نظماندرزهای «آذرپاد مارسپندان» از پهلوی به پارسی، در تابستان ۱۳۱۲: مقدمه
آیین زرتشت: چنین گفت در گاتها زردهشت
به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان: بخواندم زگفتار دانای راد
فقرۀ ۱: اینپیدا (است) کهآذرپاد را فرزند تنیزاد نبود، ...
فقرۀ ۲: پسر من! کرفکاندیش بوی، نه گناهاندیش، چه مردم ...
فقرۀ ۳: آن گذشته فراموش کن، و ان ناامده را بیش (و) تیمار مبر.
فقرۀ ۴: بخدای و سردار مرد، وستار وکستاخ مباش.
فقرۀ ۵: هرچه به تو نه نیکواست تو نیز به دگرکس مکن.
فقرۀ ۶: اندر خدایان و دوستان یگانه باش.
فقرۀ ۷: خویشتن به بندگی کس مسپار.
فقرۀ ۸: هرکه با تو به خشم وکین رود هرآینه از وی دور باش
فقرۀ ۹: باستان (آغاز و همواره) و همه گاه امید بر یزدان دار و دوست آن گیر که ترا سودمندتر بود.
فقرۀ ۱۰: به چیز یزدان و امهرسپندان توخشا (توزنده - عمل کننده) و جانسپار باش.
فقرۀ ۱۱: راز به زنان مبر.
فقرۀ ۱۲: هرچه اشنوی نیوش، یاوه مگوی.
فقرۀ ۱۳: زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل، کت تیمار و بیش (رنج و غم) گران نرسد و پشیمان نشوی.
فقرۀ ۱۴، ۱۵: بیگاه مخند. پیش و پس پاسخ به پیمانه گیر (پیمان - انداز)
فقرۀ ۱۶: به هیچ کس افسوس (استهزاء) مکن.
فقرۀ ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰: با دژآگاه (نادان و بیتربیت) مرد همراز مباش.
فقرۀ ۲۱: با مست مرد همخورش مشو.
فقرۀ ۲۲: از بدگوهر مرد، و بد تخمه مرد افام مستان و مده، ...
فقرۀ ۲۳: دشن چشم (بدچشم) مرد به یاری مگیر.
فقرۀ ۲۴: بر ارشکین (حسود) مرد خواسته منمای.
فقرۀ ۲۵: اندر پادشاهان وژیر ( گزیر، چاره و تدبیر) به دروغ به پایان مبر.
فقرۀ ۲۶: از سیزک (خبرچین) و دروغ مرد سخن مشنو.
فقرۀ ۲۷: به بادافره بر مردمان کردن، ورندک (برنده - تندرو) مباش
فقرۀ ۲۸، ۲۹: اندر خوردن با مردم همچشمی و پیکار مکن، مردم را مزن.
فقرۀ ۳۰: گاه را مکوش.
فقرۀ ۳۱: با آزادچهره مرد (نجیب مرد) کارآگاه و زیرک و خوشخیممرد، همپرسشی (صحبت) کن و دوست باش.
فقرۀ ۳۲: به نبرد بسیار بیندیش که بار گران با تو نباشد.
فقرۀ ۳۳: از کینهور مرد پادشاه (صاحبنفوذ) دور باش.
فقرۀ ۳۴: با دبیر مرد همال (خصم) مباش.
فقرۀ ۳۵: با مرد یاوه گوی راز خود آشکار مکن.
فقرۀ ۳۶: پیشگاه مرد دانا را گرامی دار و از وی سخن پرس و سخنش بشنو
فقرۀ ۳۷: به هیچ کس دروغ مگوی.
فقرۀ ۳۸: کسی که او را شرم نیست ازش خواسته مگیر.
فقرۀ ۳۹: چشم آگاه را به هیچ چیز گرو منه.
فقرۀ ۴۰: نه به راست نه به دروغ سوگند مخور.
فقرۀ ۴۱: چون تو را کدخدایی کردن کام است، نخست هزینه (نفقه) به میان کن.
فقرۀ ۴۲: خویشتن را زن، خود بخواه.
فقرۀ ۴۳: اگرت خواسته بود، نخست آب ورز و زمین بیش بخر چه اگر برندهد هر آینهاش بن به میان باشد.
فقرۀ ۴۴: چند توانت بود مردم (را) به زبان میازار.
فقرۀ ۴۵: مرو بر کین و زیان مردمان.
فقرۀ ۴۶: بخواسته چند که توان رادی کن.
فقرۀ ۴۷: بر هیچ کس فریفتاری (فریبندگی) مکن، که تو نیز بسیار دردمند نشوی.
فقرۀ ۴۸: پیشوا مرد، گرامی و مه (بزرگ) دار و سخنش بپذیر.
فقرۀ ۴۹: جز از خویشاوندان و دوستان هیچ وام مگیر.
فقرۀ ۵۰: شرمگین زن اگر با تو دوست بود اوی را به زنی، بر ...
فقرۀ ۵۱، ۵۲: آشکارهگوی باش (صریح اللهجه). به جز به اندیشه سخن مگوی.
فقرۀ ۵۳: به مرد بیآیین هرآینه وام مده.
فقرۀ ۵۴: زن فرزانه و شرمگین دوست دار
فقرۀ ۵۵: خوبخیم و درست وکارآگاه مرد اگرچه درویش است هم به دامادی گیر ، هرآینه او را خواسته از یزدان برسد.
فقرۀ ۵۶: به مرد مهسال (زیاد سال) افسوس(استهزاء)مکن،چهتو نیز بسیار مهسال شوی
فقرۀ ۵۷: ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندانبان کن.
فقرۀ ۵۸: اگر پسری بودت به برنایی به دبیرستان ده، چه دبیری چشمروشی است.
فقرۀ ۵۹: سخن بنگرش (ملاحظه و تامل) کوی، چه سخنی است ( ...
فقرۀ ۶۰: راستگوی مرد، پیامبرکن.
فقرۀ ۶۱: زده مرد (را) استوار مدار، و آپریکان (آبرمند) مرد (را) چگونه که آیین بود، هزینه به او ده.
فقرۀ ۶۲، ۶۳، ۶۴: سخن چرب گوش، گوش چرب دار، منش فرارون (والا) دارد.
فقرۀ ۶۵: خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی.
فقرۀ ۶۶: اندر خدایان و پادشاهان ناآمرزیده مباش
فقرۀ ۶۷: از دادمه (بزرگتر از خود) و بهمرد سخن پرس.
فقرۀ ۶۸: از مرد دزد هیچ چیز مگیر و مده و ایشان را ستوه مکن.
فقرۀ ۶۹: بیم و بادافراه دوزخ را به نگرش کن (در نظر بگیر).
فقرۀ ۷۰: به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.
فقرۀ ۷۱: خوش فرمان باش که خوش بهر باشی
فقرۀ ۷۲، ۷۳: بی گناه باش که بیبیم باشی. سپاسدار باش که به نیکویی ارزانی باشی.
فقرۀ ۷۴: یگانه باش که واپریکان (آبرومند) باشی.
فقرۀ ۷۵: راست گوی باش که استوار (مورد اعتماد) باشی.
فقرۀ ۷۶، ۷۷، ۷۸: خردتن (فروتن) باش که بسیار دوست شوی. بس دوست باش که نیکنام شوی. نیکنام باش که خوشزیست باشی.
فقرۀ ۷۹: خوش بهر دیندوست باش که اهرو (اشو مقدس) باشی
فقرۀ ۸۰: روان پرسیدار (با وجدان و روحانی) باش که بهشتی بوی.
فقرۀ ۸۱: دادار باش که گروزمانی (ملکوتی) شوی.
فقرۀ ۸۲: زن کسان مفریب، چه به روان گناه گران بود.
فقرۀ ۸۳: خرد بوده (پست و بیاصل) واپیشوار (؟) مردم را ...
فقرۀ ۸۴: خشم وکین را، روان خویش تباه مساز.
فقرۀ ۸۵: به گفتار و کردار چرب و نماز بر (گرم و متواضع ...
فقرۀ ۸۶: فرتم سخن (سخن عالی) به دشچهر (بدذات) مگوی.
فقرۀ ۸۷: چون به انجمن خواهی نشست نزدیک مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی.
فقرۀ ۸۸: به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.
فقرۀ ۸۹: بهخواسته و چیزگیتی گستاخمباش،چهخواسته و چیز ...
فقرۀ ۹۰: اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و ...
فقرۀ ۹۱: دخت خود را به زیرک و دانا مرد ده، چه زیرک و دانا ...
فقرۀ ۹۲: اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی، به کس دشنام مده.
فقرۀ ۹۳: تند هلکگوی (عصبانی و دیوانهوار) مباش، چه تند ...
فقرۀ ۹۴: با آن مرد کجا پدر و مادر از او آزرده و ناخشنودند ...
فقرۀ ۹۵: شرم و ننگ بدرا، روان خویش به دوزخ مسپار.
فقرۀ ۹۶: سخن دوآیینه (به دورویی و تذبذب) مگوی.
فقرۀ ۹۷: به انجمن جایی که نشینی نزدیک دروغ (گوی) منشین که تو نیز بسیار دردمند نهبوی. (کذا)
فقرۀ ۹۸: آسان پای (ضد گرانجان) باش تا روشن چشم باشی.
فقرۀ ۹۹: شبخیز باش که کار روا باشی.
فقرۀ ۱۰۰: دشمن کهن را دوست نو مگیر، چه دشمن کهن چون مار سیاه است که صد ساله کین فراموش نکند.
فقرۀ ۱۰۱: دوست کهن را دوست نو گیر، چه دوست کهن چون می کهن ...
فقرۀ ۱۰۲: به یزدان آفرین کن و دل به رامش دار کت از یزدان فزایش به نیکویی رسد.
فقرۀ ۱۰۳: دهیوپد مرد (شاه) را نفرین مکن چه شهر پاسبانند، و نیکویی به جهانیان اندازند.
فقرۀ ۱۰۴: و تراگویم ای پسر من، نیکوترین دهشیاری به ...
فقرۀ ۱۰۵: به استوانی و استواری دین کوشش کن چه مهمترین خرسندی دانایی (است) و بزرگتر از آن امید به مینو است.
فقرۀ ۱۰۶: همیشه روان خویشتن را فرایاد دار.
فقرۀ ۱۰۷: نام خویش را، خویشکاری خویش بهمهل. (یعنی به مناسبت نام و مقام از کار و کوشش طفره مزن).
فقرۀ ۱۰۸: دست از دزدی و پای از بیخویشکاری رفتن و منش از ...
فقرۀ ۱۰۹: هرکه او هیمالان (یعنی خصمان) را چاه کند، خود اندر چاه افتد.
فقرۀ ۱۱۰: نیک مرد آساید و بد مرد بیش و اندوه گران بود.
فقرۀ ۱۱۱: زن گش (بکر) و جوان به زنی بگیر.
فقرۀ ۱۱۲: شراب به پیمان (یعنی به اندازه) خور چه هر که او شراب بیپیمان خورد، بسا گنه که از وی آید.
فقرۀ ۱۱۳: هرچند بس نیک افسون ماران دانی، زود زود دست به مار مبر کت بگزد، و بر جای بمیراند.
فقرۀ ۱۱۴: اگر بس آشنا و آب (یعنی شنا) نیک دانی زود زود به ...
فقرۀ ۱۱۵: به هیچ آیین مهر دروغی (یعنی بدعهدی) مکن که ترا خوره پسین نرسد.
فقرۀ ۱۱۶: خواسته کسان دیگر تاراج مکن و نگاه مدار و به ...
فقرۀ ۱۱۷: ... شاد مباش، چه مردم ایدون همانا چو مشگ پر باد است که چون باد از آن بدرود هیچ در او نماند.
فقرۀ ۱۱۸: مردم ایدون همانا چون شیرخواره است که چون خویی اندرگرفت بر آن خوی بایستد.
فقرۀ ۱۱۹ تا ۱۴۸: اینجا یک سیروزه کوچک است که از فقره تا است و ...
فقرۀ ۱۴۹: چو نیکویی به تو رسد بسیار شادی مکن و چون سختی و ...
فقرۀ ۱۵۰، ۱۵۱: به خوردن خورشها حریص مباش، و از هر خورشی مخور و ...
فقرۀ ۱۵۲: چهار کار دژآگاهی (نادانی) و دشمنی و بدی با تن ...
فقرۀ ۱۵۳: مردم دوستی از بنیک منشی (یعنی هواداری اصول) و ...
فقرۀ ۱۵۴: و ترا گویم ای پسر که خرد به مردم بهترین دهشیاری (یعنی بهترین بخش و توفیق) است.
سیروزه آذرباد مارسپندان (از فقره ۱۱۹ تا فقره ۱۴۸): هرمزد روز می خور و خرم باش.
اینک منظومه سی روزه آذر پاد مارسپندان: بود ماه سی روزتا بنگری