداتی از او سر زد، نباید ظاهر سازد که موجب توجه خلایق به او گردد. با توجه به اینکه انسان همیشه در آستانه لغزش است، مبادا همین امر موجب کبر، غرور حب جاه و امثال آن برای ولی گردد و به همین جهت حجابی بین او و معبود ایجاد گردد. به همین مناسبت شیخ فرموده که « ولایت در ولی پوشیده باید» یعنی ولـــی می باید ولایت را که موجب قرب و معرفت به حق است، پوشیده نگهدارد و در مقام نیستی و عدمیت خود پایدار باشد و افعال را به خود نسبت ندهد. لیکن ولایت باید در نبی ظاهر شود، چون ولایت نبی موهبت الهی است و از طریق کسب حاصل نشده است و به علت این ویژگی، کمتر در معرض آسیب و لغزش است از طرفی اگر ولایت خود را ابراز نکند و معجزات خود را ظاهر نسازد کسی بر صدق گفتار او اذعان نمی کند و از او پیروی نمی کند و صادق و کاذب از هم تشخیص داده نمی شود. به همین سبب شیخ فرموده است: «ولی اندر نبی پیدا نماید».
342 ولی از پیروی، چون همدم آمد
نبی را در ولایت ، محرم آمد
در ابیات قبل گفته شد که ولایت در ولــی اکتسابی است و به سب پیروی او از نبی حاصل می شود ولی در اطاعت و انقیاد از نبی راسخ و ثابت است و در هیچ عمل ظاهری و باطنی از متابعت نبی تجاوز نمی نماید و بدین سبب همدم و همراز نبی می گردد و هر آنچه نبی به مقام محبوبیت واصل شده است، ولی نیز در اثر حس متابعت و محبی او به محبوبیت می رسد، چون محبوبیت از ویژگی های نبی است. در ولی نیز در اثرمتابعت محبوبیت سرایت می کند و هر آئینه ولی در ولایت مَحرَم ولایت و قرب نبی می گردد. به همین جهت حضرت رسول صلی الله فرموده اند که «علی منی و انا منه» در جای دیگر فرموده است که «خَلَقتُ انا و علی من نور واحــد» در ابیـات بـالا توضیح داده ایم که نبوت تشریعی مقطعی است لیکن ولایت که باطن نبوت است، دائمی است و به همین جهت در هر دور و زمانه ای اولیاء الله وجود دارند و مدار عالم بوجود شریف ایشان دایر است.
343 ز «إِن کُنتُم تُحِبّونَ» یابد او راه
به خلوتخانۀ «یُحبِبکُمُ اللَّهُ»
این بیت اشاره به این آیه از قرآن کریم است: «قُل إِن کُنتُم تُحِبّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعونی یُحبِبکُمُ اللَّهُ» خداوند متعال می فرماید: ای محمد به مردم بگو اگر خدا را دوست دارید از من تبعیت کنید تا خدا شما را دوست بدارد. معنی بیت این است: محب حق و عاشق مطلق می داند که راه حصول مطلوب که همان وصال محبوب است منحصراً از طریق متابعت حضرت محمد (ص) ممکن است. بنابر این در متابعت وموافقت گفتار، کردار و افعال آن حضرت سعی بلیغ می کند و در راه شریعت وطریقت برقدم آن حضرت پای می نهد تا محبوبیت آن حضرت در ولی سرایت کند و پس آنگه به خلوتخانۀ «یُحبِبکُمُ اللَّهُ»که همان مرتبۀ محبوبیت است راه یابد و در این حالت محب و محبوب یکی می گردند.
344 در آن خلوتسرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
ولی که محب حق بود به سبب تبعیت محض از نبی که محبوب حق است در خلوتسرای «یُحبِبکُمُ اللَّهُ» به سبب سرایت صفت محبوبی نبی محبوب می گردد و به یکبارگی مجذوب به جانب حق می شود. شیخ در این بیت کلمۀ خلوتسرا را از آن بابت آورده که در خلوتسرا غیر محرم راه ندارد در مقام «یُحبِبکُمُ اللَّهُ»که مقام ولایت و اتحاد عاشق و معشوق و ولی و نبی است غیر محرم راه ندارد.
345 بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
چون ولــی به معنی مقام ولایت که مقام فناء فی الله است، رســید تعیّن وی از بین می رود. می دانیم، لازمۀ تبعیت و عبودیت نیز تعیّن است، بنابر این وقتی تعیّن از بین رفت، تبعیت و عبودیت در تجلی احدی محـــو و مستهلک می گردد و تــابعیت و عابدیت به حسب صــورت از او مـرتفع می گردد. اما تابعیت و عابدیت از روی حقیقت و معنی، در کوی معنی در او وجود دارد چون اگر ولی به مرتبۀ کمال و اتصال رسیده ، در سایۀ همین عابدیت و تابعیت می باشد. در واقع در این مقام تابع و متبوع و عابد و معبود یکی گشته اند و در این مقام دویی وجود ندارد تا بگوئیم یکی تابع است. و دیگری متبوع، یا یکی عابد است و دیگری معبود ، در واقع اتحاد تابع و متبوع حاصل شده است.
346 ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که باز آغاز گردد باز انجام
این بیت در تکمیل معنی بیت قبل است. چون سالک به متابعت شریعت و عمل بر قوانین طریقت، سیر الی الله و سیر فی الله را به انجام رسانید و به مقام فناء فی الله رسید و مانند قطره ای در بحر اعظم توحید متلاشی شد و در قوس نزولی و عروجی نقطه نهایت به بدایت رسید و دایره کمالات کامل شد باید دانست که هنوز به مرتبه کمــال نرسیده است چون در این مرحله نه کثرت حقیقی را می بیند و نه کثرت اعتباری را. او در این مرحله عدم امتیاز تابع و متبوع و عابد و معبود می بیند در صورتیکه کمال حقیقی آن است که در آینۀ کثرت وحدت را ببیند و در آئینه وحدت کثرت مشاهده نماید. به عبارت دیگر کثرت، حجاب وحدت نباشد و وحدت، پردۀ کثرت نگردد. عارف کامل باید حق را در خلق و خلق را در حق ببیند و به عبارت دیگر وجود واحد را از جهتی حق ببیند و از جهتی دیگر خلق. به جایگاهی که تابع و متبوع و عابد و معبود را یکی دید به آن، مقام فنا یا جمع می گویند وبه مقامی که حق را در خلق و خلق را در حق می بیند مرتبۀ فوق الجمع یا بقا می گویند. عارف کامل وقتی به این مقام می رسد مانند حالت اول از متابعت و عبودیت تجاوز نمی نماید به همین مناسبت شیخ در این بیت می فرماید که «آنگه رسد کارش به اتمام که باز آغاز گردد باز انجام». یعنی کار عارف و ولی وقتی کامل می شود و کارش به اتمام می رسد که انجام کار او مثل آغاز کارش شود یعنی در آغاز کار تابع و متبوع و عابد و معبود بود، در این مرحله نیز همان شرایط حاصل شود اما این تابع و متبوعی با آن تابع متبوعی فرق زیادی دارد.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۵ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۸ - قاعده در بیان سیر نزول و مراتب صعود آدمی:
قاعده در بیان کیفیت سیر انسان بسوی کمال (ابیات ۳۱۷ تا ۳۳۸)
در این بخش شیخ در رابطه با قاعده و روش سیر انسان به طرف خدا بحث می کند .
317 بدان اول که تا چون گشت موجود
که تا انسان کامل گشت مولود
لازم به یادآوری است در این بیت مراد از انسان کامل آن نیست که به درجۀ کامل رسیده است بلکه مراد از انسان کامل در این بیت انسانی است که از نظر هیأت و شکل به صورت یک موجود کامل الخلقه از مادر متولد شده است. در ابیات بعدی راجع به نحوۀ کامل شدن انسان از زمان شکل گیری و انعقاد نطفه تا تولد یک انسان کامل الخلقه بحث خواهد کرد و سپس راجع به سیر او به طرف کمال و تبدیل شدن به یک انسان کامل یعنی عارف کامل بحث خواهد نمود، بنابراین برای درک معانی ابیات بین دو عبارت انسان کامل به عنوان انسان کامل الخلقه و انسان کامل به معنی انسان کامل و عارف باید فرق گذاشت.
حال شیخ در این بیت می گوید: بدان که انسان چگونه موجود گشت و چگونه به صورت انسان کامل از مادر زائیده شد.
318 در اطوار جمادی بود پیدا
پس از روح اضافی گشت دانا
شیخ در این بیت تکامل دورۀ جنینی انسان را بیان می کند. قبل از اینکه معنی بیت را توضیح دهیم، لازم است، راجع به عقاید قدما در مورد مراحل رشد جنینی مطالبی بیان کنیم. بر طبق عقاید قدما از زمانیکه نطفه در رحم زن قرار می گیرد، مراحل زیر بوجود می آید:
مرحلۀ اول که آن را زَبَدیّت می گویند یعنی به صورت کف در می آید. در این مرحله سه نقطه در آن بوجود می آید یکی، نقطه وسط که محل تشکیل دل است، دوم نقطۀ طرف راست که محل تشکیل جگر و سوم نقطۀ طرف چپ که محل تشکیل مغز است. بعد از آن محل ناف ایجاد می شود و سپس پردۀ باریکی ایجاد می شود که محافظ جنین است.
مرحلۀ دوم به وجود آمدن صفاق و ایجاد نقاط دمویّه یعنی خون در آن است.
مرحلۀ سوم مرحلۀ عَلَقه است که جنین به صورت خون غلیظ است.
مرحلۀ چهارم مرحلۀ مُضعفه است که جنین به صورت گوشت پاره پاره است
مرحلۀ پنجم به وجود آمدن استخوان هاست در این مرحله است که اعضاء شکل می گیرد و قوای غاذیه(غذا خوردن) و نامیه (رشد و نمو کردن) بوجود می آید و جنین مستعد روح حیوانی می گردد روح حیوانی مَرکَب روح انسانی است که در این مرحله جنین مستعد دمیده شدن روح انسانی است و به فیض «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» از جانب خداوند تشرف پیدا می کند. از مراحل فوق چهارمرحلۀ اول را جمادی می گویند که مصرع اول بیت فوق اشاره به آن است. مرحلۀ پنجم که مرحله دمیده شدن روح حیوانی است. به حکم «اوّل ما یتعیّن به الذّات العلم» در جنین قابلیت ظهور علم و حیات پیدا می شود. مصرع دوم بیت اشاره به این موضوع است. قید روح اضافی از این بابت است که روح انسانی اضافه بر روح حیوانی در جنین انسان دمیده می شود و همین روح است که سبب تمایز انسان از حیوانات است.
319 پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت
پس از وی شد ز حق صاحب ارادت
مراحلی را که در بیت قبل بر شمردیم، مجموعاً حداقل سی ، حد وسط سی و پنج یا چهل و حداکثر چهل و پنج روز طول می کشد. در این مدت جنین از خود حرکتی ندارد. بعد از پایان زمان های فوق در سایه قدرت پروردگار جنبشی در جنین بوجود می آید. دو برابر زمان های فوق طول می کشد تا حرکت جنین کامل شود، پس این دوره حداقل شصت و حد وسط هفتاد یا هشتاد و حداکثر نود روز است. مصرع اول بیت فوق اشاره به این معنی است. پس از پایان این دوره حرکات ارادی در جنین ظهور می کند و تکامل حرکات ارادی نیز دو برابر زمان مرحلۀ قبل است. پس این دوره حداقل یکصد و بیست و حد وسط یکصد و چهل تا یکصد و شصت و حداکثر یکصد و هشتاد روز است. پس از پایان این دوره جنین کامل شده و استعداد زیستن در خارج از رحم را پیدا کرده، تولد صورت می گیرد. مجموع زمان های فوق حداقل شش و حد وسط هفت یا هشت ماه و حداکثر نه ماه است. مصرع دوم بیت نیز اشاره به این مرحله یعنی بوجود آمدن حرکات ارادی است که از جانب خداوند این حرکات ارادی به جنین داده می شود.
320 به طفلی کرد باز احساس عالم
در او بالفعل شد وسواس عالم
در این بیت شیخ مرحلۀ طفولیت را توضیح می دهد و می فرماید: در دورۀ طفولیت حواس پنجگانه او تکمیل می شود و با این حواس دنیا را احساس کرده، به تدریج تشخیص منافع و مضار می کند. سپس به تدریج شهوات طبیعی و مشتهیات در او بوجود آمده، به علت این شهوات طبیعی طالب دنیا شده، وسوسه های دنیوی از قوه به فعل می آیند.
321 چو جزویات شد در وی مرتب به کلیّات ره برد از مرکب
اولاً نفس انسانی با کمک حواس پنجگانه شامل سامعه، باصره ، شامه، ذائقه و لامسه، محسوسات را ادراک کرده، سپس آنها را به حس مشترک که مشرف بر حواس پنجگانه است، می سپارد و سپس حس مشترک آن محسوسات را در خزانۀ خیال مخزون می گرداند.
ثانیاً نفس انسانی با کمک قوای واهمه، معانی جزویه را که با قوای مدرکه ظاهره درک نمی شود، درک نموده، آن ها را به خزانة حافظه و ذاکره می سپارد.
شیخ درمصرع اول به امور فوق اشاره کرده و می فرماید: وقتی این جزویات مرتب شد آن گاه انسان از ترکیب آن به کلیات راه می برد.
مراد از کلیات نیز قوۀ عاقله است که با لذّات مدرک کلیات است. در واقع انسان به طریقه قوه عاقله تمیز میـان مـدرکات می نماید و با انتزاع صور کلیه، ملاحظه وجه کلی می نماید و بر حسب مصالح و احتیاج، امور معلومه را مرتب و مرکب می کند و بدین ترتیب به حقایق امور عارف می گردد. به قوۀ عاقله، قوۀ ناطقه نیز می گویند و خود بر دو نوع است: اگر توجه این قوه به معرفت حقایق موجودات باشد آن را عقل نظری می گویند و اگر توجه این قوه مربوط به تمیز مصالح، مفاسد، افعال، اعمال و امور معاش و معاد باشد، به آن عقل عملی گویند.
322 غضب گشت اندر او پیدا و شهوت
وز ایشان خاست حرص و بخل و نخوت
قوای مشترک انسان و حیوان دو قسم است: یکی قوای مدرکه دوم قوای محرکه، در مورد قوای مدرکه در بیت قبل توضیح داده شد. قوای مدرکه مقدم بر قوای محرکه است از این جهت که هر تحریک موقوف به اراده است و هر اراده نیزموقوف به ادراک است.
قوای محرکه خود دو نوعند: باعثه و فاعله، قوۀ فاعله از تحریک اعضاء و اعصاب حاصل می شود و اما قوۀ باعثه خود دو نوع است: یکی قوۀ باعثه ای که برای جذب منفعت است و آن را قوۀ شهوی گویند ودومی قوۀ باعثه ای که برای دفع ضرر است و آن را قوۀ غضبی گویند. شیخ در مصرع اول این بیت به این دو قوه اشاره می کند و در مصرع دوم می فرماید: از این قوا یعنی از قوای غضبی و شهوی حرص، بخل و نخوت برخاست. حرص عبارت از افراط در قوه شهوی و بخل عبارت از تفریط در قوۀ شهوی و نخوت عبارت از افراط در قوۀ غضبی است. لازم به یادآوری است هر یک از قوای غضبی و شهوی دارای سه حالت افراط، اعتدال و تفریط می باشند که در جای خود بحث خواهد شد.
322 به فعل آمد صفت های ذمیمه
بَتَر شد از دد و دیو و بهیمه
هر گاه این صفت های ذمیمه یعنی غضب وشهوت بر قوۀ عاقله و نفس ناطقه غلبه کنند، انسان برای تحصیل خواسته های نفسانی ومشتهیات، این قوا را که به آن نفس مَلَکی نیز می گویند، به استخدام قوای غضبی و شهوی در می آورد، در این صورت از عالم عِلوی روی برمی گرداند و به عالم سفلی روی می نماید و انسان که باید جامع مراتب کماله باشد، جامع تمام صفات ذمیمه حیوانی می گردد و در این صورت از دد، دیو و چهارپایان نیز بدتر می شود چون هر حیوان برای آن چیزی که مخلوق شده است مطیع آن است در صورتیکه انسان برای کمالات آفریده شده است ولی در این حالت از حالت انقیاد خارج می شود و به طرف خواسته های نفسانی می رود. انسانی که با داشتن اراده و اختیار می توانست با ترک لذت به درجه سلطانی برسد، با تبعیت از هواهای نفسانی به پستی و ذلت می افتد.
324 تنزل را بُوَد این نقطه اسفل
که شد با نقطۀ وحدت مقابل
مراد از تنزل عبارت از آخرین نقطه قوس نزولی یعنی تعیّن تمام اسماء و صفات ذات احدیت که در ابیات قبلی توضیح کامل آن رفته است و این نقطه که جایگاه انسان است کاملترین حالت تجلی ذات احدیت است و از این نقطه اسفل، بدایت عروج شروع می شود و انسان در قوس صعودی با ترک تعینات به نقطه وحدت می رسد پس این نقطه اسفل در این دایره که دارای دو قوس نزولی و صعودی است در مقابل نقطه وحدت قرار گرفته است.
325 شد از افعال کثرت بی نهایت
مقابل شد از این رو با بدایت
به کرات گفته شده است که انسان مظهر جمیع اسماء وصفات است و از آنجائی که ظهور احکام هر یک از آن ها یعنی اسماء و صفات موقوف به فعل خاصی و هر فعلی نیز موقوف به آلت خاصی است پس افعال بی نهایت که ناشی از آثار صفات بی نهایتند در صورت انسانی ظاهر گشته است و انسان از جهت بروز کثرات بی نهایت، درست در نقطه مقابل وحدت حقیقی که همان بدایت است، قرار گرفته است.
326 اگر گردد مقید اندر این دام
به گمراهی بُوَد کمتر ز اَنعام
این بیت اشاره به آیۀ «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» است.
شیخ می گوید اگر در این دام مقید و گرفتار گردد او در گمراهی خواهد بود و در این مرتبه حتی از حیوانات کمتر خواهد بود. مراد از دام، در این بیت دام صفات حیوانی از جمله خوردن، آشامیدن، شهوت راندن، تسلط و تکبر است که شاهباز روح انسانی را مقید و پای بند می سازد و نمی گذارد روح انسان از زندانِ تن به فضای روحانی پرواز نماید و انسان را در اسفل السافلین پای بند می کند و مانع از آن می شود که انسان با متابعت انبیاء و اولیاء در صراط مستقیم شریعت و طریقت به معاد که مبدأ اصل است رجوع نماید و اینکه گفته شده که در این صورت از حیوانات کمتر است از این لحاظ است که حیوانات به جهت عدم قابلیت معذورند اما انسان که قابلیت جمیع کمالات را دارد و از این ا ستعداد استفاده نکرده، زمام امور را به دست هواهای نفسانی می دهد؛ بنابر این هیچ عذر و بهانه ای هم ندارد.
327 و گر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان
این بیت و بیت بعدی موقوف المعنی هستند. این بیت شرط است و بیت بعد جزای شرط. معنی این بیت این است:
اگر نوری از عالم جان یعنی مقام الهیت و مرتبۀ اسماء به انسان برسد و به عبارت دیگر اگر هدایت و نور الهی راهبر انسان شود در مصرع دوم بیان نموده است آن نوری که از عالم جان می رسد دو طریق دارد یکی آن که از فیض جذبه به انسان می رسد یعنی با عنایت ازلی و مهیا ساختن آنچه در طی منازل است، بدون کوشش بنده به او می رسد که این مخصوص انبیاء و اولیاء است. طریق دوم عکس برهان است. عکس برهان را دونوع می شود معنی کرد اولاً عکس برهان را اضافۀ بیانی بگیریم و بگوئیم عکس یعنی برعکس جذبه که جنس و نوع آن برهان است و دوم به معنی انعکاس برهان که همان عالم می باشد.
328 دلش با نور حق همراز گردد
وز آن راهی که آمد باز گردد
این بیت جزای شرطی است که در بیت قبل آمده است. شیخ می فرماید: اگر دل انسانی به سبب جذبه معنوی یا برهان یقینی روشن گشت، با نور حق همراز می شود یعنی از مشتهیات طبیعی روی برمی گرداند و به عالم روحانی و مبدأ اصلی توجه می کند. درمصرع دوم می فرماید: چنین انسانی که از عالم غیب و وحدت به مراتب شهادت و کثرات نزول نموده بود باز از منازل کثرات عبور کرده و به مقصد اصلی که همان حقیقت است، باز می گردد.
329 ز جذبه یا ز برهان یقینی
رهی یابد به ایمان یقینی
طالب حق از روش جذبه یا از روش برهان یقینی به ایمان یقینی راه پیدا می کند و مؤمن حقیقی می شود و آنچه موعود انبیاء و اولیاء است، به نور عیان و یا دلیل مشاهده می کند.
330 کند یک رجعت از سِجّین فُجّار
رخ آرد سوی عِلّیینِ اَبرار
طالب حق با روش جذبه یا برهان یقینی از سجین فجار یعنی زندان طبیعت بازگشت می کند و روی توجه به جانب علیین ابرار می کند و به عبارت دیگر از مراتب سفلیات عبور نموده، به مقامات عالیه روحانی واصل می شود. مرتبه طبیعت را سجین فجار از آن جهت می گویند که انسان به جهت مشتهیات طبیعی گرفتار امیال و آرزوهای فاجر و فاسق می شود. چون هر آرزویی از آرزوهای نفسانی و شهواتی به منزله بند و زندانی است برای شاهباز روح انسانی که او را از مشاهدۀ جمال حق محروم می نماید. معنی این بیت مقتبس از آیات کریمه از سوره مطففین است «کَلَّا إِنَّ کِتابَ الفُجَّارِ لَفِی سِجِّینٍ «*» وَ ما أَدْراکَ ما سِجِّینٌ «*» کِتابٌ مَرْقُومٌ «*» وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ» همچنین از آیات بعدی سوره مطففین «کَلَّا إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ «*» وَ ما أَدْراکَ ما عِلِّیُّونَ «*» کِتابٌ مَرْقُومٌ «*» یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ».
همۀ فسق و فجور از کتاب نفس و طبیعت است و هر چه برای ابرار و اخیار مکشوف شود؛ همه از مکاشفات، مشاهدات و الهام است و از مراتب علوی، روحانی و مشهد مقربان است.
331 به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفا ز اولاد آدم
این بیت در ادامۀ بحث بیت قبلی است و می فرماید: وقتی انسان به سوی علیین ابرار روی بیاورد در آن دم به توبه متصف می گردد و در اصطفا و برگزیدگی از اولاد حضرت آدم محسوب می گردد چون آدم نیز به توبه متصف گردید. در اینجا مقتضی است بحثی در مورد توبه داشته باشیم. توبه عبارت است از سیر رجوعی و در شریعت عبارت از ندامت از معاصی است.
اول مقامی که سالک در طریق سیر الی الله از آن عبور می نماید توبه است. در اصطلاحات صوفیه توبه، باب الابواب است و حقیقت توبه آن است که سالکِ راه خدا از هر چه که مانع وصول او به محبوب حقیقی است، اعراض نموده و روی توجه به جانب خدای آرد. مراتب توبه چهارتاست. اول عبارت است از بازگشتن از کفر که آن توبۀ کفار است. دوم بازگشتن از مناهی و مخالفات شرعیه که آن توبه فساق است، سوم بازگشتن از اخلاق ذمیمه که آن توبۀ ابرار است. چهارم بازگشتن از غیر حق که آن توبۀ انبیاء و اولیاء است.
332 ز افعال نکوهیده شود پاک
چو ادریس نبی آید در افلاک
حضرت ادریس پسر حضرت شیث از پیغمبران است. مشهور است که او به واسطۀ تطهیر بدن و نفس از افعال مذمومه و ارتکاب ریاضات شاقه از کدورات بدنی پاک گردید و مستعد معراج و هم نشینی با ملائک و ارواح مجرده در افلاک شد. شیخ می فرماید: هر کسی از افعال ذمیمه توبه کرد از افعال زشت و نکوهیده پاک می شود و بعد از پاک شدن و رفع موانع همچون ادریس نبی به معارج آفاقی و انفسی بر می آید.
333 چو یابد از صفات بد نجاتی
شود چون نوح از آن صاحب ثباتی
مشهور است حضرت نوح حدود نهصد و پنجاه سال عمر کرد و در این مدت طولانی عمر خویش قوم خود را به راه راست دعوت نمود ولی قوم او اجابت نکردند ولی آن حضرت به متابعت امر الهی از دعوت خسته نشدند. بنابــر این در دعوت خلــق، ثابت قــدم بودند. شیـخ در ایــن بیت می فرماید: کسی که توبه کند از صفات بد مثل حسد، کبر، نخوت، حقه، غضب، کذب، افتراء، فسق و فجور، بخل و اخلاق بد نجات می یابد و وقتی از اخلاق بد نجات یافت، مثل حضرت نوح، صاحب ثبات عقیده و فکر می شود.
334 نماید قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
هنگامی که نمرود، حضرت ابراهیم خلیل را در آتش می انداخت جبرئیل (ع) از او پرسید «هَلْ لَکَ إِلَیَّ مِنْ حَاجَهً» حضرت ابراهیم از غایت تحقق در مقام توکل به جبرئیل جواب داد «أَمَّا إِلَیْکَ فَلَا وَ أَمَّا إِلَی رَبِّ الْعَالَمِینَ» یعنی ای جبرئیل اگر حاجت هم داشته باشم به تو نیست بلکه توکل من به خداست. او در این مقام نیز غیر از حق، حق دیگری ندید. شیخ می فرماید: کسی که توبه کند و از اخلاق ذمیمه خود را پاک کند و در این طریقت ثابت قدم گردد. بر او کشف می گردد که غیر از قادر مختار حقی نیست و هر چه هست از اوست و لا جرم قدرت جزوی که سالک به خود منسوب می داشت در قدرت کلی خداوند محو می گردد و متوجه می گردد که او را هیچ قدرتی نیست و هر چه هست قدرت حق است.
توکل عبارت است از اینکه انسان بداند حضرت حق را در فعل و صفت شریکی نیست و شرکت خود را و غیر را در فعل و قدرت و جمیع صفات از میانه محو گردانیده و امانت صفات و افعال را به صاحب امانت که حق است بازگذارد و غیر و خود را در میانه نبیند.
توکل، مقام سوم سالک در طریق سیر الی الله است و بعد از مقام رضاست. دلیل اینکه مقام توکل را قبل از مقام رضا آورده است ترتیب و تقدم انبیا را مراعات نموده است به ترتیب مقامات طریقت را، لذا در بیت بعد راجع به رضا که مقام دوم از مقامات سالک است، بیان خواهد نمود.
335 ارادت با رضای حق شود ضم
رود چون موسی اندر باب اعظم
قصۀ حضرت موسی علیه السلام بر این دلالت دارد که او از ابتدا تا انتها در مقام رضا بوده و این صفت در او غالب بوده است. رضا که از سخت ترین مقام های سالک است، بعد از توبه به عنوان مقام دوم از مقامات طریقت است. مقام رضا عبارت از بیرون آمدن بنده از رضای خود و دخول در رضای محبوب و راضی شدن به هر چه که حضرت خداوند دربارۀ وی اراده نموده است. راضی به حق آن کس است که اورا به تقدیرات الهی اصلاً اعتراضی نباشد. شخصی که به مقام رضا می رسـد در مصیبت و بلا چنـان فرحناک است کـه در هنگـام نعمـت و سـرور خوش است. شیخ می فرماید: ارادت و خواست سالک با رضا حق بـه هـم پیوند می خـورد. سالک آن چیزی را طلب می کند که رضای حق در آن است . در اصطلاح صوفیه مقام رضا را باب الله الاعظم نیز می گویند.
336 ز علم خویش یابد او رهایی
چو عیسیِّ نبی گردد سمایی
وقتی ارادۀ بنده در قدرت و ارادۀ حق محو گردید از علم جزوی خویشتن رهایی یابد و علم او در علم کلی الهی محو می گردد و بر او معـلوم می گردد که غیر حق را نه فعل است و نه صفت. نور علم و صفات الهی است که از روزنه های مظاهر تابان می گردد و مانند عیسی نبی (ع) متحقق به اسم العلیم می گردد و از اراضی پستی کثرات و تعینات که مستلزم جهل است، رهایی و به آسمان توحید صفاتی که مرتبه علم کلی حق است، وصول می یابد.
337 دهد یک باره هستی را به تاراج
درآید از پی احمد به معراج
بدان که توحید شهودی را سه مرتبه است:
اول مقام محو: آن است که حضرت حق به تجلی افعالی بر سالک متجلی شود، و سالک جمیع افعال اشیاء را در افعال حق فانی یابد و غیر از حق هیچ شیئی را فاعل نبیند.
دوم مقام طمس: آن است که حضرت به تجلی صفاتی بر سالک متجلی شود و سالک جمیع صفات اشیاء را در صفات حق فانی یابد و غیر از حق هیچ صفت نبیند و نداند و اشیاء را مظهر صفات الهی شناسد.
سوم مقام فنا: آن است که حضرت حق به تجلی ذاتی بر او متجلی شود وسالک، ذاتِ جمیع اشیاء را در پرتو نور تجلی ذات احدیت فانی یابد. سالک در این مرتبه هیچ شیئی را به غیر وجود حق نبیند و نداند و وجود اشیاء را وجود حق داند در این مرحله «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» جلوه گری می نماید. در این مرحله سالک جمیع ذات، صفات و افعال اشیاء را مضمحل و متلاشی در اشعۀ انوار ذات، صفات و افعال حق می یابد. به همین جهت شیخ می فرماید که سالک یک باره هستی را به تـاراج می دهد یعنی تمام کثرات و تعینات برای او فانی می گردد. چون غایت کمال کاملان به مقام محمود محمدی (ص) ختم می گردد. لذا شیخ می فرماید که سالک در این مرحله بدنبال احمد به معراج بقا در می آید.
338 رسد چون نقطۀ آخر به اول
در آنجا نی مَلَک گنجد نه مُرسَل
در ابیات قبل توضیح داده شده است که مدارج و معارج فیض وجودی به صورت دایره است یعنی فیض الهی متنزل می شود و ذات احدیت در ممکنات تجلی می یابد و از مرتبه احدیّت به مرتبه واحدیّت و از آن جا به عقل کل، نفس کل، عالم برزخ، عرش، کرسی، افلاک سبعه، عناصر اربعه، موالید سه گانه و در آخرین مرتبه به انسان کامل می رسد که این نقطه آخرین نقطه قوس نزولی است و همین نقطه بدایت قوس صعودی است. سالک در سیر و سلوک عارفانه در این قوس صعودی تعینات را کنار می زند و از حجاب کثرات خلاص می یابد و نهایتاً در آخر قوس عروجی به نقطه اول که مرتبۀ احدیت است، می رسد. به این ترتیب نقطۀ آخر به نقطه اول می رسد. این ترقی و عروج فقط برای انسان کامل میسر است. عروج به معراج مراتب کمالات و رسیدن به مقام احدیّت که غایت روش کاملان است، موقوف به شرایط بسیار و مشتمل بر منازل بسیار است. اولین شرط آن قابلیتِ مقامِ ولایت است. سالک وقتی به این مقام می رسد، در آن مقام نه جای مَلَک است و نه مرسل گنجایی دارد. چون این مرحله اتحاد قطره و دریاست. در مقام وحدت اطلاقی دوئی وجود ندارد، لذا در مقام قرب محمدی، خود محمد (ص) نیز که نبی مرسل است نمی گنجد چون در این مرحله مائی ، اویی و دویی وجود ندارد.
شیخ در ابیات فوق ذکر انبیاء سبعه نموده و خصوصیت هر یکی به صفات خاص که در او کمال یافته، بیان نموده است. فناء ذاتی منسوب به حضرت ختمی مرتبت است که شامل فناء افعال و صفات است. چون افعال تابع صفات است و صفات تابع ذات پس فناء افعال و صفات بدون فناء ذات یافت نمی شود.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۰ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۷ - جواب به سوال اول:
جواب سؤال چهارمین پرسش درباره احوال سالک و نشانه های مرد کامل (شرح ابیات از 31۳ تا 3۱6)
313 دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه
در سؤال قبل از این پرسیده بود، «چه معنی دارد اندر خود سفر کن» در سؤال بعدی از چگونگی مسافر راه حقیقت سؤال می کند. لذا شیخ لفظ دیگر را در اول مصرع به همین مناسبت آورده و سؤال سایل را برای توجه دادن به مخاطب تکرار نموده است. در مصرع دوم خیلی مختصر و مجمل جواب سؤال را داده و فرموده است که مسافر راه حقیقت کسی است که از اصل خودش آگاه باشد. راجع به اصل انسان در ابیات قبل توضیح داده است، ولی به طور مجمل باید گفت: اصل انسان همان مرتبۀ جامعۀ الوهیت است و آنچه به عنوان نقش و صورت می بینیم، مراتب تنزل است که در اثر تجلی ذات احدیت و تعیّن بوجود آمده است، منتها تعیّن مراتبی دارد که انسان کاملترین آن ها است و انسان کامل در آخرین مراتب تنزلات و آخرین نقطه قوس نزولی و بدایت قوس صعودی قرار گرفته است.
314 مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود
در این بیت حقیقت وجود را به آتش و تعیّن را به دود تشبیه نموده است. این تشبیه از آن جهت است که دود خود آتش نیست ولی دلیل آتش است. تعینات نیز اصل و حقیقت وجود نیست بلکه دلیل آن می باشند. شیح می فرماید: مسافر راه حقیقت کسی است که از شهوات طبیعی، مشتهیات انسانی و لذات جسمانی زود بگذرد و از خود صافی شود یعنی از ظلمتِ تعیّنِ خودی که حاجبِ نورِ اصل و حقیقت است، صافی شود و پردۀ پندار خودی را روی حقیقت کنار بزند. این امر را به جدا شدن آتش از دود تشبیه نموده است.
315 سلوکش سیر کشفی دان ز امکان
سوی واجب به ترک شَین و نقصان
شَین به معنی عیب و مراد از آن اخلاق ذمیمه است.
«سلوکش» یعنی سلوک سالک؛ «سیر کشفی» یعنی قطع منازل و مراحل به طریقۀ کشف و شهود که در مورد تفاوت آن با راه استدلالی در بیت 70 توضیح داده شده است؛ «امکان» عبارت از موجوداتی که عدم و وجود در مورد آن ها محتمل است و وجود آن بسته به ذات خود نیست؛ «واجب» موجودی است که وجود اوبسته ذات خویش است.
شیخ می فرماید: سیر وسلوک سالک عبارت از یک سیر کشفی است یعنی طی منازل و مراحل به طریقه کشف و شهود از مبدأ امکان به مقصد وجود است. مراد از مبدأ امکان نیز همان آخرین درجۀ تنزلات یا آخرین نقظه قوس نزولی است. مراد از واجب نیز ذات احدیت است. پس سالک در این سفر با کنار زدن پرده تعیّن به کشف حقیقت مطلق نایل می شود و به او می رسد. این سفر مثل هر سفر دیگر اسباب و لوازم و زاد و توشه ای نیاز دارد و آن اسباب و لوازم عبارت از ترک کلیه عیب ها، اخلاق ذمیمه و نقص هاست بنابر این فقط انسان کامل می تواند در این راه سفر کند.
316 به عکس سیر اول در منازل
رود تا گردد او انسان کامل
مراد از سیر اول مراتب تعینات و تنزلات است که در ابیات قبل به طور کامل توضیح داده شده است. طبق عقاید این طایفه، چهل مرتبه است که از عقل کل شروع بالاخره به انسان کامل ختم می یابد و این چهل مرتبه عبارت از منازلی است که در بیت 19 توضیح داده شده است. حال انسان در سیر صعودی برعکس سیر نزولی یا همان سیر اول باید تعینات را از خود کنار بزند و با سیر الی الله به مرتبۀ فنا فی الله برسد و نهایتاً باقی بالله گردد. این مرحله همان کمال انسانی است و مانند این است که قطره ای که از دریا جدا شده بود و مجدداً به بجر بی پایان می پیوندد.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۴۶ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۶ - سوال از احوال سالک و نشانهای مرد کامل:
چهارمین پرسش درباره احوال سالک و نشانه های مرد کامل (بیت 312)
چون توحید عیانی بدون سفر معنوی میسر نمی شود بنابراین سائل این سؤال را مطرح می کند.
312 مسافر چون بود رهرو کدام است
کرا گویم که او مرد تمام است
در این بیت سائل دو سؤال مطرح می کند؛ سؤال اول در مورد تحقیق کیفیت سفر مسافر معنــوی و سؤال دوم در تبیین مــرتبۀ کمال است. در مصرع اول از چگونگی مسافر راه حقیقت می پرسد: راهرو و سالک کدام است؟ یعنی شخص باید دارای چه ویژگیهایی باشد که به او بتوان سالک خطاب نمود. در مصرع دوم نیز می گوید فرد باید دارای چه ویژگی هایی باشد که بتوان به او مرد کامل اطلاق نمود.
شیخ ابتدا به پاسخِ سؤال اول که در مصرع اول این بیت مطرح شده می پردازد و از بیت 347 به بعد به پاسخ سؤال دوم که در مصرع دوم این بیت می باشد، خواهد پرداخت.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۴۱ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۵ - جواب:
جواب سومین پرسش درباره حقیقت من (شرح ابیات از 28۹ تا 311)
289 دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
شیخ در این بیت برای اینکه مخاطب را به اهمیت سؤال واقف کرده، او را به شنیدن جواب متوجه سازد، پرسشِ سؤال کننده را مجدداً تکرار می کند.
290 چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظِ من کنند از وی عبارت
هستِ مطلق یعنی وجودِ مطلق تا زمانیکه لباس تعیّن نپوشیده نمی تواند مورد اشاره قرار گیرد و وقتی تعیّن پیدا کرد با توجه به اینکه تعینات و کثرات بی نهایتند برای هر تعینی اسمی گذاشته می شود و در این حالت می تواند مورد اشاره قرار گیرد و لفظ من به او تعلق می گیرد و به عبارتی دیگر من عبارت از هستیِ مطلق است که مقید به تعیّن شده است، خواه این تعیّن روحانی باشد یا جسمانی، به این ترتیب هر کدام از موجودات ممکن را «من» می گویند.
291 حقیقت کز تعیّن شد معین
تو او را در عبارت گفته ای «من»
در این بیت شیخ حقیقتِ من را با عبارتی دیگر بیان کرده می فرماید: حقیقتِ مطلقه که همان هستیِ مطلق است وقتی به سبب تعیّن به یک موجودی معین تبدیل شد و از خفا به ظهور آمد، در عبارت به او «من» گفته می شود. «من»، حقیقت مطلقه هر موجود می باشد. «من» بسته به موقعیت با الفاظ «تو» و «او» نیز بیان می شود. به حقیقتِ مطلق که تعیّن یافته است برای اینکه شبهۀ دویی و غیریت ایجاد نشود لفظ «من» تعبیر می کنند. به اعتبار اینکه هستیِ مطلق در جمیع تعینات ظاهر گشته و حضوردارد با لفظ «تو» تعبیر می کنند و به اعتبار اینکه حقیقت مطلق درکُنه تمام موجودات است و غایب از درک و فهم است با لفظ او تعبیر می نمایند. هر سه یک حقیقت بیش نیست.
292 من و تو عارضِ ذاتِ وجودیم
مشبک های مشکوه وجودیم
در این بیت شیخ یک تشبیه بسیار عالی و ظریف دارد. وجود مطلق را به نور تشبیه کرده است که در داخل مصباح یا مشکاتی قرار گرفته است. مشکات، مشبک است، یعنی روزنه های متعدد دارد و هر کدام از روزنه ها دارای اندازه، رنگ و جهات مختلف هستند. در واقع نور یکی است و هنگام خروج از روزنه ها تعیّن پیدا می کند و نور مشخصی می گردد که می شود به آن اشاره کرد. در این صورت لفظ «من» و «تو» و «او» را به آن نور معین می شود، اطلاق نمـــود. حال شیخ می فرمایـــد که من و تو تعیّن های خاص از ذاتِ وجود هستیم که عارضِ آن ذاتِ هستی مطلق شده ایم، به مثابۀ همان نوری که از روزنه های مشکوه بیرون می آید.
293 همه یک نور دان اشباح و ارواح گه از آئینه پیدا گه ز مصباح
در بیت قبل گفته شد که تعینات اشباح و ارواح مانند انـــواری از مشبــک های مشکــات می باشند. در ا ین بیت برای توضیح مجدد بیان می کند که همۀ این تعیّن ها یک نور هستند که گاهی از آئینۀ اجساد پیدا می شوند و گاهی از مصباح ارواح هویدا می گردند. اختلاف در اجساد، ارواح و اشباح در نوری نیست که به آئینه می تابد بلکه در نوع آئینه از نظر شکل و رنگ می باشد. این ابیات اشاره به این آیه قرآن کریم است.
«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لَا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ»
خداوند نور آسمان های ارواح و مجردات و نور زمین اجساد و مادیات است. مثل نور او در مراتب ظهور و بروز مانند مشکوه است. مراد از مشکوه بدن است. در آن مشکوه، مصباح است، مراد از مصباح، روح است، در آن مصباح، زجاجه قرار دارد مراد از زجاجه، دل است که حکما به آن نفس ناطقه گویند. زجاجه که همان دل است مثل ستاره ای درخشان است. زجاجه که همان دل است از شجره مبارکه برافروخته شده است. مراد از شجره، نفس انسان است که مَرکَب دل است. قید مبارکه از این لحاظ است که مرتبت انسانی به مناسب این نفس است. جنس این شجرۀ مبارکه زیتونه است یعنی مستعد اشتعال به نور قدس است. لا شرقیه است یعنی از شرق ارواح نیست و لا غربیه یعنی از غرب اجساد نیست، یعنی نفس در این طیف نه به شرق متمایل است نه به غرب. یعنی در حد متوسط است و در واقع احکام هر دو به تساوی در آن ظهور یافته است.
شیخ در ابیات فوق از این آیه قرآن اقتباس نموده و بدن را به مشکوه و روح را به مصباح تشبیه کرده و در بیت دوم اجساد را به آئینه تشبیه فرموده است. از این لحاظ یک حقیقت واحد در آئینه های مختلف به صور مختلف مشاهده می شود.
294 تو گویی لفظ «من» در هر عبارت
به سوی روح می باشد اشارت
روی سخن شیخ در این بیت به حکماست و می خواهد قول آن ها را رد کند. حکما عقیده دارند که لفظ من در هر عبارت اشاره به روح است که نفس ناطقه است و معتقدند بدن و قوه های موجود در آن، آلات و اسباب روح هستند و نفس ناطقه حاکم همه است. اما بدان که این عقیده نادرست است، بلکه حقیقت همه اشیاء ذات واحد است و جمیع صفات و کمالات نه تنها لازم آن وجود مطلق هستند بلکه عین آن وجود هستند چون غیر او هر چه هست، عدم است. صفات و کمالات منفک از ذات نیستند و چون ذات در همۀ اشیاء یکسان است پس صفات و کمالات نیز بالقوه در تمام اشیاء یکسان است. حال اگر در همه جا یکسان تظاهر نمی کند مربوط به اختلافِ استعدادِ اشیاء است یعنی شیئی تا چه اندازه استعداد داشته که آن صفات یا کمال در او از قوه به فعل درآید. به عبارتی دیگر تفاوت در جسمانیات و روحانیات مربوط به تفاوت استعدادات افراد است.
295 چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی دانی ز جزو خویش خود را
باز در این بیت خطاب شیخ به حکماست و می خواهد عقاید آن ها را رد کند. شیخ به حکیم می گوید که تو عقل استدلالی را پیشوای خود کردی و قبول نمودی که هر چه عقل می گوید، درست است و هر چه را عقل قبول نکند، مردود است، در حالیکه عقل در ادراک مکشوفات عاجز است و عقل را به مراتب کشف و شهود راهی نیست. در مصرع دوم مراد از کلمۀ «نمی دانی» این است که تو فرق نمی گذاری و تفاوت قایل نیستی. مراد از «جزو خویش»، روح است و مراد از خود، همان خود حقیقی یا وجود مطلق است. پس معنی مصرع دوم چنین خواهد بود: ای حکیم! تو بین روح که جــــزوی از وجود توست و حقیقت خودت فرقی قایل نیستی و خود حقیقی خود را به مرتبه ای کوچک که جزوی از خودت است، تنزل داده ای.
296 برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
خطاب شیخ در این بیت باز به حکیم است و او را خواجه خطاب کرده، می گوید: خودت را نیک بشناس چون خودشناسی مقدمه خداشناسی است به مصداق «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ». اما شناختی که حکیم از خود دارد، شناخت نادرستی است چون او روح را منِ واقعی می داند در صورتیکه روح، جزوی از انسان است منِ واقعی، وجود و هستی مطلق است که تعیّن یافته است و این من واقعی با روش استدلالی قابل شناسایی نیست و شناخت آن فقط از طریق کشف و شهود میسر است که راه عرفاست.
297 منِ تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزایِ من آمد
من انسان خیلی بالاتر از روح و تن انسانی است و در واقع روح و تن هر دو از اجزای «من» هستند، به همین جهت در محاوره نیز گفته می شود روح من، تن من. همین عبارت نیز نشان می دهد که روح، «من» نیست بلکه روح جزیی از «من» است. «منِ» واقعی ذات واحد است که متعین شده است.
298 به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
لفظ من فقط مخصوص انسان نیست و در حقیقت هر چیزی که تعیّن یافته و به صورت وجود ممکن درآمده است لفظِ "من" به او اطلاق می شود. اما تو که ارباب استدلالی و قایل به آن هستی که من عبارت از جان و روح است بدان که "من"، اعم از جسم و جان است و روح یکی از اجزای آن می باشد.
299 یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
این بیت پاسخ این سؤال است که سایل پرسیده بود «چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟». شیخ می فرماید: یک بار به طریق سیر معنوی سفر کن و از کون و مکان یعنی از اسماء و صفاتی که عالم مظهر آن است، گذر کن و از عالم کثرات و تعینات عبور کن و از تعیّن جسمانی و روحانی فانی شو تا بدین طریق به مقام بقاء بالله برسی، وقتی به این مقام رسیدی، خواهی دید: همۀ عالم تویی و جمیع اشیاء اجزای تو هستند و در واقع تو خودت جهانی.
لازم به یادآوری است: انسان منتخب و نسخۀ جمیع عالم است. هر چه در عالم هست در وجود انسان است و انسان آخرین درجۀ تنزلات است. در واقع حقیقت واحده مطلقه در مراتب تنزلات و ظهورات در هر مرتبه ملبّس به صفتی و اسمی گشته تا به مرتبۀ انسانی رسیده و انسان شامل جمیع اسماء و صفات ذات احدیت است و این را سیر نزولی گویند. حال انسان در مرحله ای که می خواهد در خود سفر کند باید همان راه هایی را که آمده است در سیر صعودی طی کند و اسماء وصفاتی را که به آن ملبس گشته، به تدریج از خود دور کند تا در این سیر الی الله به مقام فناء فی الله برسد. این معانی که گفتیم معنی «اندر خود سفر کن» می باشد.
300 ز خطِ وهمی «های هویت»
دو چشمی می شود در وقت رؤیت
هویت عبارت از ذات حق است و به اعتبار اینکه تعیّن نیافته است بنابر این اقتضای آن خفا و بطون است و به همین مناسبت به آن اسم الباطن نیز می گویند. در ابیات قبل بیان گردیده که ذات احدیت حُبِّ ظهور دارد یعنی دوست دارد که از حالت خفا بیرون بیاید و ظاهر شود و به این اعتبار به اسم الظاهر مخصوص می گردد. آنچه معلوم است این است که ذات احدیت چه اسم الباطن و چه اسم الظاهر باشد بیش از یک حقیقت نیست. در ابیات قبل بیان گردید تا زماینکه موجودی تعیّن نیافته و مشخص نشده، نمی شود به آن اشاره کرد وقتی توانستیم به آن اشاره کنیم دلیل بر آن است که تعیّن یافته است که در این صورت می توان از الفاظ «من» «تو» و «او» استفاده کرد. در این بیت لفظ «ها» به معنی «او» است پس مراد از «های هویت» یعنی هویتی که تعیّن یافته و قابل اشاره شده است. خط و همی که در این بیت بکار رفته به معنای صفات است چون صفات عارضی و فنا پذیرند. پس موهومی هستند. مراد از دو چشم نیز کسی است که یکی را دو تا می بیند پس معنی بیت چنین خواهد بود: با خط وهمی یعنی عارض شدن صفات، هویت ذات احدیت تعیّن یافت و از وحدت، کثرت بوجود آمد. در نتیجه کسانیکه چشم حقیقت بین نداشتند عالم را به صورت کثرت رؤیت کردند در صورتی که در حقیقت، حق بیش از یکی نیست این بیت ایهام دارد و یک معنای ظاهری هم دارد و شیـخ بـه ظـرافت از صـنعت ایهام استفاده کرده است حرف «ها» منفصله به صورت دایره نوشته می شود. وقتی متصل می شود خطی آن را به دو قسـمت تقسیـم می کنـد و های دو چشم بوجود می آید پس معنی ظاهری بیت چنین خواهد بود بوسیله خط موهومی «های» هویت از صورت دایره به صورت «های » دو چشم درآمد و رؤیت گردید.
301 نمانَد در میانه رهرو و راه
چو «های هو» شود ملحق به الله
این بیت نیز ایهام دارد یعنی علاوه بر معنای اصلی یک معنای ظاهری هم دارد اول معنای ظاهری بیت را توضیح می دهیم. حرف «ها» در کلمه هو دو چشمی است وقتی این حرف به کلمه الله ملحق شود یک چشمی می شود و خط میانه از بین می رود. اما معنی اصلی بیت این است: مراد از «های هو» چنانکه در بیت قبل توضیح داده شد تعیّن ذات احدیت به اسماء و صفات و ظهور آن در عالم کثرات است. کلمه الله نیز اصل ذات احدیت است و جامع جمیع اسماء الهی است. مراد از رهرو و راه نیز سالک و سلوک است پس معنی بیت چنین خواهد بود. وقتی تعیّن از بین برود و توحید حقیقی ظاهر شود نه سلوکی باقی می ماند نه سالکی یعنی همه در وجود ذات احدیت فانی و محو می شوند.
302 بود هستی بهشت، امکان چو دوزخ
من و تو در میان، مانند برزخ
شیخ در ای بیت هستی را به بهشت، امکان را به دوزخ و انسان را به برزخ بین بهشت و دوزخ تشبیه کرده است. هستی به بهشت از آن جهت تشبیه شده است که بهشت ادراک ملایم و شامل جمیع کمالات ا ست، هستی نیز چنین است. دوزخ ادراک ناملایم و حاوی تمام نقایص است امکان نیز اینگونه است. اما انسان برزخ بین وجوب و امکان است و به حسب برزخیت، احکام طرفین در او ظاهر می شود. هــر گاه احکام کثرات به او غالب شود به طرف اخلاق ذمیمــه میل می کند و هر گاه احکام وجوب و کمال بر او غالب شود، میل او به جانب وحدت و مبدأ بیشتـــر می گردد و در بهشت بی زوال در می آید.
303 چو برخیزد ترا این پرده از پیش
نمانَد نیز حکم مذهب و کیش
مراد از پرده، تعین روحانی یا جسمانی است که سبب من و مایی شده است و تعیّن را از آن جهت پرده می گویند که در حقیقت وجود، پرده ها می کشد. هر گاه این پرده از بین برود یعنی انسان به مقام فناء فی الله برسد در این صورت احکام مذهب و کیش از بین می رود. چون احکام مذهب و کیش از لوازم من و تو است پس وقتی مایی و منی از بین رفت احکام مذهب و کیش از بین می رود. کیش به معنای دین، ملت و شریعت است که مبدأ آن نبوت است و مذهب که مبدأ آن اجتهاد است.
304 همه حکم شریعت از منِ تست
که آن بر بستۀ جان و تن تست
در تشریح بیت دوم این مثنوی توضیح دادیم که فیض رحمانی از مبدأ نشأت می گیرد و سبب تعیّن می شود و این مسیر تعیّن هر چه تنزل می کند موجود کامل تر می شود تا به مقام انسانی می رسد. تا زمانیکه تنزل به آخرین مرتبه خود نرسیده است عروج صورت نمی گیرد و در واقع آخرین نقطه تنزل نقطۀ عطفی بین قوس نزولی و صعودی است. برای تکامل انسان، بعثت و تکمیل نفوس ودعوت به معاد لازم است، بنابراین لازمه تکامل انسان از طریق احکام شرعیه اعم از اوامر و نواهی، هم جسم انسان و هم روح انسان است تا به آن نقطۀ عطف یعنی بدایت عروج برسد. به همین مناسبت شیخ در این بیت می فرماید: همۀ احکام شریعت از برای تکامل «منِ» تو است و این احکام نیز وابسته به جان و تن یعنی روح و جسم تو است.
مراد از «من» در مصرع اول تعیّن انسان است یعنی احکام شریعت از برای تکامل تعیّن وجود تو است.
305 من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیر و خانه
در بیت «303» توضیح دادیم من و تو نشانۀ تعیّن است و تعیّن مانند پرده ای است که روی حقیقت وجود را می پوشاند و چون روی حقیقتِ وجود پوشیده شد، هر کسی روی توجه به جانبی می آورد و در نتیجه عقاید، ادیان و مذاهب مختلف بوجود می آید. همۀ این اختلافات ناشی از مستور بودن حقیقت در زیر پــردۀ «من و تویی» است حال اگر این پرده از بین برود اختلافات ادیان از بین می رود و در آن صورت کعبه، کنشت، دیر و خانه یکی می گردد و به عبارت دیگر جنگ هفتاد و دو ملت به علت ندیدن حقیقت است.
306 تعیّن نقطۀ و همی است بر عین
چو عینت گشت صافی غین شد عین
در این بیت سه بار کلمه عین بکار رفته است عین در مصرع اول به معنای حقیقت است. عین در اول مصرع دوم به معنای چشم است و عین در قافیه مصرع دوم حرف عین است.
برای اینکه حرف عین به حرف غین تبدیل شود به آن یک نقطه اضافه می شود. اضافه شدن نقطه مثال و نمونه ی از تعیّن است و در مصرع دوم که گفته « غین شد عین» یعنی تعیّن از بین رفت. پس معنی بیت چنین خواهد بود: تعیّن، یک امر اعتباری و وهمی است که بر عین یعنی حقیقت عارض می شود حال اگر چشم خود را صاف کنی یعنی چشم بصیرت تو باز شود تعیّن از بین می رود و حقیقت بر تو آشکار می گردد و در آن صورت متوجه می شوی کثرات، تعینات، منی و مایی همه امور اعتباری بوده اند و حقیقت جز ذات احدیت نیست و این حالت را کشف و شهود می گویند که جز عارف کامل برای دیگران دست یافتنی نیست.
307 دو خطوه پیش نبود راه سالک
اگر چه دارد او چندین مهالک
خطوه به معنای گام است. شیخ می فرماید: راه سالک دو گام بیشتر نیست اما در این دو گام مهالک متعدد وجود دارد. گام اول این است که انسان همۀ اشیاء را حق ببیند گام دوم این است که سالک، صحرای هستی مجازی را در نوردد و بعد از فناء هستی به مقام بقاء بالله برسد که آن مرتبۀ حق الیقین است. بزرگان راه طریقت گفته اند که میان طالب و مطلوب صد منزل است و هر منزل نیز دارای ده منزل است و تا زمانیکه این منازل طی نشود، سالک به مطلوب حقیقی نمی رسد. از این امر معلوم می شود که جماعتی که با وجود مخالفت احکام شرعیه، عدم متابعت از انبیاء و اولیاء دعوی حقیقت و عرفان می نمایند، گمراهند. مهالکی که در این دو گام وجود دارد عبارتند از اخلاق ذمیمه، افعال قبیحه و اعمال سیّئه که هر یکی موجب دوری عابد از معبود می گردد. سالک راه طریقت باید با ارشاد پیر کامل این مهالک را از خود دور کند.
308 یک از «های هویت» در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
در بیت قبل گفته شد که راه سالک دو قدم است در این بیت آن دو قــدم را توضیح داده و می فرماید گام اول عبارتست از «های هویت درگذشتن» و گام دوم عبارتست از صحرای هستی در نوشتن.
های هویت را در بیت 300 به طور کامل توضیح دادیم و آن عبارت از تعیّن است. بنابر این گام اول در گذشتن از تعیّن است. یعنی در گام اول انسان باید پردۀ تعیّن را کنار بزند و همه چیز را حق ببیند و این مرتبۀ عین الیقین است گام دوم هم این است که انسان صحرای هستی را در نوردد و به مقام نیستی یعنی به فناء فی الله برسد و باقی بالله گردد و این مقام حق الیقین است.
309 در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
مشهد یعنی محل شهود و شهود عبارت از رویت حق است. یکی شد یعنی یکسان شد. پس زمانیکه عارف دو گام را طی کرد و به مقام حق الیقین رسید، مشاهده خواهد کرد، همه چیز اوست و کثرات و تعینات اعتبارات هستی مطلقند. در این مرحله جمع و افراد یکی می شود. یعنی اگر از جمع صحبت کنی و بگویی که همه اوست راست گفته ای و اگر از فرد صحبت کنی و بگویی که شیئی واحد است باز راست گفته ای. حقیقت یکی بیش نیست هم چنانکه در اعداد بی نهایت نیز حقیقت همان عدد یک است که در هر عددی به تعداد آن عدد تکر ار می شود. توضیح مفصل این مصرع در بیت نهم داده شده است.
310 تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد
این بیت باز توضیحی بر بیت قبل است. در بیت قبل گفته شد که جمع و افراد یکی می شود در این بیت با عبارتی دیگر همان موضوع را تکرار می کند و می گوید: ای انسان تو که در آخرین مرتبه تنزلات تعیّن قرار گرفته ای و تمام عالم کثرات و تعینات در وجود تو جمعند اگر سیر صعودی را طی کنی و تعینات را از خود دور نمایی به مقام فناء فی الله برسی، خواهی دید که تو عین وحدت هستی و اگر از آن بالا پس از رسیدن به مقام بقاء بالله به عالم کثرات نگاه کنی، خواهی دید که حقیقت واحد است که به صورت کثرات درآمده است.
311 کسی این سِر شناسد کو گذر کرد
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
مراد از سّر همان مفهوم بیت قبل است یعنی جمع، عین وحدت است و واحد عین کثرت است. کسی می تواند به این راز پی ببرد که اولاً از خودی خود گذر کند و ثانیاً از جزویت یعنی مقام تعیّن به کلیت که حقیقت واحدۀ مطلقه است، برسد. توضیح این مصرع در بیت هشتم داده شده است.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۳۲ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۴ - سوال از ماهیت من:
سومین پرسش درباره ی حقیقت من (بیت 288)
در این بیت، سؤال کننده از شیخ راجع به من سؤال کرده و می فرماید:
288 که باشم من؟ مرا از من خبر کن
چه معنی دارد « اندر خود سفر کن»
سؤال کننده در این بیت دو سؤال مطرح می کند اولین سؤال راجع به «من» است و می گوید که مرا از «من» خبـــر کن. دومیــن سؤال راجع به سفر فی النفس است. ســـؤال کننده از شیخ می پرسد: معنی «در خود سفر کردن» را بیان کند. شیخ ابتدا به پاسخ سؤال اول می پردازد. پاسخ سؤال دوم از این بیت تحت عنوان «سفر در خود» از بیت 299 شروع خواهد شد.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۳ - قاعده در تفکر در انفس:
قاعدة تفکر در انفس (ابیات ۲۶۰ تا ۲۸۷)
در جواب سؤال دوم که مربوط به تفکر درآلاء بود، شیخ ابتدا در مورد تفکر در آلاء و سپس روش تفکر در آفاق را مطالبی بیان نمود و مثالی را نیز برای توضیح بیشتر مطالب آورد. اینک که از بحثِ تفکر در آفاق فارغ شد، قاعده ی تفکر در انفس را که بخش دیگر از آلاء خداوند است، بیان می کند.
در ابیات قبلی توضیح داده شد که خداوند باریتعالی به اعتبار حُبِّ ظهور، مقتضیِ تعیّن اول شد و گفته شد، تعیّن اول را قلم، روح اعظم، ام الکتاب و روح محمدی می نامند و حقیقت انسانی نیز همین مرتبه است. میان این حقیقت و حضرت الوهیت هیچ واسطه ای نیست. بعضی از محققان مرتبه الهیت را عین مرتبه عقل اول دانسته اند. وجه تسمیه این مرحله به اسامی فوق الذکر هر کدام دلایلی دارد به شرح زیر:
- از بابت اینکه این تعیّن اول، حی است و حیات و ممات به وساطت اوست مسمی به روح اعظم شده است.
- همچنین از آن جهت که واسطۀ صدور موجودات است و به وسیلۀ او مکتوب در کتاب مسطور که آن را عالم می نامند، شده است، مسمی به قلم گشته است.
- از آن جهت که مبدأ عقل به اوست و دانش و علم هم از اوست، مسمی به عقل شده است.
- از آن جهت نیز که آیات و کلمات موجودات در ذات اوست، مسمی به ام الکتاب است.
- به واسطه استفاضه بی واسطه افراد و افاضه انوار نبوت بر باقی انبیا مسمی به روح محمدی (ص) است.
مظهر حقیقی الله به حقیقت همین حقیقت است که در سطور بالا توضیح داده شد. بقیه موجودات مظهر اویند که در هر مظهری، متناسب با استعداد آن مظهر ظهور نموده است و در انسان به طورکامل ظهور نموده و نقطه آخر به نقطه اول پیوند خورده، یعنی انسان کامل، مظهر جمیع اسماء و صفات الهی گشته است.
260 به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد نیز مادر
مراد از اصل خویش همان عقل کل است. در مصرع اول شیخ می فرمایند به اصل خودت نیک نگاه کن و ببین که اصل تو عقل کل است. در مصرع دوم بیان می کند: این عقل کل که اصل تو است، برای مادر، هم پدر شده و هم مادر شده است. مراد از مادر، نفس کل است از آن جهت که عقل کل مفیض و واسطۀ ظهور نفس کل است، پس حکم پدری برای او دارد و از آن جهت که نفس کل از عقل کل زائیده شده است پس عقل کل حکم مادری برای او دارد.
261 جهان را سر به سر در خویش می بین
هر آنچ آید به آخر پیش می بین
خداوند به اعتبار حبّ ظهور و اظهار، تنزل نمود و اول به صورت حقیقی انسانی که همان روح اعظم و یا عقل کل است، تجلی نمود و صفات خود را به تفصیل علمی در این تعیّن اول مشاهده نمود، سپس برای اینکه این کمالات از علم به عین و از قوه به فعل در آیند، در مراتب ممکنات عالم ظاهر گشت تا نهایتاً به مرتبۀ انسانی که آخر تنزلات است رسید. چنانچه در تعیّن اول و در آن آئینه، اصل و حقیقت انسانی را با شهود علمی به صورت جمیع اسماء و صفات خود مشاهده نموده بود در این نشأت آخری که مقصود، صورت انسانی است به شهود عینی تمام کمالات اسماء و صفات خود را مشاهده نمود. از همین باب است که شیخ می فرماید: تمام جهان را در خودت مشاهده نما و ببین که در حقیقت همه عالم اجزای تواند. البته این شهود وقتی میسر است، تعیّن که مانع ظهور کمال اطلاقی آن حقیقت است در تجلی الهی محو و فانی گردد. در مصرع دوم گفته است «هر آنچ آید به آخر پیش می بین». مراد از پیش همان تعیّن اول است که مراد از آن نیز حقیقت انسانی است که در علم خداوند است و مراد از آخر ظهور عین مرتبۀ انسانی است که در واقع خلاصه ای از کل ممکنات است. پس هر آنچه اول در علم خداوند بوده است در آخر به صورت عین درآمده است.
262 در آخر گشت پیدا نقش آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
مراد از ذات آدم، هیأت اجتماعی آدم است که آخر از همه ممکنات عالم پیدا شده و آخرین مرتبه از قوس نزولی دایرۀ وجود و اولین مرتبه در قوس عروجی است. انسان آخر همۀ موجودات است، چون علت غایی است و بنابر این در آخر ظاهر گشته است. هر دو عالم یعنی عالم غیب و شهادت طفیل او هستند. یعنی همه، آلات و اسباب اویند و حامل اسرار آفرینش جز انسان نیست.
263 نه آخر، علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر
شیخ در این بیت با قید لفظ نه آخر که در اول بیت است آخر بودن انسان را بین موجودات از نظر شأن و مرتبه رد کرده و می فرماید آخر بودن انسان از این نظر است که او علت غایی است. در مصرع دوم می گوید که انسان به ذات خودش ظاهرگشته است یعنی در واقع می خواهد بگوید که هدف غایی خداوند از آفرینش، آفریدن انسان بود، بنابراین انسان را به خاطر خود ذات انسان آفرید اما موجودات دیگر را برای ذات انسان آفرید که آلات و اسباب او باشند.
264 ظلومی و جهولی ضد نورند
و لیکن مظهر عین ظهورند
این بیت اشاره به این آیه کریمه است.
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»
تفسیر عرفانی آیه به شرح زیر است:
مراد از امانت ایجاد و آفرینش است که موجب معرفت تامه است.
مراد از سموات، آسمان و ارواح است. مراد از ارض، اراضی اجسام است و مراد از جبال، عالم مثال است. پس معنی آیه چنین خواهد بود:
خداوند می فرماید: ما امانت معرفت تامه را به آسمانِ ارواح و اراضیِ اجسام و جبالِ مثال عرضه نمودیم آن ها از قبول این بار امانت به علت عدم استعداد و قابلیت ذاتی ابا نمودند اما انسان که ظلوم و جهول بود بار امانت را قبول کرد.
ظلوم و جهول گر چه به ظاهر صفت ذمّ است ولی در این جا مدح به معنی تام است. دو تعبیر برای آن می توان منظور داشت به شرح زیر:
- انسان آخرین مرتبه تنزلات و نهایت ظهورات است یعنی بعد از انسان هیچ چیز دیگری مخلوق نشده است بنابر این یک طرف وجود انسانی، ظلمت و عدم است در واقع ظلوم بودن به معنی این است که انسان در آخرین مرتبۀ تکامل است بنابر این شایستگی این معرفت تامه را دارد.
- انسان برای این معرفت تامه به نفس خود ظلم کرد و از همه خواسته های نفس گذشت تا خود را شایسته معرفت تامه کند و از طرف دیگر نسبت به تمام موجودات غیر خدا، جهل را انتخاب کرد و فقظ تنها معرفت تامه خدا را انتخاب نمود بنابر این با این تعبیرات ظلوم و جهول نه تنها ذم نیست بلکه مدح می باشد.
در تعبیر اول ظلم به معنای تاریکی است و در تعبیر دوم ظلم به معنای تسلیم است. پس معنی بیت چنین خواهد بود: انسان که در آخرین مرتبه تنزلات است و در یک طرف آن ظلمت و عدم است در صورتیکه بقیۀ موجودات و ممکنات برخلاف انسان در طیف خلقت از هر دو طرف به وجود منتهی می شوند و آن ها را از هر دو طرف نور وجود احاطه کرده است. پس انسان به واسطه این ظلومی و جهولی ضد نور است و مراد از ضد نور همین ظلمت و عدم است که در بالا توضیح داده شد. اما همین ظلمت، مظهر ظهور است از آن جهت که ظلمت در مقابل نور واقع شده وسبب ظهور نور حقیقت شده است.
265 چو پشت آئینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
این بیت توضیحی بر بیت قبلی است. شیخ در این بیت بر سبیل تمثیل بیان کرده، انسان رابه آئینه تشبیه می کند و می فرماید تا یک طرف آئینه مکدر نباشد روی شخص در او به وضوح دیده نمی شود و برای اینکه روی شخص در آئینه مشخص شود یک طرف آئینه را مکدر و طرف دیگر آن را صیقلی می کنند. انسان نیز با توجه به اینکه در آخرین مرتبه تنزلات واقع است در قوس نزولی ممکنات یک طرف آن وجود و یک طرف آن عدم است. برای اینکه در آئینه، صورت نگرنده خوب مشخص شود چهار شرط لازم است اول صیقلی بودن یک وجه آن، دوم مکدر بودن وجه دیگر، سوم نزدیک بودن نگرنده به آئینه و چهارم تقابل نگرنده با آئینه. در مورد انسان و حقیقت این چهار عامل وجود دارد. به همین جهت انسان آئینه تمام نمای حقیقت است و تمام اسماء و صفات الهی در او نمایان و ظاهر است.
266 شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
شیخ در این بیت باز تأکید بر مطلب مذکور در دو بیت فوق دارد و شرایط انعکاس نور را بیان می کند و می فرماید: شعاع آفتاب برای اینکه به زمین برسد از هوا می گذرد که خیلی لطیف تر از خاک است اما از جهت آن که ظلمت و کدورت ندارد نور آفتاب در آن معلوم و ظاهر نمی گردد اما همان نور وقتی به زمین می رسد به علت کدورتی که دارد سبب ظهور نور می شود و مجدداً با انعکاس نور و حرارت آفتاب از زمین، هوا را نورانی و گرم می کند. شعاع آفتاب با وجود گذشتن از افلاک چهارگانه منعکس نمی گردد مگر اینکه بر سر خاک برسد و به علت کدورت خاک منعکس گردد. در این بیت و تفسیر آن مراد از شعاع آفتاب نور حقیقت است و مراد از خاک وجود انسان است و مراد از افلاک و هوا سایر ممکنات می باشد.
267 تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
مراد از معبود ملایک خداست. شیخ می فرماید: ای انسان تو عکس معبود ملایک بودی یعنی به خاطر جامعیتی که داری آئینه تمام نمای خدا هستی و همانگونه عکس چیزی مانند خود اوست تو نیز عکس خدا هستی و فرشتگان با دیدار تو مانند اینکه خدا را می بینند و به همین جهت است تو را سجده می کنند و به عبارتی دیگر مطیع و منقاد تو هستند.
268 بُوَد از هر تنی پیشِ تو جانی
وزو در بسته با تو ریسمانی
تو در این بیت اشاره به انسان کامل است، شیخ می فرماید: از هر تنِ اشیاءِ جهان، پیشِ انسانِ کامل جانی وجود دارد. به عبارت ساده تر انسان جان و روح کالبد تمام جهان است و همانگونه که بین روح و بدن ارتباطی وجود دارد پس بین انسان و تمام موجودات جهان ارتباطی وجود دارد که در بیت فوق از این ارتباط به عنوان ریسمان تعبیر کرده است و انسان از آن جهت انسان نامیده شده است که بین او و تمام موجودات دیگر اُنسی وجود دارد.
269 از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در تُست
این بیت در ادامۀ بیت قبل بوده، شیخ می فرماید: به همین جهت است که تمام موجودات مطیع امر تو شده اند جان و روح همه موجودات پرتوی از حقیقت انسانی است و بیرون از حقیقت انسانی تمام موجودات مثل کالبدی بی روح هستند و جان هر یک از موجودات در وجود انسان مضمر است یعنی وجود دارد. این بیت تفسیراین آیه از قرآن کریم است. «وَسَخَّرَ لَکُمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا»
270 تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
ای انسان تو مغز عالم هستی یعنی خلاصه و مقصود کائنات انسان است و به همین جهت انسان در میان یعنی مرکز جهان آفرینش است. جای انسان در مرکز عالم است و همه عالم گرد او می گردند و طفیلی او هستند. در مصرع دوم شیخ خطاب به انسان کرده و می فرماید: ای انسان هشیار باش و جایگاه رفیع خود را در عالم ممکنات بشناس و بدان که تو روح کل جهان هستی. اگر انسان جایگاه واقعی خود را بشناسد، مسلماً خود را اسیر هوی و هوس و لذایذ حیوانی نمی کند.
271 ترا ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
تفسیر این بیت مبتنی بر دیدگاه های هیأت قدیم است. قدما چنین عقیده داشتند که زمین ثابت و کل افلاک از جمله کرۀ خورشید دور آن می چرخند. در ابیات قبل توضیح داده شد: دایرۀ معدل النهار کل افلاک را به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم می کند(به تفسیر بیت 223 مراجعه شود) دایرۀ افق نیز دایرۀ عظیمه دیگری است که عمود بر دایرۀ معدل النهار است از تقاطع این دو دایره یعنی دایرۀ معدل النهار و دایرۀ افق، کرۀ زمین به چهار قسمت تقسیم می شود. طبق عقاید قدما از این چهار قسمت یک قسمت آن مسکونی است که به آن ربع مسکون گویند. ربع مسکونی در قسمت شمالی قرار دارد. البته باز یادآوری می شود که این عقاید مربوط به هیأت قدیم است. شیخ در این بیت از تشابه لفظی شمال اول به معنای یکی از جهات ششگانه و دیگری به معنای طرف چپ استفاده کرده است و می فرماید: همانگونه که در انسان قلب در سمت چپ بدن است یعنی شمال بدن انسان است انسان نیز در شمال کرۀ زمین است و جایگاه ظاهری انسان در جهان نیز مثل جایگاه دل در بدن انسان است . خلاصه اینکه انسان قلب عالم است. هم چنانکه قلب در شمال بدن جای دارد. ای انسان تو هم در شمال عالم جای داری.
272 جهانِ عقل و جان، سرمایۀ توست
زمین و آسمان، پیرایۀ توست
مراد از جهان عقل، عقل کل است که اصل و حقیقت انسانی است و در ابیات قبل مشروحاً بیان شده است و مقصود از جهان جان، نفس کل است که حیات همه اشیاء از اوست. پس انسان دو سرمایۀ بزرگ دارد و به سبب این سرمایه است که سود معرفت الهی نصیب انسان گشته است و خلاصه و مقصود آفرینش شده است. در مصرع دوم شیخ می فرماید که زمین و آسمان پیرایۀ تو هستند، یعنی همه مطیع و منقاد و مسخر و تابع امر تو می باشند و همه، روی توجه به جانب تو دارند و تو را در رسیدن به کمال یاری می دهند.
273 ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کان ذات پستی است
شیخ در این بیت با لحن تعجب جمع شدن اضداد را در انسان بیان می کند. در مصرع اول می فرماید: انسان در عین نیستی عین هستی است. انسان از لحاظ اینکه از ممکنات است و طبق تعریف در ممکنات احتمال وجود و عدم یکسان است پس از این نظر در انسان نیستی وجود دارد. از طرفی دیگر انسان مظهر جامع اسماء و صفات الهی است پس هستی مطلق در آیینۀ نیستی انسان نموده شده است. در مورد مصرع دوم باید گفت حقیقت انسانی عبارت از عقل و روح اعظم است که در ابیات قبلی توضیح داده شده است. انسان از این جهت در نهایت مرتبۀ بلندی قرار گرفته است. از طرف دیگر انسان در آخرین مراتب وجود قرار گرفته، از این حیث در نهایت درجۀ پستی قرار گرفته است.
274 طبیعی قوّت تو ده هزار است
ارادی برتر از حد شمار است
در این بیت «طبیعی» در مقابل «ارادی» است و مراد از طبیعی آثار و افعال غیر ارادی است. افعال غیر ارادی در انسان ده تاست به شرح زیر: غاذیه، نامیه، مولده، مصوره، جاذبه، هاضمه، ماسکه، دافعه، مدرکه، محرکه، افزودن هزار به ده نیز از بابت کثرت ظهور این افعال در انسان است. پس معنی مصرع اول چنین خواهد بود که افعال غیر ارادی تو ده تاست که هر کدام به تعداد کثیر ظاهر می شود. در مصرع دوم می فرماید افعال ارادی تو نیز بی شمار است این نیز معلوم است که از انسان هزاران نوع اعمال ارادی سر می زند.
275 وز آن هر یک شده موقوف آلات
ز اعضاء و جوارح وز رباطات
برای انجام و تحقق افعال ارادی و غیر ارادی آلات متعددی در بدن انسان به وجود آمده است و این آلات شامل اعضاء، جوارح و رباطات است. اعضاء و جوارح که هر دو به یک معنی است مقصود از رباطات عروق و اعصاب می باشد که سبب ارتباط اعضاء و جوارح با هم است.
276 پزشکان اندرین گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح انسان
پزشکان در این رباطات حیران مانده اند و از کشف همۀ آن عاجز شده اند. البته این بیت را شیخ در هفتصد و اندی سال قبل گفته و مسلماً علم امروز پیشرفت های زیادی نموده و کشفیات زیادی کرده است ولی باید اقرار کرد که هنوز تمام اسرار کشف نشده است و هر چه در مورد کشف اسرار خلقت مخصوصاً در تشریح و وظایف الاعضاء انسان پیش می رویم به پیچیدگی های بیشتری بر می خوریم و هنوز موارد نامکشوف زیاد است.
277 نبرده هیچ کس ره سوی این کار
به عجز خویش کرده جمله اقرار
یعنی انسان در حال حاضر نیز با پیشرفت علوم به شناخت کامل انسان نرسیده است و هنوز هم با همه کشفیات به ناتوانی خود اقرار دارد و دانشمندان اعتراف دارند که موارد مجهول در مورد انسان زیاد است که البته با تلاش دانشمندان هر روز گوشه ای از مجهولات کشف می شود ولی راه بسیار طولانی در پیش است.
278 ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدأ هر یک ز اسمی است
« با هر یکی» در این بیت اشاره به قوای ارادی و غیر ارادی اعضاء، جوارح و رباطات است که ابیات قبلی گفته شد.
«ز حق» یعنی از جانب ذات احدیت و مراد از آن از جانب اسماء و صفات ذات حق تعالی است. برای هر یکی از قوای ارادی و غیر ارادی، اعضا و جوارج و رباطات حظی و بهره ای وجود دارد یعنی اسماء و صفات ذات احدیت در هــر کدام از آن ها تجلی نموده است و در مصرع دوم می فرماید: مبدأ هر کدام از آن ها یکی از اسماء و صفات الهی است و معاد و برگشت آن ها نیز به همان اسم می باشد به عنوان مثال اگر در انسان قوای مدرکه وجود دارد منشأ آن قوا از خداوند است.
279 از آن اسمند موجودات، قائم
بدان اسمند در تسبیح، دائم
در ابیات آغازین کتاب توضیح داده شد که از تجلی اسماء، صفات و ذات احدیت اعیان ثابته در علم خداوند تعیّن یافتند که آن را عقل کل یا قلم می گویند در تجلیات بعدی اعیان ثابته از علم خداوند به عین درآمدند و عالم ممکنات بوجود آمد پس نسبت اعیان ثابته به عالم ممکنات مثل روح به بدن است. می دانیم بدن نیز بدون روح نمی تواند قائم باشد. پس معنی بیت چنین خواهد بود: از آن اسم یعنی «اعیان ثابته» موجودات یعنی «ممکنات» قائم هستند و هر کدام از ممکنات نیز تسبیح گوی همان اسم هستند که مظهر آنند. این بیت اشاره به این آیه است «وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» یعنی همه موجودات تسبیح گوی خداوند هستند و هر کدام از موجودات از وجهی که مظهر آن اسمند مطیع و منقاد خداوند هستند، اطاعت و انقیاد آن ها به معنای تسبیح آن هاست.
280 به مبدأ هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
هر یک از موجودات و ممکنات از یکی از اسماء وصفات الهی منشأ گرفته است بنابر این بازگشت آن ها نیز به همان اسم است یعنی از همان دری که آمده اند بازگشت آنها نیز از همان در است.
281 از آن در کامد اول هم به در شد
اگر چه در معاش از در به در شد
هر یک از ممکنات سه مرحله را طی می کند: 1- مبدأ 2- معاش 3- معاد. مراتب مبدأ و معاد در عالم وحدت است و مرتبه معاش در عالم کثرات است و در عالم کثرات مبدأ خود را فراموش می کند و چون هر اسمی از اسماء الهی مشتمل بر جمیع اسماء الهی است بنابر این به اعتبار آن اسماء هر دم به حیاتی، هر لحظه به فکری، هر ساعت به شأنی و هر نفس به نوعی جلوه گری می کند و به عبارتی "دربه در" است.
282 از آن دانسته ای تو جمله اسماء
که هستی صورت عکس مسما
مصرع دوم این بیت دلیل مصرع اول است. شیخ می فرماید: دلیل اینکه تو جملۀ اسماء را دانسته ای، این است که توصورت عکس مسما هستی. مراد از مسما ذات اقدس الهی است که انسان عکس اوست. عکس نیز دربردارندۀ همه چیزهایی است که از او عکس گرفته شده است. هر کدام از ممکنات نشان از یکی از اسماء الهی دارند ولی انسان به حسب جامعیت دارای جمیع اسماء و صفات الهی است و چون هر موجودی هر اسمی از اسماء الهی را داشته باشد به آن اسم علیم است انسان که همۀ اسماء را دارد، پس به همۀ اسماء الهی علیم است.
283 ظهور قدرت و علم و ارادت
به تُست ای بندۀ صاحب سعادت
اولین اسمی که از اسماء الهی تعیّن یافته است علم خداوند است و اسامی و صفات دیگر خداوند به صورت اعیان ثابته درعلم خداوند تعیّن یافته اند که مهمترین آن ها هفت تاست و عبارتند از: علم، حیات، قدرت ، ارادت ، سمع ، بصر و کلام، بقیه اسامی و صفات به نحوی با این هفت تا در ارتباطند. به این هفت اسم، اسماء ربوبی یا صفات ثبوتیه گویند و هر یک از اعیان ممکنات نسبتی به این هفت اسم دارد. شیح می فرماید: این اسماء ربوبی در تو ای انسانِ صاحب سعادت، ظهور یافته است. بقیه این هفت صفت را نیز در بیت بعدی آورده است.
284 سمیعی و بصیر و حیّ و گویا
بقا داری نه از خود لیک از آن جا
شیخ می فرماید که این اسماء ربویی و صفات ذاتی در وجود تو ظهور یافته است. اما بدانکه بقای آن ها وابسته به خداوند است در مصرع دوم کلمۀ «از آن جا» اشاره به ذات اقدس الهی است.
285 زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
مراد از اول، ذات احدیت و مراد از آخر، انسان و مراد از باطن، الله و مراد از ظاهر، انسان است. انسان مظهر جمیع اسماء و صفات الهی است. شیخ در این بیت از روی تعجب می فرماید: زهی اول یعنی عجبا حضرت الوهیت به صورت حقیقت انسانی که آخرین مراتب موجودات است تجلی یافت و باز هم زهی باطن یعنی عجبا که الله عین ظاهر آمد یعنی حقیقت و روح انسانی شد. عین ثابتۀ انسان مظهر اسم الله است.
286 تو از خود روز و شب اندرگمانی
همان بهتر که خود را می ندانی
شیخ می فرماید که ای انسان تو در معرفت خود از راه استدلال به مرتبۀ یقین نخواهی رسید، و پیوسته در مرتبه ظن و گمان خواهی ماند. پس همان بهتر است که این راه خودشناسی از طریق استدلال را رها کنی و به راه عرفان بیایی چون فقط کسانی که به حسب فطرت، صاحب نفوس قدسیه و مؤید از جانب خداوند هستند با موهبت و عنایت الهی به این شناخت می رسند و شکوک و شبهات از آن ها مرتفع می گردد.
287 چو انجام تفکر شد تحیر
بدینجا ختم شد بحث تفکر
در این بخش که در مورد تفکر در انفس بحث شد، بیان گردید که جملۀ اسماء و صفات الهی در انسان به ظهور پیوسته است و از این جهت انسان مسجود ملایک شده است و از آن جائیکه اسماء و صفات الهی نامتناهی است پس ظهور آن اسماء و صفات در انسان نیز نامتناهی است و راهی که نهایت ندارد موجب حیرت و سرگردانی است پس بحثی که در مورد تفکر شروع کرده بودیم، به تحیر انجامید و هم چنین در این مرتبه که اتصال نقطه آخر به نقطه اول، اتحاد مظهر و ظاهر و عارف و معروف است، بحث تفکر خاتمه می یابد.
دکتر امین لو در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۱۲ - تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم:
تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم (ابیات ۲۴۲ تا ۲۵۹)
242 تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
شیخ در این بیت بر سبیل تمثیل افلاک دوار را به چرخ کوزه گری تشبیه می فرماید. همچنانکه چرخ کوزه گری آلتی برای ساختن ظروف است ولی با اختیار استاد کار می کند. در چرخ و افلاک نیز اگر تأثیراتی هست به اردۀ خودشان نیست بلکه قدرت فائقه ای آن را به حرکت و کار وامی دارد. و شبانه روز در حالت فعالیت و حرکت است و آن قدرت عبارت از قدرت الهی است.
243 در او هر لحظه ای دانای داور
ز آب و گل کند یک ظرف دیگر
همانگونه که استاد کوزه گر با آب و گل ظروف متعدد درست می کند، خداوند نیز به اعتبار «کل یوم هو فی شأن» دایماً در حال آفرینش است و از عناصر که در این بیت به آب وگل تشبیه شده اند ظروف متعددی می سازد. مراد از ظروف، تعینات افراد و اشخاصی است که تعداد آنها بی شمار است. تشبیه شیخ در این دو بیت بسیار ظریف و استادانه است.
244 هر آنچه در زمان و در مکان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است
هر چیزی که در زمان و در مکان واقع است همۀ اشخاص، افراد، عناصر، اصناف و موالید همه محصول یک استاد و یک کارخانه است یعنی غیر از حق، فاعلی نیست.
245 کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقصِ وبالند؟
در ابیات قبل توضیح داده شد که کواکب وقتی در برجی قرار گیرند که نور آن ها در حداکثر باشد آن برج را خانۀ آن کوکب می گویند و اگر در برجی قرار گیرند که نورشان در حداقل باشد آن برج را وبال آن کوکب گویند. گفته شد که خانۀ هر کوکب با وبال آن شش برج فاصله دارد. حال شیخ در این بیت بر سبیل استفهام بیان می کند، اگر کواکب از خودشان اختیاری دارند و اهل کمال هستند، هیچ موجودی که نقص خود را نمی خواهد پس چرا این ها دچار نقص و وبال می شوند. معلوم است که از خودشان اختیاری ندارند.
246 همه در جای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال؟
کواکب اگر از خود اختیار دارند و مستقل هستتند چرا از نظر جا، مسیرِ گردش، رنگ و شکل با یکدیگر اختلاف دارند و همین اختلاف دلیل احتیاج ایشان به خداوندگار است و نشانی از مجبور بودن آن ها در حکم الهی است.
در مورد اختلاف جا که در ابیات قبل توضیح داده شده است و هر یک از کواکب در فلکی جای دارند در مورد اختلاف مسیر نیز باید توضیح داد که آفتاب فاصله بین دو برج را در یک ماه طی می کند. قمر در دو و نیم روز، زحل در دو سال و نیم، مشتری در یکسال، مریخ در یک ماه و نیم، زهره در بیست و هفت روز، عطارد در شانزده روز و ثوابت در چندین هزار سال فاصله دو برج را طی می کند. البته باید گفت که این مقادیر بر مبنای هیأت قدیم است که در آن زمین را به عنوان مرکز عالم ثابت فرض می کردند و بقیه افلاک و کواکب را دور آن در گردش می پنداشتند در صورتیکه الآن خلاف آن ثابت شده است ولی هر نظریه ای را بپذیریم اختلاف در سیر به ترتیبی که گفته شد وجود دارد.
کواکب در رنگ نیز با هم اختلاف دارند. به نحویکه رنگ سیاه به زحل ، رنگ کبود به مشتری، رنگ سرخ به مریخ، رنگ زرد به آفتاب، رنگ سفید به زهره، رنگ آمیخته به عطارد و رنگ سبز به قمر تعلق دارد.
کواکب در شکل نیز دارای اندازه های مختلف هستند بعضی کوچک و بعضی بی نهایت بزرگ هستند. حال شیخ در این بیت بر سبیل استفهام بیان می کند که اگر این ستارگان و کواکب از خود اختیاری دارند چرا از نظر مکان، مسیر ، رنگ و شکل با هم اختلاف دارند.
247 چرا گه در حضیض گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند؟
حضیض در مقابل اوج است و اوج نقطه ای است که هر گاه کوکبی به آن نقطه می رسد، فاصله اش از مرکز زمین بیشتر از همه جاست. اوج نقطه قوت کواکب است و حضیض نقطه ضعف آن است. حال شیخ می فرماید: اگر کواکب مستقل هستند، چرا گاهی در اوجند و گاهی در حضیض هستند و همچنین چراگاهی تنها هستند و گاهی زوجند یعنی گاهی دو کوکب در یک برج و یک درجه اند که به این حالت مقارنه گویند و گاهی آن دو ستاره از هم دور می شوند و تنها می گردند.
248 دل چرخ از چه شد آخر پرآتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش؟
در ابیات قبل گفته شد که فلک اول، فلک قمر است و درون آن فلک نار قرار گرفته است و سطح محدب فلک نار با سطح مقعر فلک قمر مماس است. حال شیخ بر سبیل استفهام بیان می کند اگر فلک، عاشق و مشتاقِ محبوبی نیست ، چرا دل چرخ یعنی درون فلک پر آتش است و در سوز و گداز است.
249 همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
مجموعه افلاک به صورت کرات توی در تویند، مانند لایه های پیاز. میان افلاک هیچ فضای خالی وجود ندارد. تمام ثوابت و سیارات در این فلک کلی اند و همه ستاره ها در فلک از پی محبوب و مطلوب پیاده می گردند و به جای پا با سر دوانند و در طلب اوگاهی بالای زمین هستند و گاهی در شیب زمین یعنی پایین زمین واقعند. خلاصه آن که فلک و ملک سرگشته و حیرت زده او هستند.
250 عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
عناصر چهار گانه شامل باد، آب، آتش و خاک جای خود را زیر افلاک گرفته اند و هیچ کدام بالا نشینی نمی طلبند و در کوی عشق همچو خاک راه، پست و خوارند و در عین نیستی جویندۀ وصل یارند.
251 ملازم هر یکی در مرکز خویش
که ننهد پای یک ذره کم و بیش
قرائت مصرع دوم در بعضی نسخه ها بدین صورت است «بننهد پای یک ذره پس و پیش».
عناصر همه مطیع امر الهی هستند و هر یک از عناصر اربعه در محلی که برای آن ها معین گشته است، یک ذره پای را پس و پیش فراتر نمی نهند و به ادب، هر چه تمامتر محبوس در کوی یار در انتظارند.
252 چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده کس دیده هرگز؟
طبـع به معنی ویژگـی است و مـراکز به معنی مکان است. شیخ بـاز بر سبیل استفهام بیان می کند آیا دیده ای که چهار جزء که از نظر ویژگی و مکان ضد هم هستند، بــاز با هم جمع گردند؟ می دانیم طبق عقاید قد ما عناصر چهارتاست، آتش، هوا، آب و خاک . ویژگی آتش، گرم است و خشک، ویژگی هوا، گرم است و مرطوب، ویژگی آب، سرداست و مرطوب و ویژگی خاک، سرد است و خشک و از نظر مکان نیز جای آتش زیر فلک اول است جای هوا زیر آتش و جای آب زیر هوا و جای خاک زیر آب می باشد. با وجود اینکه ضدیت مانع امتزاج و اجتماع است اما می بینیم که این اضداد در موالید سه گانه یعنی جماد، نبات و حیوان با هم آمیخته اند و این نیست مگر از عدم اختیار و مجبور بودن ایشان در اطاعت امر الهی .
253 مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
هر یک از عناصر چهارگانه دارای ذات و صورتی علیحده است. چنانکه ذات آتش، خفیف مطلق و ذات خاک، ثقیل مطلق و ذات هوا، خفیف مضاف و ذات آب، ثقیل مضاف است و صورت نوعیه هر کدام نیز غیر صورت دیگری است. اما همۀ آن ها با این تضاد به امر الهی و اجبار و حکم ضرورت با هم ممزوج شده و در صورت مـــوالید سه گانه یعنی جماد، نبات و حیوان ترکیب گشته اند و از ترکیب آن ها کیفیت خاصی از ایشان به ظهور آمده که منشأ آثار و افعال است که به آن مزاج می گویند.
254 موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد انگه نبات آنگاه حیوان
در ابیات قبل توضیح داده شد که عناصر اربعۀ آتش، هوا، آب و خاک دارای طبع یعنی ویژگی، مراکز یعنی محل قرار گرفتن در طبقات، ذات و صورت های متخالف هستند اما این عناصر که متخالف یکدیگرند با همدیگر اختلاط و امتزاح پیدا می کنند و صورت هر یک از ایشان در دیگری اثر می کند و از شدتِ کیفیتِ تضادی آن می کاهد و یک تشابه نفس الامری بین عناصر متضاد در آن جسم مرکب حاصل می شود که آن را مزاج گویند پس مزاج خاصیت اجسام مرکب است. مرکبات که مزاج دارند دو گونه اند یا نفس دارند یا ندارند اگر نداشته باشند آن را جماد گویند و اگر نفس داشته باشند باز دو گونه اند یا فقط قوۀ تغذیه و رشد دارند که گیاه گفته می شود یا علاوه بر آن قوه حس و حرکت به اراده دارند که حیوان گفته می شود. شیخ در این بیت می فرماید نگاه کن و ببین با وجود تضادی که در عناصر وجود دارد با هم امتزاج نموده و موالید سه گانه جماد، نبات و حیوان از ایشان حاصل می شود.
255 هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه
هیولی لغتی یونانی است و به عقیده حکما مادۀ اولیه را که همواره به صور ، احوال، اشکال و هیأت های بروز می کند، هیولی می گویند و آن واحد و بسیط است به عبارت دیگر هیولی جوهری است که محل صورت است و صورت، حالّ هیولی است. به عبارت دیگر عناصر چهارگانه بعد از اختلاط و امتزاج هیولی را در میان نهاده از صورت مخصوصۀ خود صافی گشتند و هیولی به حکم اتحاد، لباس واحد به آن ها پوشانیده و تبدیل به یک جسم واحد نمود. شیخ در این جا به ظرافت تشبیه خوبی نموده و این حالت را صوفیانه قلمداد نموده است. چون در حالت صوفیانه تمام تعینات و کثرات محو می شود و نقوش اغیار از دل عارف صافی و پاک می شود و وحدت و یگانگی تجلی می نماید.
256 همه از امر و حکم و داد داور
به جان استاده و گشته مسخر
این بیت ملهم از این آیه قرآن کریم است.
«إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً»
تمام موجودات از افلاک، کواکب، عناصر، موالید همه در حکم، امر و محضر عدل الهی هستند و هر یک متناسب و فراخور حال خود در مقابل امر الهی مسخر گشته و به جان و دل ایستاده اند یعنی مطیع هستند.
257 جماد از قهر، بر خاک اوفتاده
نبات از مهر، بر پا ایستاده
تجلی جمادی از نوع جلالی است و منبعث از قهاریت ذات الهی است از این جهت بیهوش بر خاک مذلت افتاده اند و سر از زمین بر نمی توانند داشت و نبات از پرتو مهر و محبت الهی که بر وی تافته بر پای ایستاده و منتظر دیدار یار هستند.
258 فروغ جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع اشخاص
فروغ اشتیاقی که جانوران و حیوانات به جفت خود دارند از روی صدق و اخلاص است و هدف غایی آن بقای جنس و نوع اشخاص است که در این اشتیاق مندرج است.
259 همه بر حکم داور کرده اقرار
مر او را روز و شب کرده طلبکار
شیخ می فرماید: همه موجودات به طور فطری اقرار به ربوبیت حق دارند. همه در عبادت او هستند. او را شب و روز طلب می کنند. اگر با چشم حقیقت نگاه کنی هر یک به هر چیزی روی آورند، در نهایت، رویشــان با حق است. کسی که دیدۀ حق بین دارد به عین العیان می بیند که همۀ اشیاء، حی، عالم، عارف، عابد و مطیع حقند و هستی ایشان عین تسبیح و عبادت و اقرار است.
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۳۰ دربارهٔ شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴: