گنجور

 
شمس مغربی

چنان مستم چنان مستم چنان مست

که نه پا دانم از سر نه سر از دست

جز آنکس را که مست از جام اویم

ندانم در جهان هرگز کسی هست

بکلی خواهم از خود گشت بیخود

اگر باده دهد ساقی ازین دست

دلم عهدیکه بسته بود با کَون

چو شد سرمست آن مجموع بشکست

خرد بیرون شد آنجا کو درآمد

روان برخاست از پیشش چو بنشست

بود یکسان بر من مست و هشیار

هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست

کسی کو جز یکی هرگز ندانست

چه میداند که پنجه چیست یا شصت

ز بالا و ز پستی در گذشتم

کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست

مجو ور نه رواق چار طاقش

کسی کز حبس شش سوی جهان جَست

برو ناید مگر در قاب قوسین

چو تیر دل جَهَد از قبضه شست

اگر ور مشرق و مغرب نگنجد

چو ذات مغربی از مغربی رَست