گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۳

 

نوروز بساط نو گسترد به گلزاران

در باغ بساط دی بربود چو عیاران

بشکفت بهار نو شرط است نگار نو

ما و می و یار نو بر دامن کهساران

خوش گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۵

 

نوروز بساط نو گسترد به گلزاران

وز باغ بساط دی بربود چو عیاران

بشکفت بهار نو شرط است شکار نو

ما و می و یار نو بر دامن کهساران

خوش‌گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۲

 

ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری

بنمای وفاداری بگذار جفاکاری

آشفته‌ام از عشقت بیهوده چرا شیبی

آزرده‌ام از هجرت بیهوده چه آزاری

سیم‌است مرا در جسم از حسرت و غم خوردن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

تا دل بود ای دلبر تا جان بود ای جانان

با مهر تو دارم دل با عشق تو دارم جان

گر دل ببری شاید زیرا که تویی دلبر

ور جان ببری زیبد زیرا که تویی جانان

هوش از همه بستانی چون غمزه‌ کنی ناوک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

آن روی به نیکویی خورشید جهانستی

وان یار به‌ زیبایی چون حور جنانستی

خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید

گویی‌ که دو جادو را آهنگ به‌ جانستی

گر راز دو زلفینش ایام بدانستی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

گر یار نگارینم در من نگرانستی

بار غم و رنج او بر من نه‌ گرانستی

ور غمزهٔ غمارش رازش نگشادستی

از خلق جهان رازم همواره نهانستی

گویی چو بهشتستی آراسته و خرم

[...]

امیر معزی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

از دوست به هر جوری بیزار نباید شد

از یار به هر زخمی افگار نباید شد

ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد

با عشق خوش شوخی در کار نباید شد

گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر

اقبال گیا روید در عین سراب اندر

ور رای شکار آری او شکر شکارت را

الحمد کنان آید جانش به کباب اندر

جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

ماهی که ز رخسارش فتنه‌ست به چین اندر

وز طرهٔ طرارش رخنه‌ست به دین اندر

افسون لب عیسی دارد به دهان اندر

برهان کف موسی دارد به جبین اندر

کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر

پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر

من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه

چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر

پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن

یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن

یا زشت بود گویی در کیش نکورویان

یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن

هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این

وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این

تو با من و من پویان هر جای ترا جویان

ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این

زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این

وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این

کوشم به وفای تو کوشی به جفای من

کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این

نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی

آشوب دل ما را بر جوش نهادستی

باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری

صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی

در حجرهٔ مهجوران چون کلبهٔ زنبوران

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی

در کام دلم زهری ناکام نهادستی

زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را

در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی

از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد

 

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستان‌ها

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهان‌ها

در ذات لطیف تو حیران شده فکرت‌ها

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهان‌ها

در بحر کمال تو ناقص شده کامل‌ها

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح بهرامشاه

 

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب

داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین

کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب

منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷

 

ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

در پاکی و بی‌باکی جانا چو سراندازان

چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن

اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی

 

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد

گر هیچ پدیدستی زان همگانستی

جان دید جمالش را ور نه به همه دانش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵

 

از خانه برون رفتم من دوش به نادانی

تو قصهٔ من بشنو تا چون به عجب مانی

از کوه فرود آمد زین پیری نورانی

پیداش مسلمانی در عرصهٔ بلسانی

چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی

[...]

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵۵
sunny dark_mode