گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بود ماه سی روزتا بنگری

به هر روز کاری بجای آوری

سزد گر به «‌هرمزد» باشی خُرم

خوری می به آیین جمشید جم

به «‌بهمن‌» کنی جامه‌ها نوبرشت

پرستش کنی روز «‌اردی‌بهشت‌»

به «‌شهریور» اندر شوی شادخوار

کنی در «‌سپندارمذ» کشت کار

به «‌خورداد» جوی نوین کن روان

به «‌مرداد» بیخ نو اندر نشان

به «‌دی‌بآذر» اندر سر و تن بشوی

بپیرای ناخن‌، بیارای موی

به «‌آذر» مپز نان که دارد گناه

بدین روز نیکست رفتن به راه

به «‌آبان‌» بپرهیز از آب ای جوان

میالای و مازار آب روان

به «‌خور روز» کودک به استاد ده

که گردد دبیری خردمند و به

بخور باده با دوستان‌، روز «‌ماه‌»

ز ماه خدای آمد کار خواه

بفرمای برکودکان روز «‌تیر»

نبرد و سواری و پرتاب تیر

به « گوش‌» اندرون گاوساله به مرز

ببند و بیاموز برگاو، ورز

بپیرای ناخن چو شد «‌دی‌بمهر»

سر و تن بشوی و بیارای چهر

جدا کن ز شاخ رز انگوررا

بچرخشت افکن می سور را

اگر مستمندی زکس «‌مهر» روز

شو اندر بر مهر گیتی‌ فروز

فشان اشک و زو دادخواهی نمای

که داد تو گیرد ز دشمن خدای

به‌روز «‌سروش‌»‌ازخجسته سروش

روان را و تن را توان خواه و توش

از او خواه آزادی کام خویش

وزو جوی آیفت فرجام خویش

به «‌رشن‌» اندرون کار سنگین بنه

روان را ز یاد خدا توشه ده

مخور هیچ سوگند در «‌فرودین‌»

که زشتست ویژه به روزی چنین

ستای اندربن روز فروهر را

که فرورد از او یافت این بهر را

نیایش کن امروز بر فروهر

که پاکان شوند از تو خشنودتر

پی خانه افکن به «‌بهرام‌» روز

سوی رزم شو گر تویی رزم‌توز

که پیروز بازآیی از کارزار

همت کاخ و ایوان بود پایدار

زن ار برد خواهی‌، ببر روز «‌رام‌»

که‌ رامش‌ خوشست‌ اندرین‌ روز و کام

وگر باشدت کار با داوران

درین روز رو تا شوی کامران

سزد روز «‌باد» ار درنگی شوی

نپیوندی امروز کار از نوی

چو روز نیایش بود «‌دی‌بدین‌»

سر وتن بشو، ناخن و مو بچین

زن نو ببر جامهٔ نو بپوش

دل از یاد یزدان پر و لب خموش

بود روز «دین‌» مرگ خرفستران

بکش هرچه خرفسترست اندر آن

که خرفستران یار اهریمن‌اند

دد و دام و با مردمان دشمن‌اند

به بازار شو روز «‌ارد» ای پسر

نوا نو بخر چیز و با خانه بر

در «‌اشتاد» روز اسب و گاو و ستور

به گشن افگنی مایه گیرند و زور

ره دورگیر «‌آسمان‌» روز، پیش

که بازآیی آسان سوی خان خویش

گرت خوردن دارو افتد بسر

به «‌زمیاد» روز ایچ دارو مخور

زن تازه در «‌ماراسفند» گیر

که فرزند نیک آید و تیزویر

درین روز جامه بیفزای بر

بدوز و بپوش و بیارای بر

«‌انیران‌» بود نیک زن خواستن

همان ناخن و موی پیراستن

زنی کاندربن روز گیری به ‌بر

شود کودکش در جهان نامور

انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان‌، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.

انوشه روان باد آن مرد راد

که این گفت‌ها گفت و این پند داد

پایان