گنجور

 
غبار همدانی

ای غمت سرمایۀ سودای دل

شد زیان و سود تو یغمای دل

شمعی از رخسار خویش افروختی

سوختی پروانه سان پرهای دل

گرچه با دلدار دل را فرق نیست

نیست آن دلدار را پروای دل

غوطه ها خوردیم تا آمد به دست

گوهری رخشنده از دریای دل

در صدف تا چند میمانی نهان

ای درخشان لولوء لالای دل