گنجور

 
آذر بیگدلی

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد

و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او

چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم

شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد

گفت، دیروز: شب آیم ببرت؛ آمد صبح

شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد

سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار

نشنود، ور شنود زود فراموشش باد

صبح کز طلعت خورشید بخود مینازد

شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد

روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند

بدعا کوش که یا رب لب خاموشش باد