گنجور

 
شیخ محمود شبستری

دگر کردی سؤال از من که من چیست

مرا از من خبر کن تا که «من» کیست؟

چو هستِ مطلق آید در اشارت

به لفظِ «من» کنند از وی عبارت

حقیقت کز تعیّن شد معیّن

تو او را در عبارت گفته‌ای «من»

من و تو عارضِ ذاتِ وجودیم

مشبّکهای مشکاتِ وجودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح

گه از آئینه پیدا، گه ز مصباح

تو گویی لفظِ «من» در هر عبارت

به سوی روح می‌باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود، خرد را

نمی‌دانی ز جزوِ خویش خود را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس

که نبوَد فربهی مانند آماس

منِ تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو ز اجزای «من» آمد

به لفظِ «من» نه انسان است مخصوص

که تا گویی بدان، جان است مخصوص

یکی ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

ز خطِ وهمی‌ِ های هویّت

دو چشمی می‌شود در وقتِ رؤیت

نماند در میانه رهرو و راه

چو های هو شود ملحق به الله

بود هستی بهشت، امکان چو دوزخ

منِ تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش

نماند نیز حکمِ مذهب و کیش

همه حکمِ شریعت از من توست

که این بربستهٔ جان و تنِ توست

منِ تو چون نماند در میانه

چه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه

تعیّن نقطهٔ وهمی است بر عین

چو عینت گشت صافی غین شد عین

دو خُطْوَه بیش نبْود راهِ سالک

اگر چه دارد آن چندین مَهالک

یک از هایِ هویّت در گذشتن

دوم صحرای هستی در نَوَشتن

در این مشهد یکی شد جمع و افراد

چو واحد ساری اندر عینِ اعداد

تو آن جمعی که عینِ وحدت آمد

تو آن واحد که عینِ کثرت آمد

کسی این سرّ شناسد کو گذر کرد

ز جزوی سوی کلّی یک سفر کرد